درد دین

یکی به چپ خم شده، دیگری به راست. آن یکی هم با فرکانس ثابت هر سه ثانیه، یکبار به چب می‌افتد و دفعه‌ی بعد هم به راست، گردنهای فلک زده‌ی بچه‌های سه چهار ساله‌ای را می‌گویم که مادرانشان آمده‌اند زیارت.

یکی به چپ شوت می‌شود آن یکی هم به راست، لنگه کفشهایی را می‌گویم که من مسئول نگه‌داریشان شده‌ام تا صاحبانشان بروند زیارت.

یکی آخرین قیمت سکه را می‌پرسد، آن یکی هم دستور پخت میرزا قاسمی. یکی دیگر نیز آدرس فلان مرکز خرید، موضوع صحبت خانوم‌هایی را می‌گویم که آمده‌اند زیارت.

کنار سقاخانه، وسط صحن، روبروی گنبد، سر جای همیشگی‌ام نشسته‌ام. حال دلم توپ است. پابوس آقا که می‌آییم من همین دوروبرها می‌نشینم و کفشهای افراد خانواده را برایشان نگه می‌دارم. می گویند بابا اینهمه کفشداری؟ می‌گویم بگذارید وقتی می‌روید زیارت من کفشدارتان باشم. می‌خواهم دلم قرص باشد که یکجای زیارتم درست است.

چشمم دوباره می‌افتد به بچه‌هایی که تا این ساعت شب مانده‌اند توی حرم. بعضی‌هایشان دراز کشیده‌اند روی زمین و هر ازچندگاهی نق و نوقی می‌زنند به جان مادرهایشان که خوابم می‌آید، گرسنه‌ام، خسته شدم، تو رو خدا بریم خونه. بعضی هم زورکی چشمهایشان را باز نگه داشته‌اند و مثل آدمهای ماتم‌زده نشسته‌اند به امید لحظه‌ای که شاید ادعیه‌ی مادرهایشان که تند تند از روی زیارتنامه‌ها و مفاتیح خوانده می‌شود تمام شود.

با خودم فکر می‌کنم این وقت شب توی این مفاتیح‌ها چه دعایی نوشته‌اند واجب و مهم‌تر از آسایش بچه‌های کوچکی که غوره نشده دارند مَویز می‌شوند.

چه خوب و عالی بچه‌هایمان را دیندار بار می‌آوریم. چقدر منطقی و عاقلانه مفاهیم دین را برایشان تشریح می‌کنیم. چه خاطره‌ی عالی و بی‌نظیری از دین و مناسکش برای فرداهایشان می‌سازیم. خاطره‌هایی مملو از بی‌خوابی، گرسنگی و خستگی. خاطره‌ای از ماندن توی جایی که شلوغ و پر هیاهوست، بدون دانستن دلیلش، چون یا تو خیلی کوچکتر از آن هستی که دلیلش را بفهمی یا دلیلش بسیار بزرگتر از آنست که قابل توضیح دادن باشد.

خاطره‌ای از همهمه‌ای از الفاظ عربی نامفهوم آمیخته در صداهای جیغ زنان و صدای آدرس دادن فلان مغازه و غیبت از عمه و خاله‌؛ آخرش هم بگیر بخواب بچه اینقدر نق نزن بگذار ما زیارت کنیم…

یاد خاطره‌ای می‌افتم از ایتالیا، خاطره‌ای جذاب‌تر از بوی قهوه‌ی دم صبحشان و به یادماندنی‌تر از شور زندگی پرهیاهوی روزمره‌شان. واتیکان کشور مستقل کوچکی است توی خاک ایتالیا و در میانه‌ی شهر رم. واتیکان مقر پاپ و مرکز کلیسای کاتولیک هم هست و شاید اشتباه نکرده باشم اگر بگویم مذهبی‌ترین شهر مسحیان کاتولیک است؛ طوری‌که خودشان می‌گویند اگر می‌خواهی مسیحیت را با چشم ببینی و توی هوایی کاملا مسیحی تنفس کنی بیا به واتیکان.

کلیسای جامع سنت پتر که بزرگترین کلیسای جهان است و موزه‌ی واتیکان نیز همینجا توی خاک واتیکان قرار دارد. موضوع اکثر نقاشیها و مجسمه‌های مذهبی موزه‌ی واتیکان که از غنی‌ترین موزه‌های دنیاست، صحنه‌ی تولد حضرت عیسی (ع ) است و یا صحنه‌ی لحظه‌ایست که جسم بر صلیب کشیده شده‌ی عیسی (ع) را به مریم (س) دادند که اوجش هم مجسمه‌ای است اثر میکلانژ که معروف است به مجسمه‌ی مادر شهید.

توی یکی از دالانهای موزه گروهی از بچه‌های دبستانی را دیدم که آمده بودند اردوی مذهبی. نفری یک کوله‌پشتی، تعدادی از کتابهای مذهبی مربوط به گروه سنی خودشان، وسایل نقاشی و بعضی‌ها هم پتو یا زیرانداز همراهشان آورده بودند. لباسهای بعضی‌هایشان به راحتی لباس خواب بود و یا شاید هم واقعا لباس خواب بود. اردویشان را جلوی یک تابلوی نقاشی بسیار بزرگ از تولد مسیح برگزار کرده بودند. معلمشان با زبانی کودکانه و با اشتیاق و حوصله برایشان از مریم، پاکدامنی‌ش، دین، مسحیت، هنر، نقاشی، صلیب، شهادت، میکلانژ، سنگ، مجسمه، کلیسا، عبادت و خدا می‌گفت.

