دختران در نمای بسته

[ms 0]

در حاشیه‌ی وبلاگش این‌طور نوشته: «ذره‌ای علوم دینی و قدری هنر آموختم و اما؛ … درد پیدا نشد آخـــر کــه طبیبــی آیــــد/ عمری از چیست به دنبال دوا درمانیـم».

«مسعود زارعیان»، دانشجوی رشته‌ی تهیه‌کنندگی دانشکده‌ی صداوسیما و محصل درس خارج فقه حوزه است و سینما را به‌طور حرفه‌ای دنبال می‌کند.

مستندِ مشاهده‌گر «یک آسمان انار» اثر این هنرمند، در مرحله‌ی تدوین است که تا مرداد امسال آماده‌ی پخش از شبکه‌ی «شما» خواهد شد. نسخه‌ی ۵۲دقیقه‌ای (سینمایی) آن هم احتمالا توزیع و در جشنواره‌های مختلف شرکت داده می‌شود.

متن پیش رو حاصل گفتگوی کوتاه ما با این هنرمند است.

[ms 3]

چرا موضوع حجاب را برای ساخت مستند انتخاب کردید؟

حجاب از مباحث حساس و «لبه‌ی تیغ» محسوب می‌شود و نزدیک شدن به آن سخت است. ائمه‌ی جماعات، مسئولان و کارشناسان، از وضعیت موجود حجاب ابراز ناراحتی می‌کنند و معتقدند ما از ارزش‌ها فاصله گرفته‌ایم. البته مقوله‌ی حجاب به خیلی قبل‌تر برمی‌گردد. رضاخان و انگلیس تلاش بسیار کردند تا حجاب را نابود کنند.

یعنی مبحث حجاب اهمیت تاریخی دارد؟

حجاب به‌عنوان یک شاخصه‌ی فرهنگی که از زمان مادها مطرح بوده، بعد از ظهور اسلام با یک مقوله‌ی شرعی گره می‌خورد و اهمیت مضاعف پیدا می‌کند؛ یعنی عفت و حیای زنان ایرانی صرفا به اسلام برنمی‌گردد؛ از قبل هم بوده. وقتی [انگلیس به کمک رضاخان] موفق نمی‌شود، نقشه را عوض می‌کند. از مدارس شروع می‌کند. مدارس آمریکایی و مسیحی را تأسیس می‌کند، تا بتواند این سد را بشکند.

چرا دختران مقطع دبیرستان را انتخاب کردید؟

آن‌ها از دبیرستان‌ها شروع کردند. رضاخان وقتی نتوانست حجاب را از سر زنان ایرانی بردارد، تفکراتی را در مدارس و به‌خصوص دبیرستان‌های دخترانه رواج می‌دهد که رو به اباحه‌گری می‌رود؛ چون بین فضای راهنمایی (که کاملا تحت اشراف خانواده است) و فضای دانشگاه (که فرد آزادی خاطر و عمل دارد) است. دبیرستان یک فضای خلأ است که اگر بتوانیم در این خلأ، افراد را خوب توجیه کنیم، می‌توانند با عقیده‌ی محکم وارد دانشگاه و اجتماع شوند و از حجاب خود دفاع و حتی آن را تبلیغ و ترویج کنند.

با تحقیقی که انجام دادم، فهمیدم مقطع دبیرستان می‌تواند در آینده‌ی حجاب زنان و دختران ایرانی مقطع تأثیرگذار و مهمی باشد. به همین دلیل، سه دختر دبیرستانی را به‌عنوان نمونه‌ی آماری انتخاب کردم تا به شخصیت و زندگی‌شان نزدیک شوم و ذهنیت آن‌ها را بررسی کنم و ببینم حجاب در کجای ذهن آن‌ها قرار دارد.

ملاک انتخاب این دختران چه بود؟

این دختران افرادی عادی هستند. مخصوصا می‌خواستم ویژه نباشند که مخاطب بتواند با آن‌ها ارتباط برقرار کند.

[ms 6]

چرا در این مستند به شخصیت و زندگی این سه دختر می‌پردازید؟

وقتی با افرادی مواجه می‌شویم که به ارزش‌های دینی پایبند نیستند (مثلا حجاب را رعایت نمی‌کنند) نباید سریع مُچ‌شان را بگیریم و از طریق گشت ارشاد با ایشان برخورد کنیم. باید بررسی کنیم ببینیم دردشان چیست. شاید دچار فقر فکری یا فرهنگی هستند. شاید شرایط خانوادگی یا اجتماعی‌شان اجازه نمی‌دهد [پوشش کاملی داشته باشند].

من هم در این مستند با همین دغدغه به این سه نفر نزدیک شدم و وضعیت آن‌ها را در مدرسه، اجتماع و خانواده بررسی کردم تا نشان بدهم اتمسفر محیط در این‌که کسی حجاب را انتخاب کند یا بی‌حجابی را، مؤثر است.

منظورتان از «اتمسفر محیط» چیست؟

جامعه، مدرسه، مدیران مدرسه، خانواده‌ها و… . مثلا یکی از مدیران افتخار می‌کند که: «تا چند کیلومتری مدرسه‌ی من پسری وجود ندارد.»! یعنی این نقص و مسئله‌ی فرهنگی را با حذف فیزیکی می‌خواهند حل کنند! که اتفاقا در همین مستند جلوی دوربین ما پسرانی می‌آیند و اتفاقاتی می‌افتد…

می‌گوییم «جوانان ما پاک‌اند»! بله؛ پاک‌اند! اما باید توجیه شوند. در این زمان، جوان با هجوم ابزارهای رسانه‌ای مثل اینترنت، ماهواره، موبایل و… مواجه است، اما ما در این سمت ضعیف عمل کرده‌ایم و به کسی که مورد هجوم این ابزارها و اطلاعات قرار گرفته، هیچ سپری نداده‌ایم تا از داشته‌هایش دفاع کند.

[ms 1]

هدفتان از ساختن این مستند چه بود؟

هدف این است که مخاطب نسبت به اطلاعات قبلی‌اش تجدیدنظر کند. در این مستند می‌خواهم فقط زخم را نشان بدهم. قصد مداوا ندارم. حتی قضاوت نمی‌کنم، تا همه مخاطب من باشند. نمی‌خواستم با نشان دادن رأی خودم، طیفی از مخاطبان را از دست بدهم. می‌خواستم این زخم را نشان بدهم. باید بفهمیم برای این مقطع سنی کاری نکردیم و این بچه‌ها دچار خلأهای جدی هستند.

خواستم در این مستند، وضعیت موجود را نشان بدهم و بگویم «کاری کنید. دارد دیر می‌شود.» قطعا کارهایی شده، ولی فعالیت‌ها به‌صورت جزیره‌ای و بدون الهام هستند. چرا این‌ها تحت یک حمایت کلان و در یک نظام هماهنگ قرار نمی‌گیرند؟

تا الان چه بازخوردهایی در رابطه با این مستند دریافت کرده‌اید؟

خیلی از فیلم‌سازها و کارشناسان این حوزه با من همراه شدند. همه معتقدند که رسانه، مخصوصا تصویر، می‌تواند تأثیرگذار باشد. این‌که هالیوود سالانه میلیارددلاری هزینه می‌کند، برای این است که می‌داند رغبت به «دیدن» بیشتر است. البته در هالیوود علاوه بر بحث فرهنگی، بحث تجاری هم مطرح است.

