گزارش‌اختصاصی‌چارقد ‌از شب‌شعر دکترمژگان‌عباسلو

در روز سه شنبه ۱۸ آبان، سرای اهل‌قلم میزبان مژگان عباسلو بود. این شما و این‌هم گزارش شب‌شعری از نگاه شاعرانه‌ی چارقد.

حاشیه بهتر از متن!

وقتی رسیدیم جلوی در سرای اهل قلم، در کمال دپ‌سردگی دیدیم که نوشته‌اند «شب شعر مژگان عباسلو از ساعت ۱۷ تا ۱۹» در حالی‌که قراربود از ۱۶ تا ۱۸ باشد و خب این‌جور اتفاق‌ها چون در ایران خیلی نادر هستند ما کمی حالمان گرفته‌شد و اولین چیزی‌ هم که به ذهنمان رسید این‌بود که:»ای‌بابا. تا هفت باشه که به موهیول(!) نمی‌رسم!» و این‌طوری بود که برای بار چندم به ما ثابت‌شد که جان به جانمان بکنند‌هم، ما ذوق شعر و شاعری و مشاعر! نداریم و کاری‌ش هم نمی‌توان کرد.

ادامه گزارش‌اختصاصی‌چارقد ‌از شب‌شعر دکترمژگان‌عباسلو

حریر چادری ِ ساده‌ای‌ست روی سرم

من از نجابت گل‌های لاله ساده‌ترم
شبیه پاکی لبخند مادرم…. پدرم
پدر که آمده از کربلا و سوغاتی‌ش
حریر چادری ِ ساده‌ایست روی سرم _
هبوط کرد شبی که فرشته باران بود
و من که خیس عروجم که غرق بال و پرم
ادامه حریر چادری ِ ساده‌ای‌ست روی سرم

شایسته مقام اهورایی تو نیست!

این زمهریر فصل شکوفایی تو نیست
چیزی بجز تراکم تنهایی تو نیست

با صدهزار جلوه برون آمدی، ولی
چشمی برای دیدن زیبایی تو نیست

یک تن از این جماعت ابن السلامها
مجنون یک کرشمه لیلایی تو نیست

نامردها بغیر تنت را نخواستند
با قیمتی که خرج تن آرایی تو نیست!

برق غرور وحشی یک ببر ماده کو؟!
در چشمهای آهوی صحرایی تو نیست!

زیباترین! عروسک اهریمنان شدن
شایسته مقام اهورایی تو نیست!

«دِمُدِه گشت و دست و پا گیر» است

رخت ِ زیبای آسمانی را

خواهرم با غرور بر سر کن

نه خجالت بکش نه غمگین باش

چادرت ارزش است باور کن

بوی ِ زهرا و مریم و هاجر

از پر ِ چادرت سرازیر است

بشکند آن قلم که بنویسد:

«دِمُدِه گشت و دست و پا گیر» است

توی بال ِ فرشته ها انگار

حفظ وقت ِ عبور می آیی

کوری ِ چشمهای بی عفت

مثل یک کوه نور می آیی

حفظ و پوشیده در صدف انگار

ارزش و شان خویش میدانی

با وقاری و مثل یک خورشید

پشت ِ یک ابر ِ تیره میمانی

خسته ای از تمام مردم شهر

از چه رو این قدر تو غم داری؟

نکند فکر این کنی شاید

چیزی از دیگران تو کم داری !!

قدمت روی شهپر جبریل

هر زمانی که راه می آیی

در شب ِ چادرت تو می تابی

مثل یک قرص ِ ماه می آیی

سمت ِ جریان ِ آبها رفتن

هنر ِ هر شناگری باشد

تو ولی باز استقامت کن

پیش ِ رو جای بهتری باشد

پر بکش سمت اوج میدانم

که خدا با تو است در همه جا

پر بزن چادرت تو را بال است

و بدان می برد تو را بالا

در زمانی که شان و ارزش جز

به دماغ و لباس و ماشین نیست

توی چادر بمان و ثابت کن

ارزش واقعی زن این نیست …!!!

سلام همسایه !

سکوت و سردی شب ناتمام همسایه

و چاره چیست؟ دوباره سلام همسایه

خدا کند که بماند صفای سایه ی تو

همیشه برسرمان مستدام همسایه

چه کرده ای که چنین بال میزنم هر روز

کبوترانه به آن کوی و بام همسایه

غزال خسته و مجروح را در این فرصت

نمی شود برهانی ز دام، همسایه؟

مرا زسایه ی همسایگیت طرد مکن

که بی تو باقی عمرم حرام همسایه

و در حضور بزرگ و زلال تو هرگز

نه جاه می طلبد دل نه نام،همسایه

مرا بخوان که در این ازدحام غصه و غم

به آستانه سبزت بیام همسایه

خلاصه اینکه نمانده است هیچ عرضی جز

ملال دوری تو والسلام همسایه…

خبری نیست

بیرونم از این خانه خدایا خبری نیست

در شام سیاه دل مردم سحری نیست

بنویس که بیرون بزنیم از در دنیا

بنویس در این کوچه ی بن بست دری نیست

گفتند که پرواز کن از حجم تن خویش

افسوس که در دست گرفتار ، پری نیست

ای دوست به دیدار تو نائل شدم اما

در جیب دلم هیچ بلیط سفری نیست

عشقی که میان منو تو هست خدایا!

