رسالت: بازگرداندن هویت به زن مسلمان

[ms 0]

اجلاس زنان و بیداری اسلامی

حسابی مشغول کارهایمان در هتل استقلال ‌بودیم؛ من و دو هم‌اتاقی‌هایم. حتی به دلیل اهمیت کارمان، در خود اجلاس هم حضور تمام‌وقت نداشتیم. به همین دلیل، بعید می‌دیدیم که ما را هم به همراه مهمانان اجلاس زنان و بیداری اسلامی به دیدار رهبر ببرند. هرازگاهی سه نفری، یعنی من و مریم شاه‌مرادی و فهیمه قرایی، غر می‌زدیم که «اگه نشه آقا رو ببینیم، این همه کارهامون به چه دردی می‌خوره؟» و با این حرف‌ها خستگی می‌ماند توی تنمان. در همین فکرها بودیم که درست یک ساعت قبل از حرکت خبر رسید که «برای رفتن به بیت آماده شوید»!

فهیمه از شوق گریه می‌کرد. مریم زبانش بند آمده بود و من نمی‌توانستم در مخیله‌ام بگنجانم که من تا چند ساعتی دیگر برای اولین بار آقا را خواهم دید.

برخلاف دفعات قبل که توی اتوبوس مدام در حال ارتباط‌گیری با مهمانان خارجی انگلیسی‌زبان بودیم، این بار هیچ صدایی از ما در نمی‌آمد. نگاهمان به خیابان خیره شده بود و معلوم نبود این استرس مشترک چرا به دلمان راه پیدا کرده بود و بیرون هم نمی‌رفت.

خانم‌های مسئول قسمت امانت‌گیری وسایل، خیلی مهربان بودند. اشتیاقمان را درک می‌کردند و ابراز. تقریبا اکثر جمعیت به آن‌ها سلام و خسته نباشید می‌گفتند و آن‌ها نیز به همه خوش‌آمد. این حس خوب، صمیمیت و سادگی بیت را دوچندان کرده بود.

[ms 1]

لباس سربازی

برای اولین بار بود که قسمت بازرسی بدنی را می‌دیدم. انصافا خوب کارشان را انجام می‌دادند. حتی هرازگاهی با عذرخواهی کارشان را ادامه می‌دادند. روسری ساتن آبی رنگی پوشیده بودم و به‌سختی لبنانی بسته بودمش. نوبت به بازرسی من که رسید، گفتند گیره مویت را باید ببینیم. با لبخند بهشان گفتم الایرانیة‌الکاملة، که یعنی به من اعتماد کنید و جان من روسری‌ام را دست نزنید که دوباره بستنش غصه‌دارم می‌کند! اما خندیدند و گفتند باید ببینیم. دیدنشان همان و باز شدن روسری همان! و باز مریم بود که کمکم کرد برای بستن دوباره‌ی روسری. با خودم می‌گفتم چرا با گیره‌ی مو به دیدار آمدم؟ خب باید فرض می‌کردم صحنه‌ی حساسی است و من باید آماده‌ی همراهی در کار اجتماعی مهمی در کنار رهبرم می‌بودم. بهتر نبود مثل یک سرباز لباس می‌پوشیدم؟ اصلا زن‌های دوران مقاومت چطور لباس می‌پوشند که درگیری مو و گیره‌ی مو و باز شدن روسری را نداشته باشند؟ از خودم ناراحت شده بودم و از این‌که آماده نیستم، راضی نبودم، ولی تجربه‌ای بود که فهمیدم لباس بیت باید سربازانه باشد؛ یک سرباز واقعی…

[ms 2]

الایرانیة الکاملة

وارد که شدیم، فهیمه دستم را گرفت و گفت: «بدو که ردیف عقب قرار نگیریم، وگرنه نمی‌توانیم خوب آقا را ببینیم.» چند مسئول خانم جلویمان را گرفتند. متوجه نشدند که از کدام کشوریم. من دوباره با لحن عربی و به‌شوخی گفتم: «الایرانیة‌ الکاملة!» که خندید و گفت: «جدا؟! پس برید انتها!» خنده روی لبمان خشک شد. با تعجب پرسیدیم چرا؟ گفتند چون ردیف‌های جلو باید توسط مهمانان خارجی پر شود و بعد نیروهای خودمان را مستقر کنیم. خیلی ناراحت شده بودیم، اما گفتم: «نمی‌شه حرفم رو تصحیح کنم؟ أنا خارجیة‌ الکاملة…!»