از وقتی حرف این مستند را زدم، تعداد زیادی کامنت و تقاضا آمد که می‌خواستند تیزر، عکس و قسمت‌هایی از مستند را ببینند. این نشان می‌دهد که علاقه و توجه به این موضوع وجود دارد.

[ms 4]

فکر می‌کنید چقدر این کارها تأثیر داشته باشد؟

مشکل این است که تا بحث کار فرهنگی می‌شود، یک‌دفعه می‌خواهیم همه‌ی خلأها را پر کنیم؛ همه‌ی کمبودها را جبران کنیم. می‌خواهیم زود نتیجه بگیریم. تأثیرها در استمرار و تداوم کارها پیدا می‌شوند.

[ms 7]

دختران همین فیلم، در انتهای پروژه تغییر محسوسی داشتند؟

وقتی راوی فیلم به سپیده [یکی از دخترهای این مستند] می‌گوید: «در این مدتی که با ما بودی، نظرت عوض شده؟»، سپیده می‌گوید: «فهمیدم که اگر چادر سر کنم، از مدرسه تا خانه کسی مزاحمم نمی‌شود.» و وقتی دوستش می‌پرسد: «یعنی تا حالا نمی‌دانستی؟» جواب می‌دهد: «نه! تا حالا این‌طوری نمی‌دانستم!». (چون در مستند جایی پیش می‌آید که سپیده خودش از پسرها سؤال می‌کند.)

می‌توانیم انتظار چنین تغییری را در مخاطبان نیز داشته باشیم؟

قطعا نمی‌خواهم افرادی که حجاب مناسبی ندارند، بعد از دیدن این مستند دنبال چادر بگردند که چادری شوند. مطمئنا آن تغییر زودگذر خواهد بود. کسی که داغ شود، زود سرد می‌شود، اما اگر پخته شود، هیچ‌وقت خام نمی‌شود.

می‌گویند «زندگی و اعمال پدر و مادر، حتی قبل از تولد فرزند روی زندگی او اثر می‌گذارد.»؛ یعنی تربیت فرزند از قبل تولدش شروع می‌شود. چطور می‌توانیم یک جوان ۲۰ساله را که خودش باید الان پدر یا مادر شود، تغییر بدهیم؟

یک نهال تازه‌ی یاس را می‌توانیم بگذاریم روی دیوار رشد کند یا به‌سمت پنجره بچرخانیم؛ چون هنوز شاخه‌هایش نرم و انعطاف‌پذیر است، اما وقتی زمان می‌گذرد، شاخه‌اش محکم می‌شود. ‌آن‌وقت اگر بخواهیم جابه‌جایش کنیم، باید بشکنیم‌اش.

[ms 5]

به همین دلیل، مقطع دبیرستان را انتخاب کردم، چون سنی است که هنوز بچه‌ها محکم نشده‌اند. البته در همین مستند دختری هست که به حجاب اعتقاد دارد، اما پدرش اجازه نمی‌دهد پوشش موردعلاقه‌اش را داشته باشد.

البته ما هم امروز شخصیت دختران جامعه‌مان را می‌شکنیم. دختری که گشت ارشاد او را می‌گیرد، تا امروز با حجاب مشکل داشت، از امروز با نظام و دین و آیین و همه‌چیز مشکل پیدا می‌کند!

[ms 2]

برای تولید این مستند چقدر کار پژوهشی انجام دادید؟ از چه کارشناس‌هایی بهره بردید؟

مقوله‌ی حجاب را از نظر تاریخی، شرعی (فقهی) و روان‌شناسی بررسی کردم. نظر علما و مراجع، کارشناسان، جامعه‌شناسان، سیاستمداران و اهالی فرهنگ را هم مطالعه کردم، اما اگر کارشناس وارد این فیلم می‌شد، غرض، هدف و رویکرد آشکار می‌شد و جنبه‌ی نصیحت‌گونه و کلیشه‌ای پیدا می‌کرد؛ درحالی‌که نمی‌خواستم با قضاوت جلو بروم یا حتی زیرپوستی بگویم که «حجاب خوب است»! خود فیلم به این سمت می‌رود.

چه مشکلاتی برای تولید این مستند داشتید؟

حمایت معنوی کم بود. مسئولان مدارس مانع نزدیک شدن ما به دختران می‌شدند؛ که البته من از این ممانعت و حالت «قرنطینه» استفاده‌ی نمادین کردم برای این‌که نشان دهم همیشه این گروه سنی را دور نگه داشته‌ایم، بدون این‌که به آن‌ها خوراک [فکری] بدهیم یا برنامه‌ای برایشان بریزیم. با وجود کلی نامه‌نگاری و طی مراحل قانونی، پیش می‌آمد که برای ورود به مدرسه ساعت‌ها معطل می‌شدیم!

فکر نمی‌کنید به‌خاطر پرداختن به این بحث، در عرصه‌ی هنر مهجور شوید؟

بیش‌تر کارگردانانی که درمورد این کار با ایشان صحبت کردم، می‌گفتند: «این کار را نکن. اگر کردی، منتظر عواقبش هم باش.» خیلی‌هایشان می‌گفتند: «چون حجاب یک امر حکومتی است و اختیار در آن راه ندارد، نمی‌توان درموردش صحبت کرد.» اما من حرفم را می‌زنم. می‌دانم خیلی هم برایم هزینه دارد. من یک هنرمند مستندساز هستم. نمی‌توانم مماشات کنم. اگر سکوت کنیم، هرگز پیشرو نخواهیم بود.

چرا فضای غیرکلیشه‌ای مستند «یک آسمان انار» را کم‌تر در آثار هنرمندان مذهبی می‌بینیم؟

متأسفانه عموما نگاه‌ها به ابزارهای تبلیغاتی، نگاه روشنی نیست. خیلی وقت‌ها ما متدین‌ها دچار اشتباه یا عجله می‌شویم. می‌خواهیم در این فرصتی که به‌دست آورده‌ایم، سریع یک کاری بکنیم. می‌گوییم «ما باید آرمان‌های امام و رهبر و انقلاب را محقق کنیم.»! یک «یا حسین» بزرگ می‌چسبانیم به کارها! جوزده می‌شویم. به همین دلیل کارهای ظاهرا متعهد و دین‌مدار، گاهی کارهایی سطحی و کم‌عمق می‌شوند؛ درحالی‌که باید تأثیرگذار باشند.

نقطه‌ضعف این‌گونه آثار در جذب مخاطب چیست؟

ما سریع دامنه‌ی مخاطبانمان را مشخص می‌کنیم؛ مثلا افرادی که زمینه‌ی مذهبی دارند، می‌شوند مخاطب ما. آن جوانی که به سینما یا یک حوزه‌ی هنری خاص علاقه دارد و شاید هیچ‌وقت با او مواجه نشویم، هرگز مخاطب ما نمی‌شود. گاهی هم می‌رویم روی اعصاب یک عده! مثلا در یک کار فرهنگی، تا جای ممکن افرادی را که موهایشان را سیخ‌سیخی درست می‌کنند، تخریب می‌کنیم.

