[ms 0]
آوردهاند ناصرالدینشاه قاجار هر بار که به دیدار میرزا سیدابوالحسن جلوه (یکی از چهار فیلسوف بزرگ ایران در عصر قاجار) میرفت، وی را مشغول کتاب خواندن میدید و از او سؤال میکرد: «میرزا چه کتابی میخوانی؟» و میرزا پاسخ میداد: «تاریخ میخوانم».
روزی ناصرالدینشاه با لحنی دوستانه به او میگوید: «میرزا! خفهام کردی از بس هر وقت تو را دیدم، تاریخ میخوانی! آخر از چه چیز تاریخ خوشت میآید که همهاش سر در این یک رقم کتاب میکنی؟!»
میرزا پاسخ داد: «از یک کلمهی آن: مُرد!»
ناصرالدینشاه پرسید: «این چه لذتی دارد؟»
میرزا گفت: «چون درمورد فردی گردنکلفت یا زراندوز، خوب قلمفرسایی کرده و داد سخن میکند که چنین کرد و چنان کرد، چنین گفت و چنان بست، خَست، درید، بُرید، قاپید، چاپید، خون مردم را در شیشه کرد، هی جمع کرد و روی هم گذاشت و چه و چه و چه… اما آخرش میگوید: «فلان وقت هم مُرد و رفت!» و با این کلام، غائله را ختم میکند و همین یک کلمهی «مُردن» است که تا ریشهی جان، شاد میکند!»
***
اینجا جمع نشدهایم که فقط بخوانیم تا برسیم به مرگ و شاد شدن.
در جامعهای که همواره دست بداندیشان و استعمارگران و متجاوزان به دنبال غارت فکر و فرهنگ و ثروت آن بوده است، شاید نیازی نباشد بنویسیم: «چرا تاریخ؟»
اگر تکرار مکرر تاریخ را در نظر نگیریم و به آنچه اتفاق افتاده نگاه نکنیم، ناچار خواهیم شد همان مسیری را که دیگران رفتند برویم و مسیر معینی را که تا پایان رفته شده، ما هم بپیماییم…
پس از آن همه خوشخدمتی به مملکت و کوتاه کردن دست استعمارگران از مداخله در امور، مخالفانِ امیر طاقت نیاوردند و مقدمهی برکناری امیرکبیر از صدراعظمی را فراهم کردند. ناصرالدینشاه هم در مقابل افرادی چون مادرش مهدعلیا، بیشتر از این، توان ایستادگی نداشت و امیر را به کاشان تبعید کرد و اگر همسرِ وفادارِ امیر نبود که او را در این سفرِ سخت همراهی کند، وی باید این راه را نیز بهتنهایی طی میکرد.
«عزتالدوله» با آنکه قبل از ازدواج، در حرمسرای قاجاریه تحت سرپرستی مادرش مهدعلیا بود و مادرش در خیانت به وطن و مخالفت با میرزامحمد تقیخان سابقهای دیرینه داشت، ولی با ارادهای محکم در برابر مخالفتهای مادر و برادرش ایستاد و همراه خانوادهاش راهی کاشان شد.
***
به مناسبت سالروز درگذشت بزرگمرد تاریخ ایران، میرزا محمدتقیخان فراهانی در ششم اردیبهشت، از همسر وفادار او که قدر و منزلت چنین انسانی را بهخوبی دریافته بود، یاد میکنیم.
[ms 1]
«ملکزاده خانم» ملقب به عزتالدوله، فرزند محمدشاه قاجار و مهدعلیا و خواهر ناصرالدینشاه قاجار، در سال ۱۲۴۸ ه.ق متولد شد. در سال ۱۲۶۵ ه.ق به درخواست ناصرالدین شاه، که علاقهی زیادی به صدراعظم خود داشت، با امیرکبیر پیوند زناشویی بست. حاصل این ازدواج دو دختر به نامهای تاجالملوک و همدمالسلطنه بود. زمانی که امیر از صدارت برکنار و به تبعید فرستاده شد، ناصرالدینشاه و مادرش تلاش بسیاری برای نگه داشتن عزتالدوله کردند، ولی او در برابر درخواست آنها مقاومت کرد و عازم این سفر شد.
