اولینبار بود که چادر میپوشید.
قسمتش شده بود
اولین چادرعمرش، چادر سفید احرام بود.
توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را بازکرد تا چادر را سرش بیندازد
یک تکه کاغذ کوچک از لای پارچه افتاد زمین.
کاغذ را باز کرد.
اولینبار بود که چادر میپوشید.
قسمتش شده بود
اولین چادرعمرش، چادر سفید احرام بود.
توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را بازکرد تا چادر را سرش بیندازد
یک تکه کاغذ کوچک از لای پارچه افتاد زمین.
کاغذ را باز کرد.
بچهدار که شد، خیلی سخت میتوانست بچه بهبغل توی خیابان راه برود.
چادرش هی ول میشد. یکی از دوستانش پیشنهاد کرد که چادر عربی بخرد. گفت: هم دیگه دستات گیرِ چادر نیست، هماینکه باکلاسِت میکنه.
رفت خرید.
توی خانه، جلوی مامان و بابا و همسرش راهرفت. مامان گفت: خب دخترم! اینکه مثل همون قبلیهس. جلوی لباست همش پیداس وقتی بچه رو میخوای بغل کنی. کاش یهچیزی میگرفتی که هم کار تو رو راحتکنه و هم حجابت رو بتونی باهاش خوب نگهداری.
عکسهای قدیمی مادرش را ریختهبود سر میز تا سروسامانش بدهد.
یک آلبوم بامزه هم برایش خریدهبود. داشت یکییکی عکسها را مرتب میکرد که متوجه نکتهی جالبی شد.
توی این عکسها یه حس خوبی وجود داشت که توی عکسهای جدید بهقول معروف؛ دیحیتالی وجود نداشت. خانمها که روسریهای یکرنگ و سادهای داشتند، لباس مردها هم که مدل معمولی و پیشپاافتادهای بود. فضاها هم که ویژگی بخصوصی نداشتند. پس رمزش چی بود که اینقدر توی این عکسها روح زندگی وجود داشت؟
دانههای مروارید را که لای موهایش کار گذاشتند، توی آینه خودش را برانداز کرد. مرواریدها به طرح لباس و تور بالای سرش خیلی میآمد.
ذوق عجیبی همهی وجودش را پر کرده بود. آرایشگر گفت: عروس خانوم! دیگه کارت تموم شده. آقا داماد هم که بالا، دم در منتظره. ایشالا خوشبخت شی.
بعد از مدت ها برگشته بود ایران. دوستانش آمده بودند ببینندش. خوش و بش ها که تمام شد یکی از بچه ها گفت: خب حالا وقتشه که عکساتو بیاری ببینیم. بالاخره یه سندی باید نشون بدی که معلوم بشه این چند وقته کانادا بودی.
آلبوم را گذاشت وسط. بچه ها شیرجه رفتند طرفش. کنار خیلی از اماکن دیدنی و فضاهای سبز آنجا عکس گرفته بود. همه جا هم یک روسری زیر گلویش، گره زده بود.
یکی از بچه ها پقی زد زیر خنده و گفت: تو که اینجا از حجاب و روسری و این چیزا بیزار بودی و همش می نالیدی. چطور شد؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: خودمم نمی دونم.
یهو دیدم تمایلم به روسری پوشیدن بیشتر از نپوشیدنه. یعنی راستشو بخواین هر جایی که روسری پوشیدم، آرامشم بیشتر بود. احساس امنیت بیشتری می کردم.
من از همین الان، خوبان روزگار را، محمد و آلاش را واسطه ی خودم و خودت می گذارم.
من در آرزو کردن، پر اشتها هستم.
تو اگر اشتهای مرا به سیری نرسانی، لب به کدام حاجت برآورده شده بزنم؟
تو که برای برآورده کردن این آرزوها، شرح و تفسیر از من نمی خواهی.
بر عکس خیلی آدمها که کلی باید جواب پس بدهی تا کمی از لطفشان شامل حالت شود. تو بی آنکه بپرسی، می بخشی و بی آنکه شرحی بخواهی، عطا می کنی.
چقدر خدای خوبی داریم ما. چقدر ثروتمندیم ما با وجود تو.
پس واسطه می کنم محمد را و خاندان پاکش را… مرا به اعمال صالحی که رضایت تو را در بر دارد، گره بزن.
خوش به حال آدم های خاضع و خاشع. دلشان بندِ جای دیگریست. خیلی دلبسته ی این مقام و آن پست نیستند. جور دیگری هم تو را می پرستند. کاش به من هم یاد می دادی آن جور باشم که آنها هستند.
و خوش به حال مردانِ فروتنِ خداترس. چقدر سینه شان وسیع است برای آلام روزگار. چقدر گسترده اند سفره ی کرامتشان را در همه ی عالم.
کاش سینه ی مرا هم وسیع می کردی. شرح صدری که نبی خدا برای هدایت قومش لازم داشت، برای هدایت این نفسِ سرکش لازم دارم. می دهی؟
امانم بده.