[ms 10]

چرا هنرمندان مذهبی کم‌تر به چنین مخاطب‎هایی نزدیک می‌شوند و جذبشان می‌کنند؟

تا می‌خواهیم کمی به مخاطبی که همیشه از ما دور است نزدیک شویم، سریع به ما برچسب می‌زنند که: «تو ضد ولایت فقیه هستی! ضدانقلابی! سبز هستی!» خیلی که لطف کنند، می‌گویند: «انقلابی بی‌بصیرت هستی.»! باید یک کیف مدرک داشته باشیم که خودمان، مطالعات و کارهایمان را اثبات کنیم.

آقای شهاب مرادی می‌گفتند: «شما طلبه‌ها باید به میدان بیایید. باید خلأها را پر کنید. شماها چرا فریادتان بلند نمی‌شود؟ چرا از بین ائمه‌ی جماعات، نهایتا ۳ نفر باید نسبت به بعضی جریانات انتقاد کنند؟» گفتم: «واقعا این‌قدر که شما می‌گویید راحت نیست!»

واقعا فضای گفتمان ما آن‌قدر که می‌گویند، فضای آزادی نیست! عده‌ای که نفوذ، لابی یا برگ برنده‌ای دارند، می‌توانند حرفشان را بزنند. بقیه زود انگ می‌خورند. حتی در همین فضای حوزه‌ی علمیه بسیار محدودیم و حرف زدن برایمان سخت است. باز هم خدا را شکر می‌کنیم تدابیری که رهبری دارند، فضا را کمی باز می‌کند تا بتوانیم حرفمان را بزنیم.

[ms 9]

چطور می‌توانیم به این طیف از مخاطبان نزدیک شویم؟

ما بعد از انقلاب سه فرصت خیلی بزرگ داشتیم: آموزش و پرورش، صداوسیما و حوزه‌های علمیه. اما فضای حاضر نشان می‌دهد از این ظرفیت‌ها به قدر کافی کمک نگرفته‌ایم و خیلی از فرصت‌ها را از دست داده‌ایم.

من فکر می‌کنم با این میزان حمایت به هیچ‌جا نمی‌رسیم. همین اواخر من چند تا تئاتر دیدم، که بیش‌ترشان جنسی و بسیار صریح بود (نه در لفافه)! یعنی ذائقه‌ها این‌طور شده. به این امید که راهی باز کنم تا حرف از خدا و دین و آرمان‌ها بزنم، وارد این فضا می‌شوم. بعد می‌بینم تحقیقات حوزه پرونده‌ام را به جریان انداخته و می‌پرسد: «شما دیروز ساعت ۵ بعدازظهر کجای این عالم بودید؟»

تئاتر را تعمیم بدهید به فعالیت‌هایی مثل نقد فیلم، برگزاری جشنواره، چاپ کتاب و… . باید پشتیبانی صورت بگیرد.

[ms 8]

این پشتیبانی چگونه باید باشد؟

به نظرم باید حداقل به کسانی که برادری‌شان را ثابت کرده‌اند، فضای بیش‌تری داده شود تا عواقب صحبت‌هایی که می‌کنند، کم‌تر شود. کسی که قرار است به‌عنوان دیده‌بان فرهنگی تأثیرگذار باشد و زودتر از دیگران درد را بفهمد، باید گاهی عادت‌شکنی کند؛ باید خلاف جریان آب حرکت کند.

این افراد که جان و حیثیت و آبرویشان را کف دست می‌گیرند، مثل تخریبچی به دل دشمن زده‌اند. هر لحظه ممکن است از بین بروند. اگر نیروهای خودی با بیسیم هدایت‌شان نکنند، وسط میدان مین می‌مانند! نه راهِ پس دارند، نه راهِ پیش. نه باید به دشمن پناه ببرند، نه می‌توانند برگردند. باید کشته شوند!

مهمان چارقد به‌صرف حلیم گوشت و گوجه‌سبز

[ms 0]

صبر کنید! صبر کنید! این همه آلوچه سبز را یک‌جا نخورید! برای خوردن این همه آلوچه (گوجه) سبز،  راه‌های بهتری هم هست! می‌خواهید پیشنهاد طبخ گوشت و آلوچه (گوجه) سبز را امتحان کنید؟

پس موادش را تهیه کنید:

روغن/ مقداری
گوشت استخوانی/ نیم کیلو
پیاز/ یک عدد بزرگ
آلوچه سبز/ یک کیلو
خرده‌‌برنج شمالی/ دو پیمانه
نمک و فلفل و زردچوبه/ مقدار کافی

[ms 1]

گوشت را با پیاز درون دیگ زودپز بگذارید. تا نیمه‌ی ظرف را آب بریزید و بعد درش را محکم ببندید. وقتی صدای سوت دیگ زودپز را شنیدید، حرارت زیرش را کم کنید و بگذارید به مدت سه ربع ساعت بپزد. بعد آلوچه سبزها را درون قابلمه‌ای کوچک‌تر بریزید و به اندازه‌ی یک لیوان، رویش آب بریزید. بگذارید این‌ها هم خوب بپزد؛ آن‌قدر له شود که به‌راحتی هسته‌اش از گوشتش جدا شود.

[ms 2]

حالا نوبت خرده‌برنج‌هاست. آن‌ها را بشویید. نیم ساعت بخیسانید. بعد به اندازه‌ی ۴ پیمانه (یعنی دو برابر برنج) آب همراه با مقداری روغن و نمک و زردچوبه رویش بریزید. بگذارید این برنج‌ها خوب مغزپخت شود. وقتی مغزپخت شد، درون سبد خالی کنید.

نیم ساعت بعد، گوشت‌ها را چک کنید. اگر پخته بود، استخوانش را جدا کنید. آبش را هم جدا کنید. گوشت‌ها را بکوبید و به برنج‌ها اضافه کنید. حالا نوبت آلوچه‌های له‌شده است. سبدی بردارید و زیرش ظرفِ هم‌اندازه‌‌اش  را بگذارید. آلوچه‌های له‌شده را درون سبد خالی کنید. با پشت قاشق، آلوچه‌ها را فشار دهید. به‌راحتی هسته‌ها را از گوشت‌هایش جدا کنید. حالا گوشت‌های آلوچه‌ها را به قابلمه‌ی برنج اضافه کنید. مقداری از آب گوشت‌ها و مقداری از آب آلوچه‌ها را روی برنج‌ها بریزید. بار دیگر نمک و فلفل و زردچوبه را اضافه کنید. هم بزنید و اجازه دهید دوباره همه‌ی این مواد با هم بپزند. یادتان باشد درب ظرف را نبندید تا آب اضافیِ غذا بخار شود.

وقتی قیافه‌شان تقریبا شبیه حلیم بادمجان شد، از روی اجاق بردارید. دوباره خوب بکوبید.

[ms 3]

غذا را اندکی بچشید. مزه‌ی نمک و فلفلش را تنظیم کنید. روی ظرف مناسبی بکشید و با مقداری زعفرانِ آب‌زده رنگین و اشتهاآورش کنید.

غذای خوشمزه و ملس‌تان آماده است. بفرمایید کنار سفره و با بقیه‌ی اعضای خانواده‌تان نوش جان کنید.

