صبح میشود و باز کودکی بهانهگیر
خستگی، ملال، غم، نان و چایی و پنیر
چشم را نمیشود روی صبح وا کنی
صبح چادری بسر، رفته پشت نان و شیر
صبح رختهای چرک، صبح کوه ظرفها
در اتاق کوچکی، بازمیشوی اسیر
در خودت فشردهای ابرهای تیره را
صبح تازهات بخیر…آسمان دور و دیر
نه به دستوپا زدن، دل رها نمیشود
یا پرنده شو بپر! یا به خانه خو بگیر
صبح، سیب صبح گل از دقیقهها بچین
پیش از آنکه بسپری، دل به خاک ناگزیر
از گلوی خستهام، زندگی غزل بخوان
زیر دست و پای غم ای ترانگی نمیر!