تازه از آنطرف آمده بود؛ از آنطرف آبها یا آن طرف چند کشور دیگر. به اصطلاح رفته بود بالای منبر و مجلس را حسابی گرم کرده بود؛ بعد از هر ۱۰ یا ۲۰ دقیقه سخنرانی، کمی یقهی کرواتش را جابجا میکرد، نوشیدنیاش را بالا میآورد و چند قطره از آن میخورد و میگفت: «آه، حالا در کشور ما چه؟»
چند ساعتی بود که سخنرانی میکرد و در این مدت حتی یک نفر یک تخمه نشکسته بود، او کلام شده بود و فامیل مذهبساز و مذهبی ما، گوش. پدر بزرگم که میدانست در کلام او حقارتی پنهان است سر را به نشانهی افسوس تکان میداد که چنین شخصی دارد فرهنگ واژگون را به خورد یک خانواده متشرع اما جاهل میدهد.
نگرانی در نگاه من و پدربزرگ موج میزد. پدر بزرگم میفهمید که من هم مانند او نگران هستم اما بهعنوان یک دختر جوان در برابر یک مرد فرنگ رفته چه کاری از دستم بر میآید؟ گهگاه که در مورد حرفهایش نظری میدادم، میگفت: «خب شما در یک محیط بسته قرار دارید، باید بعضی چیزها را آنطرف ببینید تا بفهمید».«آه، حالا در کشور ما چه؟».
این جمله را میگفت و می رفت سراغ موضوع بعد. «در آنجا دیگر زنان مانند اینجا درگیر محدودیتهای مذهبی نیستند، هر زن آزادانه در جامعه زندگی میکند، هر جور که دوست دارد لباس میپوشد، با دیگران رابطه بر قرار میکند و همه به او احترام میگذارند؛ آنجا زن از حقوق برابر با مردان برخوردار است و خلاصه آنکه حق زنها آنجا درست رعایت میشود. اما در کشور ما چه!
دختر را وقتی ۶ یا ۷ سالش میشود چادر سرش میکنند که نباید کسی موی تو را ببیند، به زنها میگویند نباید رفت در جامعه و دیده شد و زنها باید بنشینند در خانه بچه بزرگ کنند و ظرف بشویند؛ آخر این شد حقوق زن».
تا سرش را گرداند متوجه شد که من از عصبانیت در چشمانش خیره شدهام و دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم.گفتم: «خب البته حرفهای شما جذاب است اما آقای طغیانیان (فرهنگ)؛ من هم یک دختر جوان هستم و در جامعهای که شما میگویید زندگی میکنم، با دوستانم عضو کانون دانشجویان هستیم و آنجا در کنار هم فعالیتهای علمی انجام میدهیم؛ در آزمایشگاه تحقیق میکنم و با دوستانام به اردو میروم؛ اینها که امروز برای اجتماعی کردن زن و جبران خطای خود آمدهاند؛ همانهاییاند که روزی میگفتند کار زن تنها غذاپختن و بزرگ کردن بچه است؛
این حجاب هم که شما میبینید و میگویید محدودیت، تنها وسیلهی دفاع من از شخصیت و هویت زنانهام است، تنها فاصله بین من و شما؛ دوست دارم بگویید آنجا که این فاصلهها نیست؛ آیا زن مثل من شخصیت دارد؟!».
حرفهایم تلنگری ظریف داشت برای بیدار کردن مستمعین؛ اطرافیان به نشانه تائید، سری تکان دادند. داشت گلویش را صاف میکرد تا جوابی بدهد که ادامه دادم: «گفتید حق؛ مگر آزادی حق هر موجودی نیست و مگر نه اینکه همهی موجودات زنده باید آزاد باشند، اما تا به حال یک پرنده را بهعنوان آزادی در بورانی شدید رها کردهاید؟
این آزادی برای این پرنده، همانند همان بیحجابی برای زنان است که آنها را در زیر تگرگ نگاه نامردان نابود میکند. آن میشود که کلید بهشت را از زیر پایش بر میدارند و در عوض به او نگاه تجاری میکنند.»
جملات به اینجا که رسید دیگر فرمان کامل افتاده بود دست من. خودش را روی صندلی تکانی داد و دستش را به ته ریشش کشید؛ اما قبل از اینکه سخن را آغاز کند، گفتم: «چند بار تا به حال برای درمان به پزشک مراجعه کرده اید؛ پزشک میگوید فلان غذا را نخورید و شما نمیخورید؛ چون او میداند و شما نمیدانید؛ او میفهمد و شما نمیفهمید؛ حالا اگر خدا بگوید چنین و چنان کنید، شما چه میگوئید!؛ حجاب من، همان چنین و چنانیست که خدا گفته، نه دینی که در جامعهی ما به ارث میرسد.»
دیگر حتی نگاه نکرد؛ فهمیده بود که حرفهایش به سنگ خورده است، بلند شد و از همه خداحافظی کرد و رفت. خوشحال بودم که لبخند رضایت پدر بزرگم را در حالی که به چهره بر افروختهام خیره شده بود، میدیدیم.
«حجاب من همان چنین و چنانیست که فاطمه داشت ولی در مسجد خطابه خواند و از ولایت دفاع کرد؛ حجاب من همان چنین و چنانیست که زینب داشت و حکومت بنیامیه را با سخنانش فرو ریخت و حجاب من همان چنین و چنانیست که روزی خاک کوچهها بر آن نشست.»
اینها جملاتی بود که در ناگفتههای خودم نگاه داشتم تا دلم راضی باشد آنها را با دیگران در میان نگذاشتهام.
زیبا بود و زیبا ….. چادر من مانند زره ای است در مقابل تیر نگاه نامحرمان
چادر من هویت من است …. از هیچ کس نمی توانی هویتش را بگیری مگر اینکه به هویتش ایمان نداشته باشد( www.azdelltaghalam.blogfa.com)