[ms 0]
ده سالشه. ریحانه رو میگم. دختر عموم میشه. اینقدر حواسجمع و باهوشه که گاهی نگرانش میشم. ما هم همینجوری بودیم دیگه! هی میگفتن: «خالهش! ببین دخترم بیشتر از سنّش میفهمه!» با همین حرفا خاممون کردن و نذاشتن بچگی کنیم! زود بزرگ شدیم…
***
بعد از سلام و صلوات به روح پرفتوح پسرعموی گرامی با موهای فرفری مدل اون آقاههی سوسنخانومی، ریحانه رو از سر خیابونشون برمیدارم و در میرم که یه وقت دوستی، آشنایی، کسی ما رو با این موقشنگ نبینه و آبرومون بره! هرچی میگم: «پسر جان! این مدل مو برای شخصیت شما خیلی نقطهست» گوش نمیده. ما هم مجبوریم ازش فاصله بگیریم که بابت این پارادوکس بین ظاهرمون و ظاهرشون، سوژهی خندهی ملت نشیم دیگه.
سوار تاکسی میشیم. ریحانه بیمقدمه میگه: «مینا جون! شنیدی گلشیفته چیکار کرده؟» هی بنفش میشم، نارنجی میشم، آبی، سبز… . میگم: «خب… دیگه چه خبر؟ تحقیقتو تحویل دادی؟» میگه: «بله. شنیدی؟ من عکساشم دیدم!» حواسش رو پرت میکنم به عکسهای سحابیهای جدیدی که از سایتِ هابل گرفتم. از سیاهچالهها که براش میگم، دیگه کلا از فاز گلشیفته میاد بیرون.
میرسیم سینما. من و ریحانه که همیشه گرسنهایم، اول میریم سراغ خرید خوراکی و بعد بلیت! توی سالن انتظار، یه کم که به دور و اطراف نگاه میکنم، توی دلم میگم: «نکنه ما اشتباه اومدیم و اینجا تالار عروسیه؟!» خوبیش اینه که این چهرههای مجلسی توی تاریکی دیده نمیشن! آدم از دیدن بعضیاشون زَهرهترک میشه خب. البته اگه در نور خفیف دیده بشن، بهمراتب ترسناکتر بهنظر میان!
وارد سالن که میشیم، ریحانه از ترسِ تاریکی دست منو محکم فشار میده و نزدیک من میایسته تا آقاههی سینما بیاد و با چراغقوهش ما رو به راه راست هدایت کنه.
بلیت رو میگیره و جامون رو نشونمون میده؛ اون وسط مَسَطا، توی قسمت خانوادگی. من ترجیح میدم ردیفهای جلوتر بشینیم، چون هم ریحانه قدش کوتاهه، هم اون جلو کمتر «دیدنیها» میبینیم! اما آقاهه اجازه نمیده. احساس میکنم اگه یه کلمهی دیگه باهاش حرف بزنم، چراغقوهش رو توی سر من یا خودش خُرد میکنه. ملت اعصاب ندارنا…!
مثل بچههای حرفگوشکن سر جامون میشینیم و بدون توجه به اینکه فیلم هنوز شروع نشده، مشغول خوردن خوراکیهامون میشیم.
والا از زمان کمبوجیه به این صندلیا میگفتن «تا پا میشم، تا میشه»، اما جدیدا ما هنوز پا نشدیم این تا میشه! حالا دیگه نمیدونم دلیلش استهلاک تجهیزاته، جهش ژنتیکیه یا هر چی. چه فرقی داره؟! خلاصه… ریحانه رو از لای صندلی میکشم بیرون و با یه دست صندلیشو نگه میدارم که دوباره توی مربع برمودا فرو نره!
یک زوجِ بهشدت جوان (=طفل!) میان ردیف جلو میشینن. ریحانه میگه: «اگه این خانومه اون کلیپس گنده رو از سرش باز کنه منم یه چیزایی میبینم! حالا موهاش ده سانت هم نیستا!» طفلی راست میگه خب… شیب سالن طوریه که اگه به اندازهی یه دونه کله از صندلی ارتفاع باشه، نفر پشتسری راحت میتونه پردهی سینما رو ببینه، ولی برای دو تا کله بالای صندلی، واقعا طراحی سالن مناسب نیست!
