مسافر آمدنی‌ست …

آغاز قصه اش را نمی دانم، همین دیر حوالی دیروز بود یا آشفته سال های نفس خاک خورده در تب و تاب رفتن و آمدن زن آب و جارو می‌کرد، غبار از آینه و طاقچه می‌گرفت، گل‌های تازه روی میز می‌گذاشت، علف‌های هرز باغچه را می‌کند، لباس‌های امروز تن بچه‌ها می‌کرد، لباس‌های دیروز را می‌انداخت توی تشت و می‌شست برای فردا، به بچه‌ها یاد می‌داد قشنگ سلام کنند و دستشان را روی سینه بگذارند یعنی که: من به قربانت! منتظر آمدن مسافری بود و سال‌ها بود که هر روز همه این‌ها را برای آمدنش می‌کرد.

مرد نشسته بود دم در خانه، یک تسبیح گرفته بود دستش و لحظه‌ها را می‌شمرد. منتظر آمدن مسافری بود و سالها بود که منتظر مانده بود دم در.

زن آب و جارو می‌کرد، غبار از آینه و طاقچه می‌گرفت، گل‌های تازه روی میز می‌گذاشت، علف‌های هرز باغچه را می‌کند، لباس‌های «امروز» تن بچه‌ها می‌کرد، لباس‌های «دیروز» را می‌انداخت توی تشت و می‌شست برای «فردا «، به بچه‌ها یاد می‌داد قشنگ سلام کنند و دستشان را روی سینه بگذارند یعنی که: «من به قربانت!»

منتظر آمدن مسافری بود و سال‌ها بود که هر روز همه این‌ها را برای آمدنش می‌کرد.

زن و مرد قصه من را بی‌خیال، انتظارت قبول باشد که مسافر آمدنی‌ست!