دخترک بیروتی، مرد ایرانی

دخترک بیروتی حجاب درستی نداشت اما دعوت شد که در مدرسه صنعتی جبل عامل، معلمی کند. دخترک بیروتی حجاب خوبی نداشت اما شعرهای زیبایی می‌سرود برای اهل‌بیت… معرفت، بالاتر از هر چیزی است. دخترک بیروتی قبیله‌اش پر و پیمان بود اما تنهایی‌اش محتاج مردی بود از جنس باور و ایمان. دخترک بیروتی از پشت شیشه هواپیما سعی می‌کرد از میان باران مدیترانه‌ای خاطرات دورش از بیروت را ببنید.

دخترک بیروتی سالها در افریقا زندگی کرده بود و پدرش تاجر بود، ثروتمند. دخترک بیروتی شعر می‌گفت، مرد ایرانی نقاشی می‌کشید. دخترک بیروتی دعا می‌خواند و شعر، مرد ایرانی هر قدم‌اش ترجمه‌ای واضح بود از هر فراز دعا. دخترک بیروتی چشمانش به نداشته‌هایش عادت کرده بود، مرد ایرانی چشمانش دخترک را می‌دید.


دخترک بیروتی عاشق مصطفی شده بود اما حتی او هم نمی‌توانست بندی باشد بر پای بلندپروازش. دخترک بیروتی غاده نام داشت و مرد ایرانی چمران.

چمران در نظر همه‌گان عارف است و متدین، کمتر کسی باور می‌کند آدمی که مومن است و مقید، آدمی که عارف است و عابدی چنین، دلرحم باشد و مهربان، چنان با گذشت باشد و سهل‌گیر که دین خدا جز به سخت‌گیری کج نشود و جز به خشک‌نظری مردم را فراری ندهد.


چمران همانقدر که جامع‌الشخصیت بود، همانقدر هم گمنام است و همانقدر که نامش معروف است، سلوکش رو به فراموشی. عشق بن مایه‌اش محبت به خلق برای خدا است و بس که غاده دختری است نازپرورده اما کیمیای محبت دلش را می‌برد و دینش را دستخوش تغییر می‌کند و این بار زنی از دامن مردی به معراج می‌رود.

داستان‌های بسیاری از زندگی و سلوک چمران در دنیای سخت لبنان و ایران روایت شده اما روایت غاده از چمران اگرچه کوتاه، منحصر به فرد است و نزدیک. غاده و چمران همسفرند و همسفری که جا بماند، خاطراتش از او چه پرسوز و گداز است و بی‌بدیل. غاده در این کتاب روایتی می‌کند تا چمرانی که در کتاب لبنان ورق زده‌اید و سراسر رنج و درد دیده‌اید، فراموشی کنید و چمران تازه‌ای را تورق کنید.

………………………………..

«اللهم تقبل منا هذا القربان» با دیدنش اولین کلامی که بر ذهنم رسید همین بود.. آرام شدم، نگرانی‌هایم تمام شد. او هم آرام بود، استراحت می‌کرد، ظاهر زندگیش پر از سختی بود، شبها بیدار بود، راه می‌رفت، گریه می‌کرد، بی‌تاب بود و دیگر تحمل دوری نداشت، آنقدر عشق در وجودش بود که می‌خواست مثل یک روح لطیف در پرواز باشد. او را بغل کردم….

اولین دیدارمان بسیار زیبا بود. تقویمی را از سازمان » امل» به من هدیه دادند. دوازده نقاشی داشت، برای دوازده ماه سال. همه زیبا، بدون اسم و امضا و من عاشق یکی از آنها.. همان که تمام زمینه‌اش سیاه بود و یک شمع کوچک در میان تاریکی‌اش روشن… و عاشق متن‌نوشته آن:

«من ممکن است نتوانم تاریکی را از بین ببرم ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است آن نور، هرچقدر هم کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود» دوست داشتم صاحب اثر را بشناسم ولی نقاشی هیچ اسم و نشانی نداشت..

چند روز بعد در موسسه او را دیدم، چه تصور بدی از او داشتم!!! فکر می‌کردم کسی که نامش با جنگ گره خورده باید آدم قسی‌ی باشد، حتی می‌ترسیدم… لبخندش… آرامشش … مرا غافلگیر کرد؛ چقدر خودمانی!!! از دوستم پرسیدم: مطمئنی او خودش است؟ و او، مطمئن بود..

تقویمی که دستش بود درست مثل تقویم من بود، گفتم: «من این را دیده‌ام» از نقاشی‌هایش پرسید. گفتم: «شمع، شمع مرا متاثر کرد، نقاش آنرا می‌شناسید؟» لبخند زد، خودش خالق آن اثر بود. من متعجب شدم، متعجب‌تر از دیدن چهره خندان و صمیمی‌اش!!! گفتم: «شما در جنگ و خون زندگی می‌کنید، فکر نمی‌کنم بتوانید اینقدر احساس داشته باشید!» لبخند زد و شروع کرد به خواندن نوشته‌های من. آن‌ها را از حفظ بود! اشک‌هایش سرازیر شد….

اولین هدیه را قبل از ازدواج به من داد، در راه یکی از سفرهای روستایی، داخل ماشین. چقدر هدیه‌اش را دوست داشتم. با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم و حجاب درست و حسابی نداشتم اما دوست داشتم جور دیگری باشم. مدیر مدرسه‌ای بود که در آن زندگی می‌کرد. از مهمان‌هایش هم در همان یک اتاق محل سکونتش پذیرایی می‌کرد.

