[ms 0]
چشم من نمیدید
خورشید را ندیده بودم، ماه را ندیده بودم؛ نور را ندیده بودم
آن روز در ِ خانهی رسول را زدم که دستم را دراز کنم به گدایی رحمتش، که رسول باران بود و نمیپرسید این پیاله خالی از آن کیست.
در باز شد، در روایتها گفتهاند «او» پوشیده بر من حاضر شد، گفتهاند که رسول پرسیده «این مرد نمیبیند، چرا خودت را از او میپوشانی؟» و او پاسخ داده که «این مرد نمیبیند، من که میبینم.»
خواستم اینجا اعتراف کنم که من دیدم، یعنی برای اولینبار در عمرم دیدم، با همین چشم خاموش و بستهام، خورشید را، ماه را، نور را.
روایتها این را نگفتهاند …
سلام
خیلی زیبا بود