این‌طوری بهتر نشد؟ اگر این همه آلوچه را تنهایی می‌خوردید، چه اتفاقی می‌افتاد؟

ما یادگار عصمت غمگین اعصاریم

[ms 3]

از کوچه‌پس‌کوچه‌های قدیمی ساغریسازان رشت که می‌گذری، به عمارتی قدیمی و زیبا می‌رسی که خانه‌ی فرهنگ گیلان است. عصر دیروز، جلسه‌ی رونمایی از کتاب «اینک تهمینه» نوشته‌ی «شبنم بزرگی» در این عمارت برگزار گردید. این جلسه در حیاط خانه‌ی فرهنگ گیلان برگزار شد و استقبال خوبی از آن صورت گرفت.

«اینک تهمینه» ششمین کتاب از سری مجموعه داستان‌های «عصر چهارشنبه‌ی ما» نشر فرهنگ ایلیاست. نویسنده‌ی کتاب، اولین نفری بود که به جایگاه فراخوانده شد تا صحبت کند. او با این جمله حرف‌هایش را آغاز کرد: «حقیقت این است که من یا هر کدام از دوستان کارگاه عصرهای چارشنبه‌ی خانه فرهنگ، خارج از تعارفات مرسوم، زحمت زیاد کشیده‌ایم تا این‌جا بایستیم و این فرصت حرف زدن برای شما عزیزان را غنیمت بشماریم.»

وی در ادامه درباره‌ی داستان و زن داستان‌نویس گفت: «ما در کارگاهمان شعاری داریم که از نویسنده‌ی توانمند، بهرام صادقی به‌جای مانده: «نوشتن سرنوشت من است.» گمان می‌کنم که بر ماست این سرنوشت را زیبا بنویسیم. فراموش نکنیم که ما ازقضا در دوره‌ی تاریخی هستیم که باب دندان داستان‌نویس، علی‌الخصوص زن داستان‌نویس، است.

از سویی در نقش یک نویسنده رنج می‌کشیم که دست‌مایه‌ی کارمان باشد و از سویی دیگر در جایگاه زن داستان‌نویس در دوره‌ای به‌سر می‌بریم که زن‌ها عاقبت تصمیم گرفته‌اند از نقش صرفِ مخاطبِ ادبیات بودن که قرن‌هاست بر عهده‌شان گذاشته شده، خارج شوند و دست به تولید خلاقانه‌ی ادبی بزنند.

در جهانی که شکار سوژه‌ی مبتکرانه و زدن حرف تازه بسیار دشوار است، میراث سکوت تاریخی زنان، انبانی از حرف‌های ناگفته و تجربه‌های به اشتراک نگذاشته است. این خود چیز کوچکی نیست و همه چیز است. آگاهیم که هنوز در جهانِ داستان جوان هستیم، اما با هر آن‌چه از بد و خوب در چنته داریم، تلاش خواهیم کرد.»

[ms 5]

شبنم بزرگی در نهایت با خواندن داستانی از مجموعه‌ی «اینک تهمینه» به حرف‌هایش پایان داد؛ داستانی که در دو فضای تاریخی-جغرافیایی و زبانی رخ می‌داد و طنز دردناک نهفته در آن، سکوت را میان حضار در جلسه آورد.

در ادامه‌ی برنامه، «کیهان خانجانی» مدرس کارگاه‌های عصر چهارشنبه‌ی داستان، بحثی را درباره‌ی لزوم ورود ادبیات به نهاد خانواده مطرح نمود: «چرا تأکید داشتیم که خانواده‌ها باشند؟ اگر روزی بزرگ‌ترین مشکلاتمان را در تاریخمان و جامعه‌مان بررسی کنیم، مطمئنا جایی اتفاق نظر خواهیم داشت که همانا نبودن تعاونی‌ها و نهادهاست. ابتدایی‌ترین و مهم‌ترین نهادی که ما در آن پا می‌گذاریم و اگر بنیان بسیار حرف شنیدن‌ها، صبور بودن‌ها و تحمل کردن‌ها در آن‌جا ساخته شود، خیلی از مشکلات به‌صورت بنیادی حل می‌شوند، بی‌شک نهاد خانواده است. و حالا اگر داستان‌نویسی پشتوانه‌ی این نهاد را داشته باشد، پشتوانه‌ی کوچکی نیست. این پشتوانه می‌تواند او را به رسمیت بشناسد. همّ و غمّ ما این بود که داستان را، هنر را و کتاب را درون خانواده‌ها ببریم.

چرا هنر؟ چرا ادبیات؟ واقعیت این است که اگر روزی روزگاری خیلی آرمان‌گرایانه فکر می‌کردیم، حس می‌کردیم «با ادبیات می‌‌شود جهان را تغییر داد.»، اما باید واقعیت‌های جهان امروز را که متکی بر رسانه و اقتصاد و علم سیاست است، پذیرفت. ادبیات مستقیما نمی‌تواند جهان را تغییر بدهد. ادبیات می‌تواند روی جهان و جهانیان تأثیر بگذارد. این تأثیر در درازمدت به تغییر می‌انجامد.

[ms 1]

حتی اگر ادبیات، تغییر و تأثیر بزرگی به‌وجود نیاورد و تنها قدرت تحمل را در انسان زیاد کند، کاری کارستان کرده است. وقتی سال‌های سال، مصرع «چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند» را به‌کار می‌بریم، مصرع کوچکی نیست؛ یک گریزگاه است. این بزرگ‌ترین ویژگی ادبیات است.

ما می‌خواهیم تاریخ را، که ریشه‌ی کلمه‌ی داستان است، در داستان گواهی بدهیم؛ انسان را گواهی بدهیم؛ زندگی را گواهی بدهیم.

ساراماگو می گوید: «داستان بر تعداد شخصیت‌های روی زمین می‌افزاید.» و به‌واقع که چنین است. می‌توانید تصور کنید تام سایر نیست؟ مادام بواری، آنا کارنینا و بسیاری دیگر نیستند؟ این‌ها جمعیت روی زمینند. داستان‌نویسان از واقعیت می‌گیرند و به واقعیت می‌دهند. واقعیت دیگری در کنار واقعیت قرار می‌دهند که اگر واقعیت موجود برای ما خشن و نابخردانه باشد، به واقعیت داستانی التجا می‌بریم. وقتی داستان می‌خوانیم، هم‌زمان دو زندگی می‌کنیم. زمان را در می‌نوردیم. ما با خواندن و نوشتن، چندبار زندگی می‌کنیم.»

[ms 2]

اجرای زنده‌ی موسیقی که حس نوستالوژی آهنگ‌های قدیمی را در عمارتی قدیمی در انسان زنده می‌کرد، از دیگر بخش‌های برنامه بود. پذیرایی با نان و پنیر و سبزی آن‌قدر حس خوبی در فضا ایجاد کرده بود که کسی دنبال شیرینی‌هایی که پخش می‌شد، نبود.

پس از پذیرایی، «دکتر نیکویی» استاد ادبیات دانشگاه گیلان، درباره‌ی روایت و ذهن قصه‌مدار گفت: «آسا برگر می‌گوید: «قدیم‌ترها هوشمندی را مابه‌التفاوت انسان و حیوان می‌دانستند، اما به‌جای آن باید گفت انسان روایتگر»؛ یعنی فصل بین انسان و حیوان را نباید هوشمندی صرف دانست -که صرفا بیولوژیک است- بلکه باید خاصیت روایتگری دانست که یک شاخصه‌ی فرهنگی است.