«لیدی شیل»، همسر وزیر مختار انگلیس -که شاهد صحنهی عبور کاروان امیر بوده است- در خاطرات خود مینویسد: «هر دوی آنها در تخت روانی (کالسکه درست است) حرکت میکردند که در محاصرهی قراولان قرار داشت. این صحنه که بیشباهت به تشییع جنازه نبود، به قدری منظرهی غمناکی داشت که من تاکنون شبیه آن را ندیده بودم و دلم میخواست در آن لحظه آنقدر جسارت داشتم که پردهی تخت روان آنها را به کناری بزنم و امیر محبوس را همراه زن جوان بینوایش و دو بچه کوچکشان به درون کالسکه خود بیاورم و آنها را به سفارتخانهی خودمان ببرم. انگار، سرنوشتی را که منتظر او بود، احساس میکردم.»
عزت الدوله، خود همواره ترس از دستبهکار شدن دشمنان امیر داشت. برای آنکه مبادا شوهرش را مسموم کنند، هرچه غذا میآوردند، اول خودش میخورد. شاه برای دخالت در امور خانهی امیر و بیشتر به قصد فریب عزتالدوله، نوکران خانهی امیر را تعویض کرد، ولی این زن پاکسیرت هیچگاه امیر را تنها نگذاشت.
زمانی که حاجبالدوله برای قتل امیر به کاشان آمد، همواره نگران این موضوع بود که چگونه میتواند با حضور ملکزاده خانم، حکم شاه را اجرا کند. ولی اقبال با او یار شد و توانست با همدستی دیگر افراد، امیرکبیر را بهقتل برساند.
«کنت دوگبینو»ی فرانسوی درمورد اضطراب عزتالدوله در این هنگام نوشته است:
«شاهزادهخانم پس از مدتی که مشاهده کرد شوهرش برنگشته، به نگرانیهایش افزوده شد. در اتاق قدم میزد و نمیتوانست یکجا آرام بگیرد و هر لحظه یکی از زنان خدمتکار را برای کسب خبر میفرستاد. سه ساعت بعد به این نحو گذشت. [عزتالدوله] از اقامتگاهش خارج شد و مشاهده کرد سربازان، اندرون را محاصره کرده و راه خروج را بر او بستهاند. او [عزتالدوله] سربازان را از دست بلند کردن روی خواهر شاه برحذر داشت و بهسوی در خروج رهسپار شد، ولی در را قفل کرده بودند.»
عزتالدوله پس از قتل امیرکبیر، همراه دو دخترش با ناراحتی به تهران بازگشت و در برخورد اول با شاه قاجار، به گفتهی گوبینو، «ناسزایی نبود که به برادر نگفت.» پس از مدتی، به دستور شاه مجبور به ازدواج با میرزا کاظمخان نظامالملک، فرزند میرزا آقاخان (صدراعظم جدید) شد. بعدها به دستور شاه، این ازدواج از هم گسست. عزتالدوله در بیستوسوم ربیعالاول ۱۳۲۳ در هفتادوچندسالگی درگذشت.
——————————————
منابع
۱- فریدون آدمیت، امیرکبیر و ایران، انتشارات خوارزمی، چاپ ششم، ۱۳۶۱؛
۲- سفرنامهی کنت دوگوبینو، مترجم: عبدالرضا هوشنگ مهدوی، کتابسرا، ۱۳۶۷.
عالی بود خانم نیک خواه.
ممنون
فکر می کردم بعد از امیر کبیر همسرش از روی دل ازدواج کرده نمی دونستم که زوری بوده
جالب و پند اموز مرسی