پالتوی خودش و منو میذاره روی صندلی و میشینه روش، تا یه کم دیدِش بهتر بشه. با آرنج میزنه به من و با شیطنت میگه: «خودمونیم! توی این دوره زمونه کی با یه بچه میاد سینما آخه؟ اینای دیگه رو ببین…» بازم بنفش، نارنجی، آبی، سبز… میگم: «شما که دیگه بچه نیستی. بزرگ شدی!». آخه طفلی صحنههای نامتعارف میبینه تو سینما! منم سعی میکنم حواسش رو به زوایای دیگهی سینما معطوف کنم، ولی خب همیشه که موفق نمیشم. بعد از چند دقیقه با خونسردی تمام میگه: «چه خوب میشد اگه این جلوییها فاصلهشونو حفظ میکردن!» و من بازم طیفهای رنگی مختلفی رو روی لپم تجربه میکنم!
تو دنیای خودم دارم به پدیدهای که کنارم نشسته و دربارهی علاقهش به سینما فکر میکنم، که یهو با استنشاق یک توده عطر پرفشار همراه ریتم مُمتد رگبار تَقتَق به خودم میام. بیاختیار برمیگردم به سمت صدا. توی دلم میگم: «نترس! یه خانوم بود که رد شد. همین!» اگه حواسم جمع بود خوف نمیکردم خب!
روسری خانم جلویی از سرش میفته و ریحانه با اشاره به کلیپس خانومه و طول موهاش میگه: «دیدی گفتم؟ دیدی گفتم؟» گویا خانومه متوجه افتادن روسریش نشده، چون تا چند دقیقهای حرکت قابلتوجهی از خودش نشون نمیده.
چند لحظه بعد با صدای انفجار خفیفی یه بارون مختصری روی سر و صورتمون میباره! ریحانه میگه: «اصلا خودتو ناراحت نکن! نوشابهی آقای جلویی بود!» حالا ما تبدیل شدهایم به دو تا موجود چسبونکی! آقاهه برمیگرده عقب و با خندهی ابلهانهای میگه: «ببخشید! گاز داشت!» تو دلم میگم: «پس میخواستی اورانیوم غنیشده داشته باشه؟!»
دستم روی دستهی صندلیه، که با اومدن زوجِ بعدی دستم رو برمیدارم و حالا دیگه نمیدونم کجا بذارمش. بازم این سؤال همیشگی اذیتم میکنه که چرا مسئولین معلوم نمیکنن دستهی صندلی مال ماست یا مال بغلدستیمون؟!
…تا فیلم تموم میشه، ناخواسته چند تا فیلم دیگه هم میبینیم! توی مسیر برگشت، کلی اطلاعات مبادله میکنیم. عمو سر خیابون منتظره. پیاده میشه و بعد از سلام و چاقسلامتی میپرسه: «فیلم خوب بود؟» ریحانه میگه: «کدومشون؟ فیلمی که بلیتشو گرفتیم یا فیلمایی که تو سینما دیدیم؟» عمو میزنه زیر خنده و من بازم بنفش، نارنجی، آبی، سبز… میگم: «عمو جون! دخترتون تحویلتون. تا ماه آینده و سینما رفتنی دیگر، خداحافظ!».
به «عاقبت به خیری» اعتقاد داری؟! من که خیلی…!!!
عکس: سعید حقیقت
بیچاره ریحانه… بیچاره مینا….
اما دستت درد نکنه میناجان. کلی خندیدم با اینکه طنزت، درون مایه تلخی داشت.
سلام
بچه رو واسه دیدن چه فیلمی برده بودین اون وقت؟!
گویا مخاطبینش یه کمی زیادی بزرگسال بودنا!
واقعا درباره گلشیفته حرف زد
نویسنده جواب منو نمیده واقعا دختر ده ساله درباره گلشیفته حرف زد؟
سلام
خانم فرقانی تا حالا شده جواب کسی رو ندن؟!؟
کمی صبور باشید دوست عزیز…
سلام بر خانم ریحانه خانم نازنین؛
قابل شما رو نداشت. انشاالله همیشه خندون و شاد باشید.
سلام مریم جان؛
من و ریحانه تقریبا ماهی یک بار با هم میریم سینما. فیلم رو هم خود ریحانه انتخاب میکنه (معمولا فیلمهای خندهدار). آخرین فیلمی که با هم دیدیم «شش و بش» بود!
البته اتفاقاتی که ما شاهدش هستیم در سینما، زیاد ربطی به نوع فیلم نداره. اصولا همینجوریه!!
سلام بر آقای روزبه؛
من اسم شما رو که میبینم احساس میکنم الان با وسایل مبارزه پشت سیستم نشستید. نکنید این کارو دوست گرامی! ما با مخاطبینمون دوستیم! :)
دختر ده ساله نه تنها در مورد گلشیفته، بلکه در مورد خیلی از اتفاقات روز دنیا هم حرف میزنه و حواسش خیلی بیشتر از من و امثال من جمع دور و برش هست.
البته به نظر من نگرانکننده ست یه کم.