نکته‌ی حائز اهمیت این است که ما معمولا قصه و داستان را مربوط به بخشی از جامعه می‌دانیم؛ مثلا کسانی که اهل هنر و نوشتن و خواندن هستند! درحالی‌که نظریات شناخت جدید قائل بر این هستند که اساسا ذهن انسان، قصه‌‌مدار است.»

وی در ادامه به بحث زمان و عبور از زمان در داستان پرداخت و اظهار داشت که ما در داستان‌ها مرزها را می‌شکنیم: «میلان کوندرا می‌گوید: «چهار ندا از داستان بلند می‌شود: ۱- ندای بازی، ۲- ندای رؤیا، ۳- ندای اندیشه، ۴- ندای زمان»»

در انتهای برنامه، کیهان خانجانی بار دیگر بر صحنه حاضر شد و به تشریح ویژگی‌های داستان‌های شبنم بزرگی پرداخت: «اگر کسی فقط داستان اول و آخر «اینک تهمینه» را نوشته بود، می‌شد گفت داستان‌نویس‌بودنش مسجّل است. داستان اول، تاریخ بوم شفت و تهران است و با دو زبان و زمان نوشته شده و داستان آخر که درخصوص زن سرخ‌پوش میدان فردوسی است؛ داستانی که بر روی شالوده‌ای از واقعیت نوشته شده، اما نگاه شبنم بزرگی به آن متفاوت بوده و این جذابیتی دوچندان به این داستان داده است.

به گمان من، سراغ چنین داستان‌هایی رفتن، که واقعیتش از هر داستانی داستانی‌تر است، کاری بسیار دشوار است و شبنم بزرگی به‌خوبی از پسِ این کار برآمده.

جلسه، حوالی ساعت ۸ غروب با عکسی دسته‌جمعی که مهمانان بر روی ایوان عمارت به یادگار گرفتند، به‌پایان رسید، و «تهمینه» آغاز شد…

مهمان چارقد به صرف مربای انجیر

[ms 4]

انجیر یکی از میوه‌‌هایی است که با توجه به طبیعت ایران عزیز، در خیلی از شهرها رشد می‌کند. البته در شهرهای کویری و گرم بیش‌تر است و هرچه هوا گرم‌تر باشد، انجیرها بزرگ‌تر و شیرین‌تر خواهند بود. تیر و مرداد فصل رسیدن انجیرهاست. اگر شما هم در خانه درخت انجیر دارید، می‌توانید با این روش یک مربای خوشمزه داشته باشید و خاطره‌ی خوش یک آشپزی موفق همیشه همراهتان باشد.

وقتی می‌خواهید انجیرها را از درخت بچینید، دقت کنید اولا با دقت آن‌ها را از شاخه‌ها جدا کنید، طوری که ساقه و پوست انجیر سالم بماند و انجیرهایی را انتخاب کنید که به هیچ وجه له نشده باشد یا گنجشک‌ها و پرندگان دیگر سوراخش نکرده باشند. هرچه انجیرها سالم‌تر و یک‌اندازه‌تر باشند، مربای زیباتری خواهید داشت. راستی، وقتی خواستید تمام انجیرهای درخت‌تان را بچینید، یادتان باشد آن بالاترها را کامل نچینید و سهمی هم از نعمتی که خدا برایتان آفریده، برای پرنده‌ها و گنجشک‌ها بگذارید.

[ms 0]

و اما مواد لازم:

انجیر/ یک کیلو
شکر/ یک کیلو
آب/ یک لیوان
آب‌لیمو/ دو قاشق
دارچین/ دو قاشق
گلاب/ دو قاشق
هل/ چند حبه
زعفران/ کمی

[ms 2]

طرز تهیه:

انجیرها را آهسته می‌شوییم و می‌گذاریم خوب آبش برود. یادتان باشد ساقه‌های انجیر را نچینید. در یک قابلمه به‌ترتیب یک لایه شکر و یک لایه انجیر می‌ریزیم.

قابلمه را می‌گذاریم توی یخچال تا چند ساعت بماند. این‌طوری شکر خوب به خورد انجیرها می‌رود و طعم‌دار می‌شود و انجیر هم کم‌کم آب می‌اندازد. بعد از ۶-۷ ساعت، قابلمه را روی حرارت بگذارید تا انجیر و شکر جوش بیاید. سپس حرارت را کم‌تر کنید.

حالا با یک کف‌گیر آهسته‌آهسته کف‌هایی را که می‌بینید، بگیرید. بعد یک لیوان آب‌جوش را آهسته به مواد اضافه کنید. یک ربع بگذارید مواد بجوشد. دیگر باید مواد قوام آمده باشد و انجیرها پخته و شیشه‌ای شده باشند. الان باید آب‌لیمو، دارچین و هل را اضافه کنید. پنج دقیقه‌ی بعد، زعفران و وانیل را اضافه کنید. چند جوش که زد، قابلمه را از روی حرارت بردارید.

[ms 3]

انجیرها باید خوب طلایی شده باشند و قوام مایع مثل عسل شده باشد. مربا را داخل شیشه‌ها بریزید و بعد از خنک شدن، در یخچال نگهداری کنید. مربای انجیر برای دسر یا صبحانه محبوبیت زیادی دارد. می‌توانید همراه چای، به‌جای یک حبه قند، یک دانه انجیر از این مربا بردارید و بخورید.

راستی، ماه رمضان هم نزدیک است و این مربای خوش‌عطر و زیبا می‌تواند جای خوبی در سفره‌ی افطارتان داشته باشد. این مربا طبیعت گرمی دارد و برای مزاج‌های سرد بسیار مفید و مقوی خواهد بود. مربای انجیرتان اگر به فصل سرما هم برسد، در پاییز و زمستان بسیار انرژی‌‌بخش خواهد بود.
نوش جان.

رنج‌های مادر نشدن

زن نشسته بود روی صندلی رو به دکتر. صورتش پیدا نبود، اما لحن صدا و جثه‌اش خیلی جوان‌تر از آن می‌زد که بشود به‌ش گفت «زن». دکتر پیشنهادهای تازه‌ی درمانی می‌داد و دختر که خستگی پنج‌سال درمان روی شانه‌هایش پیدا بود، می‌گفت: «نه. ما همه‌ی این راه‌ها رو رفتیم خانم دکتر.» دکتر می‌گفت: «این‌طوری ممکنه جنینی که تشکیل می‌شه، عقب‌موندگی ذهنی داشته باشه.» دختر می‌گفت: «مشکلی نیست. با همسرم به توافق رسیدیم. قبول داریم.» دکتر که چشم‌هایش از تعجب گرد شده بود، گفت:» نکن این کارو. سخته. برای خودش از همه سخت‌تره. برای خودت هم. یه کم فکر کن…»

[ms 0]

مراکز درمان ناباروری جاهای عجیبی هستند. وقتی وارد یکی از این مراکز می‌شوی، آن قدر قصه ریخته توی راه‌روها، صندلی‌های انتظار، نوبت آزمایشگاه، نیمکت‌های حیاط،نمازخانه‌ی کوچک و بوفه‌ی شیروانی‌اش که وقتی داری راه می‌روی، باید حواست باشد پایت گیر نکند به رشته‌ی قصه‌ای، و تو را نکشاند به عمق چشم‌های غمگین کسی.