در هیچ سری، هیچ سری، هیچ سری نیست …

گپی با دوست‌دار مثنوی

در هشتم مهرماه، سالروز مولوی چارقد مهمان یکی از نویسندگان و پژوهشگران فرهنگ و ادب هستند، خانم نسرین فرقانی، فوق لیسانس ادبیات، که در جای جای کلماتشان، رد پای مولوی به خوبی پیداست!

لطفا خودتان را معرفی بفرمایید

من یکی از هزاران دوستدار مولانا در سراسر جهانم که آشنایی با افکار مولانا توانست مثل یک مغناطیس قوی برای همیشه مرا بخود جذب کند و زندگی جدیدی با یک نگرش جدید به من هدیه کند. زندگی‌ای که همه چیز در آن معنی دارد و داری جهتی خاص است.

چقدر با مثنوی مانوس هستید؟

خب مثنوی تقریبا کتاب بالینی من است و روزی نیست که من سری هر چند کوتاه به آن نزنم .

ادامه گپی با دوست‌دار مثنوی

عشق ماهیت انسان را عوض می کند

بسم الله الرحمن الرحیم

عشق واژه ایست نه حقیقتیست که هرگز تمامی ندارد ؛ عشق در بند بند مثنوی مولانا فریاد می زند و اینگونه است که شارحان مثنوی هرچه بگویند کم گفته اند .

عشق قهار است و من مقهور عشق

چون شکر شیرین شدم از شور عشق

ادامه عشق ماهیت انسان را عوض می کند

دلیل

بر قله‌های سبزجهان خیمه می‌زنیم

تا چشم روزگار نبیند ذلیل‌مان

*
ای شب‌چراغ راه به دستت دلیل‌مان!

مهتاب کن، کهگمشده در کوه ایل‌مان

ما سنگ می‌شویم، ولی سبز می‌شود

از پشت سال‌های حقارتفسیل‌مان

انکار کن سکوت تبر را که بشکند

آنک غرور بتکده‌ها را خلیل‌مان

بر قله‌های سبز جهان خیمه می‌زنیم

تا چشم روزگار نبیند ذلیل‌مان

*
برگشته‌اند تشنه، ولی کوزه روی دوش

از چشمه،دختران سحرپوش ایل‌مان

سیمای سیاسی اجتماعی زن در شاهنامه

حکیم ابولقاسم فردوسی طوسی از بزرگترین و برجسته ترین شعرای جهان شمرده میشود. کتاب وی (شاهنامه) دریای حکمت،معرفت،اخلاق و درس زندگیست. شعر از عناصری است که به وسیله آن می توان به فرهنگ مردم زمان آن پی برد.

صحبت اصلی ما در باره جایگاه و مقام زن در شاهنامه فردوسی است که نشان از نوع فرهنگ و رویکرد جامه آنروز به مسئله زنان دارد. در این یادداشت به معرفی پوراندخت دختر خسرو پرویز می پردازیم که در سال های آخر سلسله ساسانی حکمرانی کرد.ادامه سیمای سیاسی اجتماعی زن در شاهنامه

زبان آفتاب را چه کسی می فهمد؟!

نور واژه

کوچه ها چه قدر گنگ اند

در تفسیر لهجه ی طلایی خورشید؛

وقتی نگاه تو

واژه واژه نور است،

زبان آفتاب را

کسی چه می فهمد؟!

بی ترانه

دستهای خالی ام

بی ترانه مانده اند

شعر من تویی

پس چرا تمام شعرهای آسمانی ام

بی بهانه مانده اند؟

ای تمام واژه های ناب!

ای زلال روشنای آب و آفتاب!

من سکوت را

از میان حرف حرف دفترم گزیده ام

می توانی از سکوت

ژرفی غم مرا عیان کنی؟

می توانی از شکسته های قلب منپ

شعر تازه ای بسازی و

دردهای کهنه ی مرا

بیان کنی؟

وقتی تو نباشی

تمام طول هفته

باران

تویی

چه فرق می کند،

عرق ریزان نیمه ی مرداد

یا باد ِ سرد ِ دی؟

وقتی تو نباشی فصل،

همیشه فصل پادشاهی غم هاست.