دلم ترسان شده از آینده ای مبهم.
امانم بده که فقط می توانم از تو امان بخواهم.
قلبم غبار گرفته از این همه گناه. گناهان من به چشم خودم نمی آیند اما می دانم که بزرگند در مقابل کبریایی تو، هر ذره نافرمانی
بزرگ است
کم نیست.
حالا بیا قلبم را بشور. بیا سنگینی هوای نفس را از روی سینه ام بردار تا کمی نَفَس بکشم.
من خیلی این روزها اهل جزع و فزع شده ام.
کوچکترین ناملایمتی اگر روزگار به من روا بدارد، غر می زنم و نالان می شوم.
صبرم بده بر مصیبت ها؛
بر حوادث خیر و شرِّ قضا و قدَرَت.
بعضی چیزها در این عالم هستند که محبوبند.
نمی شود دوستشان نداشت.
نمی شود تمایل بهشان نداشت.
مثل بخشش.
مثل بی دریغ بخشیدن و خوشنود بودن.
این واقعا صفت قشنگی است، اگر در هر کسی باشد.
حالا تو ای خدای من! کاری کن که این نیکویی در من بروید.
کاری کن که ریشه ی عصیان و نافرمانی در خاک وجود من بسوزد.
تمایلم را به گناه، تبدیل کن به اشتیاقِ بخشیدن و احسان.
حرام باشد بر من آن روز که کاری کنم که خشمت را به دنبال داشته باشد.
نیاید آن روز…
چه روز بدیست آن روز که تو غضب کنی.
قهر کنی.
برانی ام….
وااااای! فریاد وای وایم را شنیدی؟
برس به دادم ای فریاد رس!
رحمت تو، برای بنده ای مثل من، یک آرزوی دوست داشتنی است. با پررویی تمام، همه ی آنچه یک بنده می تواند از رحمت پروردگارش نصیب داشته باشد، آرزو می کنم.
می دانم که تا تو راه زیادی نمانده. می دانم که نشانه های رسیدن به تو، روشن اند. چشمک می زنند برای امثال من که سر به هواییم و پیِ بازی. چشمک می زنند تا گه گاه یادمان بیاید که در کدام مسیر داریم قدم می زنیم.
این پیشانی من…بیا بگیر و بچرخانش به سمت روشنِ راهِ خودت. بیا اگر دارم کج می روم، برگردان مرا به سمت خودت. به سمت رضایت و خوشنودی خودت. این رضایتی که گفتم، تهِ تهِ تهِ همه ی خوشبختی هاست.آخرِ هر نعمتی که تصور کنم، همین رضایت توست که اگر قسمت ما شود، مدال خوشبخت ترین بنده ی دنیا را به گردنمان آویخته ای.
قسم به عشق و محبتت…مشتاق توام. آرزوی منی.
تلفن زنگ می خورد. قول همکاری از من می خواهند. قرار می گذاریم توی فلان شرکت. ذوق کرده ام. به مامان می گویم: بالاخره دخترت کار پیدا کرد.
آقایی که تلفن کرده بود می گوید که این شغل فوق العاده و اکازیون است و نباید از دستش بدهم. می پرسم کجا باید مشغول شوم. می گوید: روستای وشنوه.
می پرسم: کجا هست؟ می گوید: خیلی دور نیست.
از شرکت می زنم بیرون. قبول کرده ام که بروم. رشته ی کشاورزی خوانده ام دندم نرم. باید بروم همین جاها هم کار کنم دیگر.
یک ماه بعد اعلام می کنم که دیگر نمی آیم. یکی دیگر را پیدا کنید. از دوری راه و نگرانی به سلامت رسیدن که بگذریم، آنقدر توی این مسیر طولانی با آدمهایی که بلد نیستند با یک خانم چطور رفتار کنند، روبرو شده ام که نگو. متلک، حتی تهدید. کشاورز هم یک مرد مهندس می خواهد. به زن اعتماد نمی کند. پول درست و حسابی هم که در کار نیست. تازه این روزها خواستگارها تا می شنوند که فلان روستا کار می کنم، پا پس می کشند. می گویند پسر ما زن زندگی می خواهد…
مگر نه این که ذخایر ملکوت مال همهی اعصارند. مگر نه این که بشر، همه عمرش را فدایآن لحظهای میکند که انسانهای خدایی را در شهرش، و در تاریخ حیاتش داشته باشد، بهآنها ببالد، بنازد.
مگر نه این که آرزوی انسان، از همان ابتدای آفرینش، دست یابی به نور بوده است و تمامهم و غم او کشف نور.
من اعتراض دارم به فراموشکاری انسان.
من اعتراض دارم به روند تاریک تاریخ.
من اعتراض دارم به این ردای بلند سیاه که تن تاریخ کردهاند و نور را پوشاندهاند.
من اعتراض دارم به این سازندگان پردههای کذایی، این پوستینهای وارونهی بیمصرف، این داغی که همیشه بر دل بشریت خواهد ماند که؛ «قدر نور ندانستم»