شاید به‌خاطر همین قصه‌هاست که در اتاق تشکیل پرونده و پذیرش، راه‌به‌‌راه عکس دوقلوها و سه‌قلوهای خندان که از همین راه‌های درمانی به‌دنیا آمده‌اند، نصب شده تا امید بتابد به این قصه‌ها و قدری شادی در چشم‌ها راه یابد.

علم پزشکی و روش‌های درمان ناباروری در کشور ما پشرفت‌های چشمگیری کرده و جای این همه نگرانی نیست، اما واقعیت این است که زوج‌های جوانی که در همان بهترین سال‌های زندگی خود با مشکلی به نام ناباروری مواجه می‌شوند، به دلیل شرایط فرهنگی و اجتماعی جامعه‌ی ما، علاوه بر طی مراحل درمانی، فشار روحی-روانی زیادی را متحمل می‌شوند.

در فرهنگ ما و اکثر فرهنگ‌ها، مادر مقامی ارجمند، والا و اسطوره‌ای دارد. وجود چنین اسطوره‌ای سبب شده که زنان، مادری را مهم‌ترین شغل و وظیفه‌ی خود در جامعه بدانند. نگاه غالب به زنان در برخی جوامع، تنها به‌عنوان ابزاری برای تولیدمثل و تداوم بقاست. در چنین زمینه‌ای زنانی که توانایی بچه‌دارشدن ندارند، فشار روانی و اجتماعی مضاعفی را تحمل می‌کنند. در این شرایط، نازایی عیب و نقص زنانه تلقی می‌شود و مردان از آن مبرا هستند و برای جبران آن می‌توانند زن دیگری بگیرند. زن نازا هم مجبور به تحمل وضع در کنار شوهر به همراه زوجه‌های دیگر است.

بچه‌دار نشدن یک بحران در زندگی محسوب می‌شود؛ بحرانی که مانند بسیاری از مشکلات به اختلافات خانوادگی منجر می‌شود؛ پدیده‌ای که انتخاب‌کردنی نیست و در صورت درمان نشدن، واکنش‌های منفی و فشارهای روحی ناخواسته را به زندگی مشترک تحمیل می‌کند. بعضی مواقع هم این اختلافات و بحث و جدل‌ها به از بین رفتن تعادل زندگی و جدایی می‌انجامد.

ناباروری مشکلی است که در ۱۰ تا ۱۵درصد زوج‌ها دیده می‌شود. علل ناباروری می‌تواند مربوط به زن یا مرد یا هر دو باشد. حدود ۴۰درصد از مشکلات ناباروری مربوط به مردان، ۴۰درصد مربوط به زنان و حدود ۱۰درصد مربوط به هر دو است. در حدود ۱۰درصد از زوج‌ها نیز عامل ناباروری مشخص نیست. به عبارت دیگر، در این زوج‌ها هر دو نفر با توجه به انجام آزمایش‌های موجود مشکلی ندارند، ولی به علل نامشخصی بچه‌دار نمی‌شوند.

هزینه‌ی درمان ناباروری بسیار گران است و متأسفانه این درمان گران‌قیمت هنوز تحت پوشش بیمه نیست. در ایران، نازایی یک بیماری لوکس مثل جراحی زیبایی به‌شمار می‌رود و همین امر موجب شده تا بیمه‌ها هیچ تعهدی را در قبال آن نپذیرند. در این شرایط با وجود امکانات مناسب، به‌دلیل نبود پوشش بیمه‌ای هزینه‌های درمانی ناباروری در کشور، بسیاری از زوج‌ها یا اصلا برای درمان مراجعه نمی‌کنند یا درمان را نیمه‌کاره رها می‌کنند. ( علی اخوان بهبهانی، روزنامه‌ی جام جم ۱۵/۱۰/۸۹)

[ms 1]

بارها از سوی پزشکان و متخصصان ناباروری این مشکل مطرح و تأکید شده که ناباروری باید در فهرست سازمان‌های بیمه‌گر قرار گیرد، اما تاکنون اقدامی دراین باره صورت نگرفته است؛ درحالی‌که ناباروری، یک بیماری جسمی و روحی است که موجب ازهم‌پاشیدگی کانون بسیاری از زوج‌های جوان می‌شود. البته بیمه‌ها نیز برای این کار خود یک دلیل بسیار محکمه‌پسند دارند؛ پول ندارند!

بیمه‌ها توان پرداخت هزینه‌ی چندین سیکل درمان ناباروری را ندارند؛ چون ممکن است یک خانواده برای این‌که جواب بگیرد، چندین سیکل درمان ناباروری بگیرد، اما امکان پوشش بیمه‌ای یک سیکل درمان آن وجود دارد.

فشارهای روحی و روانی ناشی از هراس مادر نشدن آن‌قدر زیاد است که در «نی‌نی سایت» به‌عنوان یکی از پایگاه‌‌های راهنمای بارداری و بچه‌داری، در بخش تبادل نظر، کاربران تاپیک‌های فراوانی را با این موضوع ایجاد می‌کند، و در تاپیک «ناباروری، تجربیات درمانی، مشکلات روحی و روانی ناشی از ناباروری» ۱۳۴ صفحه که هریک شامل صدها باب گفتگوی جدید و تبادل تجربه و هم‌دردی و… است، وجود دارد.

کاربران نی‌نی سایت که با این مشکلات دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند، به افرادی که در مشکل ناباروری با هم وجه اشتراک دارند، پناه می‌آورند تا شاید قدری از این رنج روحی کاسته شود. حرف‌هایی که گاهی به نزدیک‌ترین اعضای خانواده‌شان نمی‌توانند بگویند، این‌جا برای گروه می‌نویسند. کار به جایی می‌رسد که مدیر سایت برای این بخش چنین پیغامی می‌گذارد:

«کابران محترم، فعالیت در محیط مجازی نیازمند توجه به نکاتی است تا برای فرد مشکلی ایجاد نشود. لازم می‌دانم به دو نکته اشاره نمایم:

۱– در سایتی که کلیه‌ی افراد می‌توانند نظرات و نوشته‌های شما را ببینند، از مسائل شخصی خود صحبت نکنید؛ چون ممکن است هر فردی آن را بخواند و افراد آشنا هم آن را ببیند یا افرادی از این مطالب سوءاستفاده نمایند و برای شما مشکل‌ساز شوند.

۲– در محیط مجازی شما هیچ‌وقت نمی‌دانید چه کسی آن طرف ارتباط است و هر فردی با هر شخصیت مجازی که برای خود تعریف می‌نماید، می‌تواند با شما ارتباط برقرار نماید. اطلاعات شخصی خود را به‌راحتی در اختیار افراد قرار ندهید.»

خلاصه‌ی کلام این‌که با وجود تمامی امکانات، تجهیزات، دانش و تخصص چشمگیر متخصصان ایرانی، هنوز از لحاظ فرهنگی در این عرصه بسیار عقب هستیم، و این امر سبب می‌شود نتوانیم از تمامی ظرفیت‌ها برای درمان ناباروری به‌طور کامل استفاده کنیم؛ چراکه بسیاری از زوج‌ها به دلیل مسائل فرهنگی به پزشکان معالج و مراکز درمانی مراجعه نمی‌کنند، و یا حتی در طی روند مراحل درمانی به‌علت این حجم عظیم نگرانی و اضطراب، نتیجه‌ی مطلوب به‌دست نمی‌آید.