فهیمه صدایم زد: «سمیه دستمال برات بگیرم؟» با ناراحتی گفتم: «دستمال برای چی؟» گفت: «اگه گریه‌ت بگیره، نیاز نداری؟» نگاهش کردم و گفتم: «خب بگیره! مگه اشک چشم رو باید پاک کرد؟!»

نهایتا نیروهای حراست نتوانستند موفق بشوند و صرفا مهمانان خارجی را جلو بنشانند. سیاه و سفید، ایرانی و عراقی، آمریکایی و فلسطینی، چادری و بلوزشلواری، هندی و افغانستانی کنار هم قرار گرفتند، بدون هیچ هماهنگی‌ای. و چقدر قشنگ بود تداعی رنگی که به‌وجود آمده بود.

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

مدام منتظر بودم کسی بیاید و شعاری به ما بدهد تا تمرین کنیم و دسته‌جمعی بعد از ورود حضرت آقا بخوانیم، اما گویا از این برنامه‌هایی که توی ذهنم بود، ترتیب داده نشده بود. به جمعیت نگاه می‌کردم. هی منتظر کسی بودم که بیاید و اعلام کند تا چند دقیقه‌ی دیگر این انتظار پایان می‌گیرد، اما خیلی ناباورانه پرده‌ی آبی بیت به مقدار کمی کنار رفت و دست حضرت آقا بود که لبه‌اش را گرفته بود و به کناری زده بود و تمام‌قد قدم به داخل بیت گذاشته بودند. از تعجب دهانم باز مانده بود. همه ایستادند. موجی درست شده بود؛ موجی عظیم؛ موجی ناآرام… مهمانان خارجی مدام شعار می‌دادند. شعارهایی با زبان‌های مختلف شنیده می‌شد. از «خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست»ِ ما ایرانی‌ها بگیرید تا «هل من ناصر ینصرنی؟»، «لبیک یا خامنه‌ای» و…

ایشان دستشان را بالا گرفته بودند و به همه سلام و احترام می‌کردند. برای من خود این حرکت آرام‌کننده بود. خانمی نشسته بود و فقط نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. خانم دیگری دست روی سر، زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. دوست جدید عراقی هم‌اسمم را دیده بودم. تا چشمش به من افتاد، به فارسی دست‌وپاشکسته‌ای گفت: «سمیة! دیدی آقامون رو؟ ما آقا داریم…» فهیمه هم که به‌خاطر موج جمعیت کمی جلوتر کشانده شده بود، سرش را عقب کشید و نگاهم کرد. پهنای صورتش پر از اشک شده بود. لابد یاد حرفم بود که نباید اشک را خشک کرد!

آقا نشستند و موج آرام گرفت. آقا ساکت و با لبخند نگاه می‌کردند و مقاله‌ها خوانده شد. جالب‌تر حرکت مادر شهید عراقی بعد از خواندن مقاله‌اش بود. مستقیم روی سکو رفته بود و درست مقابلشان ایستاده بود و حرف می‌زد. دو سه مراقب خانم و آقا نزدیک رفته بودند تا به او بگویند بیاید پایین، اما آقا خیلی بامحبت به صحبت‌های او گوش می‌دادند و جواب می‌دادند.

حالا که این‌ها را می‌نویسم، فکر می‌کنم به اتفاقات چند سال اخیر دنیای غرب علیه بانوان مسلمان؛ به اهمیت رسالت بزرگ بانوان مسلمان و این کلام حضرت‌آقا که «امروز اگر شما بانوان نخبه‌ی اسلام تلاش کنید که این هویت را به زن مسلمان برگردانید، بزرگ‌ترین خدمت را به عزت و کرامت اسلامی کرده‌اید.»

 

در همین رابطه: لحظه‌ی دیدار

عکس‌ها از: khamenei.ir