دلم هوایی شده است، این روزها …
این روزها که دری را گشوده اند به رویمان، به وسعت دامنه اجابت؛ سفره ای را گسترده اند، برایمان به بی کرانگی یک دعوت عاشقانه؛ سلام مان را منتظر نشسته اند به نیازمندی یک بنده؛ یک عبد ضعیف؛ یک عاشقِ مسکین؛ یک من و یک توِ محتاج …
رخصت مان داده اند به نجیبانه ترین نگاه معصومی که پناهی جز این آستان غنی نیافته است … حالا با خودت فکر کرده ای چگونه بهره بگیری از این خوان ضیافت که برایت گسترده اند؟ … .
بیا از این روزها بهترین بهره ها را ببریم، از این خوان گسترده؛ از این ماه خوب میهمانی که صاحب خانه به کمترین انابه ای، آغوش پر مهرش را برایمان می گشاید؛ ماه خوبی که صاحب خانه آن را برایمان تدارک دیده که گویی خواسته بهانه بدهد به دستمان برای اینکه خودمان را از بیراهه ها و ابلیس های رنگ و وارنگ زمانه رهایی بخشیم و آغوش گرم و مهربان او را برای خودمان بخواهیم … .
اللّهمَّ ارزُقنی فیهِ الذّّهنَ وَ التَّنبیهَ وَ باعِدنی فیهِ مِنَ السَّفاهَةٍ وَ التَّمویهِ واجعَل لی نصیباً مِن کُلِّ خَیرٍ تُنزِلُ فیهِ بِجُودِکَ یا اَجوَدَ الاَجوَدینَ.
خدایا در این روز مرا هوشیاری و بیداری در طاعتت، نصیب فرما و از سفاهت و جهالت و کار باطل، دور نما و از هر خیری که در این روز نازل می فرمایی، مرا نصیب بخش؛ به امید جود و کرمت، ای بخشنده ترین بخشندگان!
الهی …
با نَفسی دست به گریبانم که مرا از نَفَس انداخته … خسته ام از این دوست نماهای زمینی که مرا به خود می خوانند و درون تهی اند و هیچ … که تنها رنگی دارند و نقشی و مرا به بیراهه ها می برند و صراط شیطانی … .
الهی …
تشنه جلوه ای از ناز توام که مرا به سوی خود بخوانی و برای خود بخواهی که پایان مرا تو می دانی و آنچه من از تو نمی دانم، پایان ناپذیر است … خود را که هیچم، به گناه آلوده ام … دقایقی گناهانم را به رأفت و مهربانی خویش ببخش که آنکه مرا به خیر می خواند و راستی و هدایت، تویی … .
الهی …
میهمان مهربانی توام و میزبان شرمساری خویش … استاد خطایم و شاگرد دل … استادی ام را بگیر و بر شاگردی ام بیفزا … که دستی جز تو، دست گیر نیست … تنها در خانه توست که از صبح تا شام؛ از شام تا صبح به روی هر چه عاصی است، گشوده است …
بخواه مرا برای خودت، بخر مرا برای خودت که خسته ام و بیزار از هر چه دوست نمای انسانی است که در باطن، مرا به ورطه هلاکت می کشاند؛ که با زیورها و زینت های دنیایی مرا از تو دور می سازد و دورتر … .
الهی …
دست ناتوانم را که به سویت گشوده ام، بگیر؛ مبادا که وجودم آیینه زنگار گرفته ای شود که تشنگی دلش را با شیاطین دوست نمایی سیراب کند که او را از راه خانه ات به دور می سازند و عفت و عصمتش را چوب حراج می زنند … بخواه مرا برای خودت و توفیقم ده که بنده راستینت باشم و تنها از تو اطاعت کنم که هر گاه با ابلیس های زمینی همراه گشتم، جز پشیمانی و حسرت، چیز دیگری روزی خود نساختم … .
الهی …
مرا پای گریز از خویش ده که از نَفسی بگریزم که مرا به هر آنچه می خواند از شهوت و غضب و مال اندیشی، راهی است جز آنچه تو برایم معین کرده ای … مرا توان ستیز ده با نَفسی که مرا وامانده خویش می خواهد و گرفتار در چنبره پستی خویش … .
الهی …
ساعات خوش بودن با خودت را نصیبم کن که بوی خوش یادت در کوچه پس کوچه های دلم می پیچد و شمیم اجابتت، روح خسته ام را نوازش می کند … بهره مرا از رحمت بی کران خود قرار ده و درگذر از منی که با قلبی مالامال از گناه به استغاثه می خوانمت، به انابه که از عقوبتم درگذری … دلم را با خودت مأنوس کن که دیگر سوار بر مرکب مراد دل تک تازی نکند و با شیاطین درون و بیرون همراه نشود … .
الهی …
این دست های لبریز از تمنایم را که به سویت دراز کرده ام و این احساس سرشار از تکاپو را، بی اجابت مگذار که ساحل نشینی دریای وجود تو را می خواهم و بس، نه ساحل نشینی مرداب وجود آنان که مرا از تو جدا می خواهند و دور … بخوان مرا به خودت و بخواه برای خودت و بخر برای خودت … .
ُسلام
دستتان درد نکند.
این دل نوشته ها خیلی خوبند.
این نویسنده رو می شناسم. خوب می نویسد.
نوشته هایش پر از مفهومند.