عادت کرده‌ایم به عادت کردن

[ms 0]

عادت کرده بودم که هر صبح با صدای غیژغیژ و خرت و خرت چرخ خیاطی قدیمی مادر از خواب بلند شوم؛ چرخی که از طلوع خورشید تا خروج مادر از خانه‌م چرخید.
عادت کرده بودم که همچون بچه گربه‌ای میان ملافه‌های رنگارنگ کنار چرخ خیاطی بغلتم؛ ملافه‌هایی که از پارچه‌های رنگارنگ مردم دوخته می‌شد.
عادت کرده بودم با قیچی بزرگی که از فاصله مچ دست تا آرنجم بلندتر بود، تکه پارچه‌های رنگارنگ را خرد کنم و درون بالش‌ها بریزم، تا مأوایی باشد برای سر خرد و خسته سربازان.
عادت کرده بودم که چادر گل گلی‌ام را به سر بیاندازم و مسیر خانه تا مسجدجامع را تند تند بدوم. آنقدر تند، که نقطه اتصال چادر با سرم تنها کشی باشد و چادرسفید گلدارم مانند پر پروانه‌ای بلند شود در آسمان و گاه همچون قاصدکی از سرم جدا شود و به هوا رود. همان چادری که با دیدن راضیه خانم، دور خود جمع می‌کردم و گونه‌هایم را که مانند گلهای چادر گلگون شده بود پنهان می‌کردم.
سرخی گونه‌هایم نه از خجالت راضیه خانم؛ معلم قرآن محله‌مان، که به خاطر حرمت مسجد بود. با آنکه نمی‌دانستم کلمه حرمت یعنی چه، اما به گمانم چیزی بود مثل ادب و من عادت کرده بودم که در خانه خدا مؤدب باشم، چرا که باور داشتم که خدا همین نزدیکی است و من عادت کرده بودم به حضور همیشگی‌اش.
عادت کرده بودم که ملافه‌ها و بالش‌ها را در اتاق کناری مسجد بچینم و بعد همراه زنان محله‌، دانه برنج و حبوبات را با وسواس کودکانه‌ای پاک کنم، مبادا سنگی دندان مجروحی را بشکند. مواظب بودم دانه‌ای روی زمین میفتد، مبادا رزمنده‌ای خسته از نبرد، گشنه بماند.
عادت کرده بودم به نگاه خدا، صدای کلام خدا و حضور همیشگی خدا در خانه‌اش و البته هدایای رنگارنگش. همان هدایایی که گاه گاه برایم می‌آورد. اوایل تنها رزمندگان مهربان بودند که به ما کودکان پشت جبهه هدیه می‌دادند.

هر روز یکی از زنان، مشتی نقل یا نخودچی و کشمش در دستانم می‌ریخت و می‌گفت: این را رزمنده‌ای از جبهه برای تو فرستاده و من، عادت کرده بودم که مزد مهربانی‌ام را از رزمندگان بگیرم.
می‌دانستم که خد‌ا، شهدا را دوست دارد و فقط رزمندگان خوب شهید می‌شوند. پس حتماً خدا مرا دوست داشت که رزمندگان خوب برایم هدیه می‌فرستادند. اما چند وقتی برایم سؤال شده بود که اگر خدا مرا دوست دارد، چرا خودش برایم هدیه نمی‌دهد و دائم خودش را از من پنهان می‌کند.

دیگر هدایای رزمندگان برایم جذاب نبود، دوست داشتم که بازی قایم‌باشک خدا تمام شود و خودش را به من نشان دهد و دوستی‌اش را ثابت کند.
زودتر از آنچه فکر می‌کردم هدیه خدا از راه رسید، آن‌هم از جایی‌که فکرش را هم نمی‌کردم، درست همان روزی‌که گونی‌های اهدایی زیادی به مسجد رسیده بود. راضیه‌خانم یکی از گونی‌هایی را که نشان کرده بود، باز کرد و وقتی برنج‌هایش را در مجمعه ریخت، پارچ پلاستیکی آبی‌رنگ کوچک و مستعملی از درون گونی بیرون پرید و چرخ زنان در کف مجمعه جا خوش کرد. راضیه خانم پارچ را برداشت، برنج‌های درونش را خالی کرد و با گوشه چادرش خاک آن را گرفت و گفت:

بیا دخترم، اینم هدیه خدا و من باور کردم که آن هدیه از خداست، چرا که تنها خدا می‌دانست که من میان اسباب‌بازی‌هایم، فقط پارچ ندارم تا سماورم را پر آب کرده و برای عروسک‌های دوستانم که به میهمانی عروسک‌هایم می‌آمدند چای دم کنم، چون از وقتی‌که پدر تمام عروسک‌هایمان به جبهه رفته و بر نگشته بودند، تمام دلخوشی‌شان شده بود همین میهمانی‌های ساده.
کم‌کم به هدایای خدا نیز عادت کردم، فقط مانده بود دیدن خود خدا. شنیده بودم که شهدا، خدا را می‌بینند و در کنارش روزی می‌خورند و من تا آن زمان‌که هر کوچه صاحب چند شهید شد، گمان می‌کردم شهدا بسیار از ما دورند.
بعد از آن زمان، عادت کردم به دیدن تشییع پیکر شهدا. ابتدا تنها خبر شهادت مردم شهرهای دور را می‌شنیدم، اما کم‌کم شهدا به محله ما هم رسیدند؛ دو کوچه بالاتر، یک کوچه پایین‌تر، دو خانه آن‌ور تر، یک طبقه بالاتر.

دیگر محله‌مان شده بود محله شهدا، آنقدر شهید زیاد شده بود که خانواده‌های شهدای هر کوچه تعارف می‌کردند به هم، برای نامگذاری کوچه به نام شهید دیگری.

عادت کرده بودم به باور هر آنچه زیبا بود و همچنان منتظر دیدار خدا بودم. بزرگتر که شدم فهمیدم که وقتی بندگان خدا دستانشان را برای دعا بلند می‌کنند، خدا با آنان دست می‌دهد و من، عادت کردم که صبح و شام دستان خدا را در دست بگیرم و برای سلامتی امام و رزمندگان دعا کنم.

مدرسه که رفتم دیگر هیچ‌چیز برایم غیر ممکن نبود. عادت کرده بودم به دیدن خرابه‌های خانه همسایه، عادت کرده بودم به گریه‌های مادران شهید، عادت کرده بودم به دیدن فیلم‌هایی که در آنها همیشه پیروز بودیم و خوب و مهربان.
عادت کرده بودم؛ عادت کردم به شنیدن آژیر قرمز، به پناه گرفتن زیر نیمکت کوچکی که با وجود جثه کوچک‌مان برای چهار نفرمان تنگ بود و بعد عادت کردم که از بغل دستی‌ام نپرسم پدرش کجاست و چه می‌کند، چرا که ممکن است دیروز در جبهه بوده باشد و امروز در اسارت و یا زیر خاک.

و بعد عادت کردم به شنیدن خبرها و نظرات مردم در مورد آن. خبرهایی که پر بود از کلمات. کلماتی‌که در درسهای مدرسه به کارم آمدند، مانند رقم نحس ۵۹۸ در ریاضی و کلمات مشکلی چون تحریم، تورم، فقر، احتکار، سازندگی، اصلاحات، اصول، ارزشها، تهاجم فرهنگی، جنگ روانی، تهدید و … در املاء، که هر کدام از آنها را می‌شد به شکل‌های مختلف نوشت و نسل ما عادت کرده بود به گرفتن نمره‌های پایین از معلم به خاطر تشابه حروف فارسی و تفاوت فاحش معناها و ما عادت کردیم به خوردن چوب معلم، به دلیل تفاوت تفسیرها.

و در این هیاهوی کلمات عادت کردیم به فراموش کردن خاطرات و من عادت کردم به فراموش‌کردن وجه خدا، فراموش کردم که روزی می‌خواستم آنقدر خوب باشم باشم که مانند شهدا در کنارش زندگی کنم.

عادت کردم به ندیدن خانه خراب همسایه، عادت کردم به ندیدن نام کوچه‌ها، عادت کردم که آرام و با وقار راه روم با چادری سیاه، نه مثل روزهایی که با چادر سفید گل گلی‌ام مثل پروانه پرواز می‌کردم.
و امروز، عادت کرده‌ام به ندیدن، به نشنیدن، به فراموشی. هرچند که تلاش برای این فراموشی هزاران خط به چهره‌هایمان انداخت.
عادت کرده‌ام به تردید، به ناباوری، به شک در برابر هر باوری، به باورهایی که در خاطراتمان جای گرفته‌اند.
عادت کرده‌ام که سالی یک هفته در آغاز پاییز، خاطراتم را غبارروبی کنم و در پایان یک هفته، تمام خاطراتم را به دست باد پاییزی بسپارم.
امروز دیگر عادت کرده‌ام به عادت کردن، عادت به رفتارهای اجتماعی تکراری، عادت به نادیده گرفتن هرآنچه در گذشته عادت نبود!
عادت کرده‌ام به دوری از بندگان خوب خدا، از همسایه‌ها، از شهدا، از خدا و آنچه از منٍ دیروز مانده، همان عادت کردن است و چه زود عادت می‌کند این من!