شب های نیمه جان

آتش گرفت، دود سیاهی بلند شد

ترکش درون جمجمه‌ی کوچه‌بند شد

یک اتفاق از لب تقدیر ما چکید

زخمی شد و تمام تن شهر را دوید

خورشید تا غروب همین قصه صبر کرد

بغضش شکست، ترس خودش را که قبر کرد

گل‌های لاله را وسط کوچه جار زد

در لابه لای قصه نشست و هوار زد

دارد کنار پنجره تابوت می‌کشد

مغز مداد کودکی‌ام صوت می‌کشد

در یک چهار ضلعی محدود کاغذی

دستی نماد غیرت بیروت می‌کشد

این هم منم، من سنه‌ی یک هزار و مرگ

دارد مرا چه کهنه و فرتوت می‌کشد

***

تنها به افتخار غرورش شهید شد

مردی که پشت پلک سحر ناپدید شد

مثل ستاره ها که برایش گریستند

مثل ستاره های … نه آماده نیستند

دیگر به زخم های تنش اکتفا کنند

باید بلوغ خشم کسی را صدا کنند

رویای صادقانه ی یک مادر جوان

تقدیر سر بریده ی سنگی که آسمان

تازه به وسعت دلش ایمان می آورد

وقتی که قصه را سر جولان می آورد

تقویم سر بریده ی هاشور خورده است

او سر رسید سال غزل های مرده است

چشمان نیمه بسته اش از هوش می روند

شب های خسته اش گله بر دوش می روند

رتبه‌ی اول در بخش مردم لبنان و فلسطین «جشنواره شعر دفاع مقدس خراسان رضوی»

برای تو

برای تو می نویسم …

برای انتظار غریبت

برای شانه های نحیفت

برای تک تک بغض واژههای اسیرت

برای تو می نویسم …

که مظلومیتت سر به فلک کشیده

تنهایی ات به آسمان پناه برده

غربتت در بیکرانگی هزاروصدوهفتاد ساله تداوم یافته

و بی یارو یاوری ات حتی به سیصدوسیزده نفر هم نرسیده است

برای تو می نویسم …

که زمین در آرزوی وصالت است

آسمان هم آغوش کلامت

و زمانه چشم به راهت

برای تو می نویسم …

که مصحف نوری و شأن نزول « وَ نُرِیدُ اَن نَّمُنَّ عَلَی الَّذِینَ استُضعِفُوا فیِ الاَرضِ وَ نَجعَلَهُم اَئِمَّهً وَ نَجعَلَهُمُ الوَارِثِینَ »

وارث زمین

صاحب لوای عدالت

وعده ضمانت شده الهی

به یقین که « بَقِیَّتُ اللَّهِ خَیرٌ لَّکُم اِن کُنتُم مُّؤمِنِینَ » تنها استعاره ای به وجود توست

برای تو می نویسم …

موسای دل به دریا زده

مسیحای اعجازگر

یوسف پرده نشین

عزیز اقلیم وجود

چقدر « یَااَیُّهَا العَزِیزُ مَسَّنَا وَ اَهلَنَا الضُّرُّ وَ جِئنَا بِبِضَاعَهٍ مُّزجَاهٍ فَاَوفِ لَنَا الکَیلَ وَ تَصَدَّق عَلَینَا » بخوانیم ؟

تصدقی کن

این جان تهی شده از زندگانی را

پر کن از عشق مایه های انتظار

و این چشمهای فریب خورده دنیا را

سیراب دیدارت کن

برای تو می نویسم …

خورشید گمشده در بین ابرهای غفلت ما

ترجیع بند شیدایی

آیه تطهیر

به حق که بعد از رسول مهربانی تو یگانه رحمه العالمین نامیده شده ای

رحمت واسعه خداوندی و پناه خلق

نظارتگر شجره طوبی و سدره المنتهی

برای تو می نویسم …

که از تبار یاسینی و از جنس دلدادگی

فرزند نورهای شکوفایی و عزیزترین یکتاپرستان

میثاق انتظاری و اندوه غروب آدینه های فراق

برای تو می نویسم …

برای تو …

تصمیم آخر

پشت نگاه زخمی ات سنگر گرفتم

این ارتباط ساده را از سر گرفتم

با هیئتی از اشک خود راهی شدم تا

احساس کردم کوچه را در بر گرفتم

وقتی که آهم پا نشد از گوشه ی دل

تهدید کردم سینه را خنجر گرفتم

من بر خلاف بغضهای خسته، امشب

اوقات چشمان تو را کمتر گرفتم

در لابه لای گریه ، قرآن را شب قدر

از شوق دستان شما بر سر گرفتم

دنیا سه شب دور سرم چرخید تا من

تصمیم خود را در شب آخر گرفتم

زیباترین

از جانب خدای تعالی گزین شدی

و آیینه دار حسن جهان آفرین شدی

زیبا به خلق و خوی و به روی و به موی هم

مجموعه ء محاسن روی زمین شدی

گرچه حسن به معنی زیباست لیک تو

بیشی ز خویش جسته و زیباترین شدی

بعد از علی به باغ امامت دوم گلی

در بوستان عصمت اگر چارمین شدی

صلح تو خود مقدمه ء جنگ کربلاست

تو رهگشای کوکبه ء شاه دین شدی

ای نور چشم فاطمه ای انکه در لقب

«احسان» و «حجت» آمده، «بسط الامین» شدی

علم از نبی گرفته شکیبایی از امام

و آنگاه بر رسول و علی جانشین شدی

ای تابناک اختر چرخ ولا حسن!

ای آنکه خود به نور ولایت عجین شدی

داغ تو سوخت جان مرا نیز و این سزاست

زیرا تو نیز سوخته ء زهر کین شدی