عطش بندگی دارم

این روزها صفحه های زندگیمان، صفحه لاهوتی ملاقات است؛ صفحه ای که در دفتر زندگی من و تو در هر سال، فقط یک ماه گشوده می ماند؛

صفحه ای که کلمات متن اش، پر از عطش بندگی است و اوج پادشاهی را می طلبد که ساجدانه ترین استغاثه است … این روزها، صفحات زندگی من و تو پر از لحظه های وصلی است که باید بخواهیمش تا در پیکره معرفت بلوغ یابیم و معرفت، همان کلید مقدسی است که ورودمان به حریم رامن الهی را تا همیشه اذن می دهد … .

این روزها صدای تنفس فرشتگان را می توان به خوبی شنید که در همین نزدیکی، به تماشای بندگی من و تو آمده اند؛ نمی خواهی لایق سجده ملائک باشیم؟ … این روزها خدا را می توانی در کنارت حس کنی، خدایی که همیشه از رگ گردن هم به تو نزدیک تر بوده است و غافل بوده ای از او …

این روزها می توانی سرنوشتت را عوض کنی … بو کن … بوی بال ملائک را حس می کنی؟ … خیلی به من و تو نزدیکند… می دانی چرا؟ … من می گویم آمده اند که مرا و تو را اگر بخواهیم ببرند آن بالا… آن بالای بالا … می خواهی برویم؟ …

اللهمّ قوّنی فیهِ علی إقامَةِ أمْرِکَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُکْرَکَ بِکَرَمِکَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وسِتْرِکَ یا أبْصَرَ النّاظرین.

خدایا! مرا در این روز بر اقامه و انجام فرمانت قوت بخش و حلاوت و شیرینی ذکرت را به من بچشان و برای ادای شکر خود به کرمت مهیا ساز و در این روز به حفظ و پرده‌ پوشی ‌ات مرا از گناه محفوظ دار، ای بصیرترین بینایان عالم.

الهی …

خدایان خفته در وجودم را که مرا از تو دور می خواهند، خاکستر کن و هر آنچه «من» دروغین در وجودم بیتوته کرده است، از من بگیر و اطاعت و فرمانبرداری از خودت را به جای «من» ها بگذار که من پس از دویدن ها و نیافتن ها، اینک با شرمی بر چهره و حسرتی در قلب از این همه دوری از تو، به سوی تو باز آمده ام که تنها تو می توانی مرا، آنگونه که باید، دریابی … .

الهی …

خشنودیت را برای جان عاشقم می خواهم که حلاوت ذکر و یاد و نامت را بر آن بچشانی تا همیشه با تو باشم و برای تو؛ و خشم و قهر و غضبت را برای نفس سرکشی که مرا به عصیان دعوت می کند و شهوت … .

الهی …

هیچ ندارم، جز آنچه تو یه من عطا کرده ای … نیک می دانم که هر راهی، جز راه خانه و سرای تو، بیراهه ای است که به ضلالت می کشاندم، مرا آنچنان شیفته و شیدای خودت کن که هیچ نگاهی، نگاهم را از تو باز ندارد و هیچ عشقی، جز عشق تو در سرای دلم جای نگیرد … .

الهی …

علف های هرز گناه، تار و پود وجودم را از مرحله تعالی و کمالی که برایم خواسته ای، دور ساخته اند؛ گرد و غبار غفلت چشم حقیقتم را بسته است؛ دلم دیگر آن طراوت و شفافیتی که هنگام آفرینش هدیه اش کردی، ندارد؛

اما این پنجره امید را همیشه به روی درگاه اجابتت گشوده نگه داشته ام تا بگویمت که با همه عصبان و گناهکاری ام، بنده توام و به مغفرتت امیدوار … .

الهی …

عطش بندگی دارم تا از منازل خاکی بگذرم؛ قدم هایم را با جاده های روشن کبریایی ات مأنوس کنم؛ کومه دلم را با نور رحمت تو تا همیشه روشن کنم؛ روح عصیانگر و زنگار آلوده ام را به تو بسپارم تا از رنگ ها و نقش های فریبنده دنیایی رها شوم و تنها با تو باشم که هیچ رنگی، رنگ خدا نمی شود برای من …

الهی …

این روزها چشم های کرکسان ناپاک، دختران پاک و معصوم شهرم را برای لذت آنی خویش می خواهند که طبق طبق برایم مکر می آوردند و فریب، در چهره ای زیبا و خواستنی … این روزها دل های گرگان آدم نما، عفت و حیای دختران آب و آیینه شهرم را نشانه رفته اند به هزار هزار رنگ و نقش فریبنده که در تحفه های به ظاهر زیبا به آن ها هدیه می کنند …

و آن ها، فرو رفته در غفلت خویش، زیبایی می جویند و کام بدن از جوانی و هیهات که نمی دانند چه دور می شوند از آغوشش رحمت تو …

الهی …

مرا و همه دختران شهرم را برای خودت بخواه که شانه های بی طاقت و مجروح مان، آغوش مهربانی را می طلبد که لطیفانه در خود بپذیرد شان … یاری مان کن تا ابلیس وجودمان را از زاویه های قلب هامان بتارانیم و در آیینه های رستگاری شناور شویم … .