من ِ ویران شده را آباد کن

فکر می کنی، بی چاره تر از آن که با دست خود، زهر نادانی ها و ندانم کاری ها را به کام خویش بریزد و خود، تنها مسبِّب تلخ کامی های خویش باشد، کیست؟ …

بی چاره تر از آن که خطاکار است و به اشتباه، اشتباهِ خود را درست می پندارد و به اشتباه، اشتباه کاری خود را درست کاری، کیست؟ …

بی چاره تر از آن که عطش و خشک سالی، تمام وجودش را فرا گرفته و پنجه های مرگ، گلویش را فشرده است و او در هاله ای از اوهام و ابری از تصوّرات، خود را سیراب می پندارد و بی نیاز از آب، کیست؟ …

بیا این روزهای خوب که او به نیم نگاهی ما را در آغوش مهرش می فشارد و با لبخندی همه گناهان را نادیده می گیرد، التماسش کنیم و انابه؛ که هیچ آوایی زیباتر از آوای انابه یک گنهکار با مولایش نیست … .

اللهمّ ارْزُقنی فیهِ رحْمَةَ الأیتامِ و إطْعامِ الطّعامِ و إفْشاءِ السّلامِ و صُحْبَةِ الکرامِ بِطَوْلِک یا ملجأ الآمِلین .

خدایا روزیم کن در آن ترحم بر یتیمان و طعام نمودن بر مردمان و افشاء سلام و مصاحبت کریمان به فضل خودت، ای پناه آرزومندان.

الهی …

در شوره زارهای گناه و آلودگی. مرا دریاب؛ آن هنگام که در پرتگاه های غفلت ایستاده ام و چشم های بصیرتم کور شده اند؛ آن هنگام که شیطان درون و بیرون مرا به خود می خوانند و من افسار گسیخته به سوی گناه می روم … .

الهی …

می دانم که قرن ها با فصل شکفتن خویش فاصله دارم؛ می دانم که هیچ گاه تو را آن قدر حس نکرده ام تا بهار در وجودم ریشه بدواند و ناگهان بتوانم تا ابرها قد بکشم … اما دریابم و وجودم را، آبی برای تشنگان، طعامی برای گرسنگان، دوایی برای بیماران و مرهمی برای زخم دیدگان قرارده … .

الهی …

فراق نامه های خود را در ناچیزترین کلمات و حرف ها مویه می کنم … از عطش روزهای تب آلود جدایی، چشمه چشمه اشک می بارم … زبانم از میان هیاهوی واژه ها، تنها نام تو را می خواند که جز تو کسی دست نیازم را نخواهد گرفت … همنشینی دوستانت را عطایم کن که آموزگاری باشند، برای این کودک در غفلت فرو رفته … .

الهی …

این دست های تهی را دریاب و این برهوت نیاز را از باران عنایت و بخشش خویش سیراب گردان و این من ویران شده را آباد کن … خود را به روشنای کرامت تو می سپارم و چشم امیدم را بر هر مدعی دروغین می بندم؛ دست هایم را باز می کنم و خود را در ملکوت بی انتهای تو رها می سازم … .

الهی …

این منم که تبردار درختِ وجود خویش شده ام و نَفَس به نَفَس، تبرِ فولادین نَفْسم را بر ریشه های تُردِ روح خود فرود می آورم و خود، باغبانِ خیانتکارِ باغِ هستیِ خویش شده ام … منم که دیروزهایم را به باد داده ام و امروزم را به آتش کشیده ام … .

الهی …

زورق کوچکی هستم در تلاطم توفان ها و گرداب ها؛ چونان شاخه گلی که در تهاجم شلاق های سهمگین باد پائیزی باشد … نه تکیه گاهی که از خروش توفان ها در امان باشم و نه پناه گاهی که از خشم گرداب ها … کشتی توفان زده ام را به ساحل آرامش خود برسان … .