این زن، هرزه نیست

زهرا باقری‌شاد

این زن هرزه نیست. خودم را می‌گویم، زن امروز را می‌گویم. این زن شاید جرمش این است که هنوز بند اساطیر آدم وحوا و آن درخت ممنوعه خیالی، دست و پایش را بسته است.
این زن چند ثانیه بعد از آدم آفریده شده و همین چند ثانیه دیر آمدن و همین تفاوت بین جنس گل این و خاک آن، و همین بلندی گیسوان و ظرافت اندام، باعث این همه تبعیض شده است. و تاریخ را ببینیم که چگونه بر این بندها افزوده و به آن‌ها پیچ و تاب داده، و زن امروز را ببینیم که چگونه در افزونی این بندها که سرنخ‌شان به کتاب و داستان و تخیل می‌رسد دست و پا می‌زند.
کجاست حس شاعرانه‌تان آی آدم‌ها! که گریزی بزنید از این تن خاکی به آن روح افلاکی. که گریزی بزنید به قبل از درخت ممنوعه. به آن‌جا که روح‌های‌مان بی‌هیچ هراسی با هم می‌رقصیدند. زن نبودیم، مرد نبودیم. فاصله‌ای نداشتیم که هنوز هم نداریم و این فاصله‌ها را، این نابرابری‌ها را، نیازهای نازل غریزی ساخته‌اند و بس! نیاز به بالا رفتن و گرفتن از میله‌های نردبان برای عده‌ای ،نیاز به تکیه دادن نیاز به معروف شدن نیاز به آسایش و راحتی تنها برای عده‌ای.
این فاصله‌ها، این قالب‌ها و این کلیشه‌ها از او یک زن ساخته. زنی که انسان است، وجدان هم دارد، قلب هم دارد، جان هم دارد، شعور و احساس هم دارد، بچه هم دارد، خانه هم دارد و حق هم دارد.
و تاریخ را ببینیم که بی‌اساس و در یک چارچوب از پیش تعیین‌شده، چگونه یوغ اسارت و حقارت را بر گردن او افکنده است.
و امروز این زنی که روسری‌اش چند سالی است گل‌منگولی شده و از فرق سرش حرکت می‌کند، این زنی که رژ لبش را غلیظ‌تر از سابق و خط چشمش را نمایان‌تر از پیش می‌کشد، این زنی که از او فقط های‌لایت زیتونی موهایش به چشم می‌آید و فقط رنگ نارنجی کیفش توی ذوق می‌زند، این زنی که پاشنه مستطیلی کفش‌هایش دارد روی فکر و ذهن برخی راه می‌رود، هرزه نیست.

در چشم‌هایش اگر خوب ببینی برق محبت می‌درخشد، اگرچه بی‌قراری‌ها و دلواپسی‌ها و تقلاهایش برای دوباره یاد گرفتن و دوباره شعر خواندن و دوباره آواز خواندن و نقاشی کردن و اندیشیدن و نوشتن و بودن و شدن در بیشتر مواقع نادیده گرفته شده است.
سایه‌ای که آن‌قدر روی دیوارهای پوسیده و کهنه مانده و تاریکی کشیده حالا دارد جان می‌گیرد و می‌رود و طغیان می‌کند. می‌خواهد همچون پیچک رشد کند، ریشه بدواند و بزرگ شود. او می‌خواهد یاد بگیرد که دیگر در هیچ مسابقه‌ای که بر اساس جهل ابتدایی و بدوی انسان‌ها شکل می‌گیرد و تنها یک بازیگر و یک تماشاگر و یک برنده دارد شرکت‌ نکند. او می‌خواهد وقتی پای دار قالی نشسته، خودش طراح نقشی باشد که دارد می‌زند. او می‌خواهد سر کلاس درس بنشیند. او می‌خواهد بلد باشد مقاله بنویسد، بلد باشد سخنرانی کند. او می‌خواهد تیغ جراحی در دست‌هایش نلرزد. او می‌خواهد یاد بگیرد که به جای اشک می‌شود روی خیلی چیزهای دیگر هم حساب کرد. او می‌خواهد یاد بگیرد که در ازدحام سنگین نگاه‌ها و حرف‌ها راه برود و زمین نخورد. او می‌خواهد نمایان‌تر از پیش و از ورای کیف نارنجی و رژ کبود و روسری گل منگولی‌اش دیده شود؛ با تمام خودش دیده شود.
او می‌خواهد بخواند، ببیند، بشنود. او می‌خواهد خوانده شود، دیده شود، شنیده شود. او می‌داند که سلطه زن بر مرد همان‌قدر مفتضح است که سلطه مرد بر زن و باید از ظهور فاجعه‌ای دیگر جلوگیری کند.
او می‌خواهد و می‌تواند اما آیا تاریخ‌ها و داستان‌ها و قانون‌ها و قضاوت‌ها می‌خواهند و می‌گذارند؟