به افتخار نُه ساله ها

آن وقت ها که می آمدی، آن روزها که تازه به هم رسیده بودیم، هیچ فکر نمی کردیم تو این همه بزرگ باشی و ما آن همه کوچک، حالا تازه دخترک نُه ساله همسایه را که می بینم، قد و قواره ی آن روزهای خودم را می فهمم.

آن وقت ها هنوز برایم معنی خاصی نداشتی، فقط می فهمیدم که با تو همه چیز یک تکان اساسی می خورد، یک تغییر بزرگ در همه چیز رخ می دهد، در خانه، در مدرسه، در خیابان، در بوها و عطرها حتا، در ظاهر آدم ها، در مغازه ها، در مسجدها.

آن سال های نوبر نه سالگی و روزه داری، رمضان مساوی بود با بزرگ شدن، داخل آدم حساب شدن، قیافه گرفتن و پس زدن پیشنهادهایی مثل روزه ی کله گنجشکی و امثالهم!

ما بودیم و شُلپ شُلپ آب که می پاشیدیم توی سر و کله، ما و کم طاقتی و بهانه گیری، ما و بوی خوش «زولبیا بامیه»، ما و «زهره و زهرا» با آن چادرهای گل گلی توی تلویزیون سیاه و سفید، که آمدن شان نوید نزدیکی افطار بود، ما و آوای «ربنا»که آن روزها هنوز سوز صدایش را نمی‌فهمیدیم.

ما بودیم و سفره ی افطار، پر از هوس های کودکی، هرچی که توی روز دل مان خواسته بود و نخورده بودیم توی سفره پیدا می شد، از آدامس موزی بگیر تا آش و شله زرد و لواشک و آلوچه!

ما بودیم و مادر که می گفت روزه فقط به نخوردن نیست، ما و پدر که می گفت روزه برای سلامتی خوب است، ما و معلم که می گفت رمضان شیطان در غل و زنجیر است،

ما روزه دارهای کوچکی بودیم، در ماه بزرگی که تو باشی،

تویی که حتا تلفظ نامت هم برای مان دشوار بود، هنوز نمی دانستیم که «رمضان» یعنی آب کننده ی بدی ها ، یعنی «ذوب کننده یخ های کلیمانجارویی روی قلب ها»، یعنی وایتکس مخصوص زدودن چرک گناه از دل»، یعنی هوای تازه، یعنی بوی خوش، یعنی لب به دنیا نزدن، یعنی تکرار خاطر دوست…

ازین حرف ها بلد نبودیم، گفته بودند سحری که خوردی بگو روزه می گیرم قربتاً الی الله، همین و ما می گفتیم.

رمضان ِ خوب! رمضان عزیز! رمضان ِ قرآن!

خوش آمدی،

ما -همان مهمان های کوچک آن روزهایت را-هنوز به خاطر داری؟