به‌خاطر همین و با توجه به افزایش ناباروری به دلیل نوع شیوه‌ی زندگی ماشینی امروز (کار با رنگ، مشاغل استرس‌زا، برخی بیماری‌های عفونی، استفاده از برخی امواج مانند موبایل، آلودگی هوا، افزایش سن ازدواج، به تأخیر انداختن فرزنددار شدن و…) نیاز است که رسانه‌ها و مراکز آموزشی و فرهنگی، همگام با پیشرفت‌های علم پزشکی، ابعاد فرهنگی این موضوع را نیز مورد کنکاش قرار داده و با آموزش‌های همگانی، مشکلات روحی و روانی ناباروری را در زوج‌هایی که با این مشکل مواجه هستند، کم کنند.

مهریه‌ی معلوم: یک نفر سرباز وظیفه و یک جفت دستبند آلومینیومی!

[ms 0]

از پله‌های دادگاه خانواده که بالا می‌روی -یا پایین می‌آیی- نمی‌توانی منکر احتیاج فراوانت به یک مسکّن اعصاب و قرص سردرد شوی؛ مخصوصا اگر بار نخست باشد که پایت را در این محیط و فضا گذاشته‌ای. انگار همه‌ی ژلوفن‌های عالم نیاز است تا مغز دردآلودت را از این فشار وحشتناک درد که در اثر اصابت با یک واقعیت تخیل‌گونه این‌چنین سرسام ‌گرفته، نجات بدهی.

تعداد مراجعان، واقعا بالا و باورنکردنی است. دختران جوانی که ردیف روی صندلی‌های طبقات مختلف نشسته‌اند تا نوبت رسیدگی به پرونده‌ی آن‌ها برسد و بتوانند مهریه‌شان را از همسر سابق بگیرند و اسکناس روی زخم جدایی بگذارند، بلکه اندکی تسلّی پیدا کنند، هیچ راهی به جز ابراز تعجب و تأسف برای تو نمی‌گذارد. باورم نمی‌شود در جامعه‌ی اسلامی ما، زشت‌ترین حلال خدا این‌چنین مرسوم و رایج باشد.

از آن طرف، پسران جوانی که خیلی‎‌هایشان هنوز در دهه‌ی سوم زندگی هستند، آن سوی راهرو ایستاده‌اند و از این سو به آن سو می‌روند و به روزهای آینده فکر می‌کنند؛ روزهایی که اگر نتوانند ثابت کنند که توانایی پرداخت مهریه‌ی معلوم عروس خانم را ندارند، باید منتظر ملاقاتی‌های کمپوت‌به‌دست باشند.

در احوالات خودم هستم و هنوز از شوک این مناظر محیرالعقول خارج نشده‌ام که پتک سنگین دیگری بر مغزم -البته اول مانند یک چاقوی ضامن‌دار تیز در چشمانم فرو می‌رود و بعد، شبکه‌ی عصبی بدن، درد را به مغز انتقال می‌دهد- فرود می‌آید و رسما «ناک اوت» می‌شوم. پسر جوانی که بعدا از محتویات داخل پرونده‌اش فهمیدم ۲۶ سال بیش‌تر ندارد، همراه با یک سرباز وظیفه و دستبندبه‌دست وارد راهرو می‌شود و گوشه‌ای می‌ایستد. پشت سرش هم یک دختر جوان و یک خانم جاافتاده که به‌نظر می‌رسد مادرش است، به داخل سالن می‌آیند و با فاصله‌ی کمی نسبت به سرباز می‌ایستند.

چند دقیقه‌ای که با اجازه‌ی سرباز، با پسر هم‌صحبت می‌شوم، ماجرا دستم می‌آید: داستان تکراری مهریه‌های سال تولد و بوق و کرنا و ترکیدن چشم فامیل و آشنایان و… زندان! نه؛ این‌جای داستان دیگر مورد انتظار مخاطب نبوده، که اگر بود و می‌دانست که «عندالمطالبه» باید مهریه را بپردازد و اعتباری به ضرب‌المثلِ من‌درآوردی «کی داده، کی گرفته» نیست، قطعا زیر بار این ۱۳۶۸ سکه‌ی بهار آزادی لعنتی نمی‌رفت. آرش اما پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «حالا من برم زندان، این پول گیرش میاد مگه؟ به جهنم!»

از آن طرف، شیرین هم استدلال خودش را دارد: «دو روز که آب خنک بخوره، می‌فهمه نباید با زندگی من بازی می‌کرد!» و وقتی با لبخند کم‌رنگ من روبه‌رو می‌شود، اندکی اخم می‌کند و می‌گوید: «اون روزی که قبول کرد، هم گوش سالمی داشت، هم عقل سالم. می‌خواست قبول نکنه.»

گشت‌وگذار نیم‌ساعته در مجتمع قضایی شماره‌ی یک خانواده تهران، فارغ از سردردی که تا ۴۸ ساعت همراه من بود، یک نتیجه‌ی دیگر هم داشت؛ حکایت مهریه‌های آن‌چنانی امروزی برخی دختران، حکایت‌‌ همان مال یتیم است که در ظاهر «پلوخورش و کباب و لازانیا و پیتزا» است، اما در باطن‌‌، همان آتش است که «وَلاتَقرَبُوا مالَ الیَتِیم»؛ مهریه در نگاه اول شاید چند سکه طلا و سند فلان خانه و فلان باغ و فلان سفر خارجی باشد، اما در باطن، یک سرباز وظیفه است و یک جفت دستبند آلومینیومی که بر دستان مرد خانواده نشسته و قرار است سفیدی سفره‌ی عقد زوج‌ها را سیاه‌تر از زغال کند.

یادمان نرود که مهریه قرار بود «مهر» در دل‌هایمان برویاند، نه این‌که بذر «نفرت» بیفشاند…

زن؛ کالایی با عقل و احساس

[ms 0]

ازدواج و امور مربوط به آن در فرهنگ­‌ها، اقوام و ملل گوناگون، رسوم و قوانین مختلفی دارد. نحوه­‌ی انتخاب همسر، رسم و رسوم برگزاری مراسم، قوانین مربوط به ازدواج و طلاق و… تفاوت­‌هایی دارند که گاه جالب و تعجب­‌برانگیزند. در جامعه­‌ی ایران، قوانین و سنت­‌های مربوط به این امور، همواره بین موافقان و مخالفان مورد بحث بوده و هم اکنون نیز موضوعاتی مانند سن ازدواج، میزان مهریه، قوانین مربوط به طلاق، نحوه­‌ی آشنایی طرفین و مسائلی از این دست، توجه عوام و کارشناسان را به خود جلب کرده است.

از جایگاه این امور در دین مبین اسلام، زیاد بحث شده و در جامعه­‌ی کنونی تمام تلاش این است که از دستورات اسلامی در این قبیل امور استفاده شود. در ادامه، به‌طور مختصر به نحو­ه­‌ی ازدواج، طلاق و قوانین آن، در دوران قبل از ظهور اسلام در ایران، به‌‌ویژه در دوران دو سلسله­‌ی اشکانیان و ساسانیان می­‌پردازیم. باید توجه داشت حمله­‌ی اعراب مسلمان به‌صورت گسترده، در زمان ساسانیان صورت گرفت و منجر به کشته شدن یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی و سقوط سلسله­‌ی ساسانیان شد.