بعضی از بچه‌ها ایستاده بودند. بعضی‌ها روی زمین نشسته بودند. بعضی از عقبی‌ها هم لای پتوهاشان دراز کشیده بودند و به معلم چشم دوخته بودند. هر از چند گاهی یکی از بچه‌ها سوالی می‌پرسید و معلم گاهی به فکر فرو می‌رفت بعد با دقت مثل کسی که می‌خواهد بنیان یک کار اساسی را از ابتدا درست برپا کند، برایشان جواب سوالشان را توضیح می‌داد و وقتی با اشتیاق به چشم‌های تشنه‌ی بچه‌ها چشم می‌دوخت، برق توی چشمهایش را می‌دیدم که رنگ رسالت داشت.

بعد از حرفهای معلم نوبت رسید به بچه‌ها، درست و کامل متوجه نشدم اما مثل این بود که از قبل موضوع انشا یا تحقیقی را آماده کرده بودند تا ارایه بدهند. معلم آمد و روبروی تابلوی نقاشی کنار بچه‌ها روی زمین نشست و بچه‌ها یکی یکی می‌رفتند کنار تابلو می‌ایستادند و صحبت می‌کردند.

با خودم فکر کردم در تمام طول دوره‌ی دبستانم هیچوقت، هیچ‌کس، هیچکدام از این مسائل مذهبی را یکبار هم با دلیل و منطق برایم توضیح نداد گرچه دبستانی می‌رفتم که مثلا معروف بود به دین‌گرا بارآوردن بچه‌ها وشهریه‌ای داشت که آن سالها گاهی پدرم برای پرداختش وام می‌گرفت.

برای یک لحظه دوست داشتم مثل آنها کوچک باشم؛ کنار آن تابلو بایستم و معلم دستم را بگیرد و خدا را به همان سادگی نشانم دهد و بگذارد من هم لمسش کنم، با همان دستهای کودکانه‌ام. بدون اینکه از من بخواهد برای فهمیدن خدا یک قدم هم از دنیای کودکانه خودم پا بیرون بگذارم.

جایی خوانده بودم که یکی از اساتید اخلاق قدیمی روزی روی منبر درس اخلاق میداد، می‌بیند توی صف جلویی، بچه‌ی کوچکی روی زمین خوابش برده، طوری‌که اصلا راحت نیست، از منبر می‌آید پایین و عبایش را به پدر بچه می‌دهد تا زیر فرزندش بگذارد و برمی‌گردد روی منبر و می‌گوید: دین یعنی همین، حالا پا شوید بروید دنبال کارتان …

توی همین فکرها هستم که یکی از کفشهایمان را یک نفر شوت می‌کند گوشه‌ای، بعد جوری نگاهم می‌کند گویی من گنه‌کارم و بدون یک ببخشید خشک و خالی می‌گذارد و می‌رود دنبال کارش، می رود زیارت.

صدای سخنرانی از بلندگوی صحن پخش می‌شود، می‌گوید اسلام بن‌بست ندارد، می‌گوید می‌خواهیم شیعه را صادر کنیم به تمام دنیا. با خودم فکر می‌کنم فکر کن این هرج و مرج و این بی‌نظمی را صادر کنند به صف‌های چند کیلومتری یکشنبه‌های آخر ماه کلیسای سنت پتر، چه می‌شود؟

مسیحی‌ها را هیچ‌وقت با اخلاق‌تر از این‌که اینجا توی صف‌های واتیکان دیدم، ندیده بودم، انگار که با دقت در حال اجرای یکی از وظایف مذهبی‌شان بودند، وظیفه‌یی به‌نام صیانت از سیمای دین. ‌یا فکرش را بکن مثلا یک تکه از تصاویر و صحنه‌های جلوی پنجره و ضریح امام رضا (ع)را مثلا اگر صادر کنیم به تمام دنیا، دیگر لازم نیست هالیوود اینقدر زحمت بکشد و برای تبلیغ علیه دین فیلم‌های منزجرکننده بسازد.

حتما جواب می‌دهند اینکه دین نیست، اما اگر توی مذهبی‌ترین اماکن مقدس هر دینی نباید اعمال و رفتار برگزیده و پیشنهاد شده‌ی آن دین را دید پس کجا باید دید؟ توی کلوپ‌های ورزشی یا شهرکهای ساحلی؟

دلم می‌سوزد برای دینم؛ برای اسلامی که آمده برای به کمال رساندن مکارم اخلاق. با خودم فکر می‌کنم من برای صیانت از سیمای دینم چه کرده‌ام؟ یک چیزی روی دلم سنگینی می‌کند. یک‌جورایی یک مدل درد است.‌ فکر کنم درد دین باشد. آری درد دین است.