روز اول چقدر جا خوردم وقتی فهمیدم باید کفش‌هایم را درآورم و روی زمین بنشینم! او شاهکار بود، غافلگیر کننده، جذاب. وقتی هدیه را به من داد خیلی خوشحال شدم، همان جا باز کردم، یک روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم اما او لبخند زد: «بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند» روسری را سر کردم. بچه‌های موسسه با حجاب من مشکل داشتند، اما او هرگز نگفت: حجابش درست نیست، مثل ما نیست و … او دستان مرا گرفت و قدم به قدم جلو آورد به سوی اسلام. او دست مرا گرفت و از ظلمت و روزمرگی بیرون آورد.

پس از نه ماه با هم ازدواج کردیم… «تو دیوانه شده‌ای! این مرد بیست سال از تو بزرگ‌تر است، ایرانی است، همه‌اش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ ما نیست، حتی شناسنامه ندارد!»… این حرف‌ها را همه حفظ بودند به جز من… قانع نمی‌شدم مثل بقیه ازدواج کنم، من به دنبال یکی مثل او بودم، یک روح بزرگ، آزاد از زندگی دنیایی و متعلقاتش.

خیلی سختی کشیدم تا به او رسیدم. دو ماه بعد از ازدواجمان دوستم گفت: «یک چیز برایم روشن نشد! تو خیلی از ظاهر خواستگارهایت ایراد می‌گرفتی، چطور با او که مو نداشت ازدواج کردی؟» از او دلخور شدم، حتی کار به بحث کشید، که او اشتباه می‌کند. آن روز به محض بازکردن در خانه، شروع کردم به خندیدن، آنقدر که اشک از چشمانم جاری شد. پرسید: «چرا می‌خندی؟» گفتم: » تو کچلی!؟ من نمی‌دانستم !!»

تمام راه را اشک ریختم، او به ایران رفته بود. از روز اول ازدواج قضیه آمدن به ایران و انقلاب را می‌دانستم، ولی این برایم یک خواب بود، خوابی طولانی. خیلی‌ها می‌آمدند لبنان به دیدنش، تا اینکه یک روز عصر او گفت: «ما داریم می‌رویم ایران». گفتم: «برمی‌گردید؟» گفت: «نمی‌دانم..» با بعضی شخصیت‌های لبنانی رفت، آنها برگشتند و او ماند. نامه داد،» امام خواسته بمانم…» چقدر دوری از او برایم دشوار بود. در نامه دوم نوشت: «بیا ایران».

وارد فرودگاه شدم، او به استقبالم نیامده بود، برادرش گفت: سفر است. با اصرار به پاوه رفتم و روز بعد او آمد. همان لباس جنگی، خاک‌آلود. به یاد لبنان افتادم. زندگی در کردستان سخت بود، او بیشتر مواقع در جنگ بود و من چشم براهش. به فعالیت‌های سیاسی و جنگی عادت داشتم، ولی شاید احساس تنهایی در ایران مرا بیش از اندازه حساس می‌کرد.

کنارم بود، نگاهش کردم. «یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمی‌بینم؟». گفت: «نه». به صورتش دقیق شدم و چشمانم را بستم.» باید یاد بگیرم، تمرین کنم چطور صورتت را با چشمان بسته ببینم». صبح مثل همیشه لباس و اسلحه‌اش را آماده کردم و آب خنک دادم دستش برای توی راه. اینها را گرفت و به من گفت: «تو خیلی دختر خوبی هستی» … و با عده‌ای از همراهانش رفت……….

«اللهم تقبل منا هذا‌القربان»، در سردخانه بیمارستان هستم…..بغض تمام وجودم را فرا گرفته، ولی او آرام است …. من دیگر دلشوره شهادت یا زخمی‌شدنش را ندارم….. به آرزویش رسید

۲ دیدگاه در “دخترک بیروتی، مرد ایرانی”

  1. بسم ا… نور
    «خانم محجبه یعنی یک خانم مدیر و مرد متواضع مدیریت زن را می‌پذیرد و مردان متکبر اولین دشمنان حجاب شما هستند.به غرور ِ مرد ِ بر می‌خوره می‌بینه شما پوشش داری ،شما داری مدیریت می‌کنی. … حجاب؛ مهربانی است.یک زنی اگر حجاب داشته باشد به دو گروه مهربانی کرده: یکی به مردان و به خانم‌های دیگر…» حجت السلام‌والمسلمین علیرضا پناهیان.
    …..
    سلام
    دیدیم چه زیباست که ما بانوان از حجاب بنویسیم. از اینکه مهربان شدیم و میخواهیم مهربان بمانیم و مهربانی‌مان را نشر دهیم…
    کسی چه می‌داند شاید دختری جوان با خواندن داستان یا خاطره تو از حجاب‌ات در این دنیای مجازی نگاهش به حجاب تلطیف شود و زیبایی که تو در حجاب دیدی و برگزیدی چشم او را هم بگیرد و مسیر را انتخاب کند و بخواهد مهربان شود…
    ما از طرف آن دخترک دعوت می‌کنیم که شیرینی حجابی که برگزیدی را روایت کنی…
    منتظرتان هستیم
    در پناه چادر خاکی مادر السلام ا…علیها
    www.mehr-va-mah.blogfa.com

دیدگاه‌ها بسته شده است.