سلام بر دبیر عکس گرامی؛
سپاس :)
هستم در خدمت چارقد.
هنوز هم جوابم را نگرفتم
دستت درد نکنه خانم نویسنده. بسیار عالی بود. کلی خندیدم :)
ولی چرا عکسای نوشته اینقدر کمه؟ یه دونه عکس واسه یه نوشته؟
قبلا بیشتر بودا…
سلام……
جالب بود خانومِ سبز،آبی،بنفش…..!!!!!!!
نوشته هاتون خیلی جالبه…
آدم رو وادار میکنه تا آخرش رو بخونی….
برام جالبه…اتفاقات رو همونطور که هست بیان میکنید…همون طور که میبینید….و همونطور که حرف میزنید مینویسید…
جالبه…..
موفق باشی خواهر……
خدا با صابرین است آقای روزبه…!
سلام بر «میم.سین» گرامی؛
سپاس. لطف دارید.
در مورد انتخاب عکس… من در جریان نیستم اصلا :)
سلام «پوستر ایرانی»؛
نه دیگه… بنفش، نارنجی، آبی، سبز!
سپاس. قابلی ندارن. دیگه کاریه که از دستم برمیاد :)
موفق باشید.
سلام خیلی قشنگ می نویسید ساده و صمیمی ، در عین حال پر بار ، مطلب حقیقتا شیرینه، جای تبریک داره ، انشاالله همیشه موفق باشید
سلام داستان خوبی بود مخصوصا اینکه مایه ی طنز هم داشت که داستان رو خواندنی تر کرده بود
خوب همون دختر ده ساله اصلا نباید این چیزا بدونه عکساشم دیده این دیده دیگه یعنی چی طنزه ؟ ما هم بچه کوچیک داریم اصلا نمیدونه درباره گلشیفته این هنر والدین هست که درباره این چیزها ندونه والله شما هم یه چیزی به اقا محسن پاک نیت بگید که جواب بازدید کننده ها را چطور میده میدونید
سلام بر «night» گرامی؛
سپاس. شما لطف دارید.
سربلند باشید.
سلام بر جناب «قادری»؛
قابلی نداشت. موفق باشید.
جناب روزبه؛ (قبلا سلام کردم!)
وقتی بچههای مدرسهای یکسره توو اینترنت چرخ میزنن چه توقعی دارید؟! حالا ریحانه اینترنت نمیره، دوستاش که میرن. هنر پدر و مادرشم خیلی بیشتر از خیلی از پدر و مادرهاست خدا رو شکر.
آقای پاکنیت چطوری جواب میدن مگه؟ من در جریانم آیا؟!
آقای پاکنیت؟ همه چی آرومه؟
نوشته خوبی بود.
سپاس جناب ساکت.
jaleb bood
جالبی از خودتونه یاسمین خانوم.
سلام
خیلی جذاب بود.کلی خندیدم.
خیلی سخته خوب ومناسب رفتار کردن با این جور بچه ها!
سلام نجمه جان.
قابلی نداشت.
واقعا سخته بزرگ کردن همچین بچههایی. بزرگ کردن که نه دیگه (خودشون بزرگ هستن Autorun)، کنترلشون سخته!
خیلی قشنگ بود،بامزه،خنده دار،صمیمی،
ریحانتون خیلی بچه ی باحالیه
عرض ادب خدمت جناب «یاس»؛
سلامت باشید. تا دلتون بخواد از این ریحانهها هست…
سلام
خیلی جالب بود.
وای سلام مینا جون
وای چقدر فعالی مینا جون
وای اینجا دیگه کجاست مینا جون
وای آیکون یک انسانی که وارد یک محیط جدید شده و احساس سردرگمی میکنه
وای مینا چقدر فعالی چقدر طنزت قشنگه . قلمت هم که دیگه بگم تکراری میشه…
نازی ریحانه… آره خوب دوره زمونه ما که نیست که … نسل بعد از ما زیادی پیشرفت کردن واقعا جای نگرانی داره…
عزیزم وقتی برگشتی خونه شده بودی رنگین کمان دیگه آره؟ نازی مینا …
مرسی که اینجا رو بهم معرفی کردی
موفق و شاد باشی خانمی و همیشه قلم نابت روون باشه …
سلام محبوبِ جان؛
اینجا چارقد ماست :) ما خیلی دوستش داریم. امیدوارم شما نیز هم خوشت بیاد و از مطالبش استفاده کنی.
لطف داری.
وقتی برگشتم بس که فشار عصبی بهم وارد شده بود، سردرد گرفته بودم! تازه جات خالی دیشب ریحانه میگفت «مینا جون! کِی بریم سینما؟!»…
شما نیز هم شاد و سربلند باشی همیشه.