***

در دوره­‌ی اشکانیان، زنان حق دخالت در امور خارج از منزل را نداشتند و عموما شکل زندگی به‌صورت همان اندرونی و بیرونی بود. متأسفانه اطلاعات زیادی از این دوران در دست نیست، ولی از آن‌چه از نوشته­‌های تاریخی برمی­‌آید، در این دوران ازدواج با محارم بلامانع بوده­ است؛ آن‌چنان که در تاریخ نوشته شده­: «فرهاد، پادشاه ساسانی، مادر خود، ته­آموز اورانیا، را به زنی گرفت.» (۱) که گفته می­‌شود ازدواج با محارم از قوانین اوستا بود و فرهاد با این­ کار درصدد به‌دست آوردن حمایت روحانیون بوده است. این ازدواج در آن زمان با واکنش­‌های رعایا مواجه شد.

بعضی معتقدند فرهنگ جامعه در آن زمان چنین رسومی را قابل قبول می­‌دانست، ولی واکنش‌های عوام چنین مقبولیتی را نشان نمی­‌دهد. البته باید توجه داشت زرتشتیان در زمان­‌های دیگر چنین ازدواجی را نیز امری بسیار ناپسند می­‌شمرند.

در مورد قوانین طلاق در این دوره نوشته­‌اند: «مرد در چهار مورد می­‌تواند زن خود را طلاق دهد؛ اول عقیمه بودن زن، دوم پرداختن به جادوگری از سوی زن، سوم فاسد بودن اخلاق او و چهارم اگر عادت ماهیانه­‌ی خود را از شوهر پنهان می­‌کرد.» (۲) در این دوره، مرد حق کشتن زن را داشت!

در دوره­‌ی ساسانیان نیز، زنان دارای شخصیت حقوقی نبودند و از هر لحاظ تحت سرپرستی رییس خانوار بودند. چنین نوشته شده: «در مسائل حقوقی، غالبا دشوار است که تفاوت حقوقی میان یک زن آزاد و یک برده را تشخیص داد.» (۳) در این دوران، زمانی­ که دختر پانزده‌ساله می­‌شد، پدر او موظف بود که برای او شوهری مناسب بیابد. زمانی­ که دختر شوهر می­‌کرد، از سهم ارث محروم می­‌شد. از این­ رو، هنگام ازدواج جهیزیه­‌ی کامل و بزرگی همراه خود می­‌برد. در مورد مهریه نیز مبلغی تعیین می­‌شد که در صورت پیش آمدن طلاق به او داده می‌شد. با وجود نوشته­‌ها درمورد بردگی دختران، آنان می­‌توانستند به میل و خواسته­‌ی خود ازدواج کنند.

در این عصر نیز ازدواج با خواهر یا زن پدری، امری عادی به‌شمار می­‌رفته­ است. به‌ویژه، ازدواج با خواهر برای حفظ پاکی خون، بسیار مورد تأکید بوده. «پرفسور آرتور کریستین» نیز به ازدواج با نزدیکان اشاره می­‌کند و می‌نویسد: «اهتمام در پاکی نسب و خون خانواده، یکی از صفات بارز جامعه­‌ی ایرانی به‌شمار می­‌رفت؛ تا به حدی که ازدواج با محارم را جایز می­‌شمردند.» (۴)

نوع دیگری از ازدواج در میان ساسانیان، ازدواج استقراضی بود؛ به این معنی که شوهر حق داشت یگانه زن خود را، یا یکی از زنانش را، حتی زن ممتاز خود را به فرد دیگری که بدون تقصیر محتاج شده بود، بسپارد. (۵) در چنین امری رضایت زن شرط نبود. جالب این‌جاست که فرزندانی که در این ازدواج متولد می­‌شدند، متعلق به خانواده­‌ی شوهر اول بودند و مانند فرزندان او محسوب می­‌شدند.

از دیگر نکات مورد توجه این است که این عمل، عملی خیرخواهانه و کمک به هم­‌دین به‌شمار می­‌رفته است. شوهر موقت طی قراردادی موظف بود از زن موقت خود نگهداری کامل کند و تمام نیازمندی­‌های او را برطرف سازد. ساسانیان با این عمل، تصور کالا بودن زن را به­‌خوبی نشان داده­‌اند. آن‌ها دقیقا زن را شیئی به‌حساب آورده بودند که می­‌توان او را به‌عنوان کمک، قرض داد!

در عهد ساسانی، اگر پدری برای دختر خود به‌موقع همسر مناسب پیدا نمی‌کرد و او را به خانه­‌ی بخت نمی‌فرستاد، در این صورت دختر می­‌توانست به میل خود رابطه­‌ی آزاد جنسی برقرار کند.

بساط این‌گونه ازدواج­‌ها و قوانین و رسم و رسوم متداول، پس از ورود اسلام به ایران برچیده شد. هرچند، شاهان در دوره­‌های بعد نیز با ساختن حرمسراها برای عیاشی و خوشگذرانی خود و اعمال محدودیت‌های بسیار برای زنان اشراف یا طبقه‌ی متوسط و گرفتن بسیاری از اختیارات او، هم‌چنان به او به چشم کالایی نگاه می­‌کردند؛ منتها به نوعی دیگر.

————————————————–

۱- آزاد، حسن، پشت پرده­‌های حرمسرا، انتشارات انزلی، ص ۸۶؛
۲- همان، ص ۸۵؛
۳- همان، ص ۹۵؛
۴- همان، ص ۹۸؛
۵- همان، ص ۹۹.

من خودم بچه‌ام!

[ms 0]

وقتی از بچه می‌پرسم و این‌که مگر قصد بچه‌دار شدن ندارد، با تعجبی آمیخته با عصبانیت می‌گوید: «من خودم هنوز بچه‌م!» با لبخند سعی می‌کنم فراموش کنم ۵ سال است که ازدواج کرده و ۲۹ساله است!

جمله‌ی «خودم هنوز بچه‌م» و توهم خودکودک‌بینی، رایج‌ترین انگاره‌ی زنان جوان امروزی است؛ زنانی که با گذشتن چند سال از ازدواجشان، هنوز هم مایل به بچه‌دار شدن نیستند.

***

اول: بازگشت به عقب

رواج انگاره‌های رفاهی با آغاز دوران سازندگی در جامعه به ملاک شدن اصول و ارزش‌هایی منجر شد که پیش از این، نزد جامعه‌ی ایران چندان اهمیتی نداشتند؛ اصول و ارزش‌هایی چون ثروت، ماشین لوکس، خانه‌ی گران‌قیمت و…! جامعه‌ی ایران طی آن سال‌ها با پدیده‌ی جابه‌جایی ارزش‌ها دست‌به‌گریبان بود و اصولی چون ایثار، قناعت، ساده‌زیستی و… جای خود را به خودمحوری، مصرف و تجمل‌گرایی سپرد.

طی همان سال‌ها و با به‌وجود آمدن شکاف عمیق اقتصادی در سطح جامعه، قشری خاص از هنرمندان و اهالی فرهنگ که به علت سال‌های جنگ و غلبه‌ی مسائل دفاع مقدس، قدرت مانور و اعلام حضور نداشتند، به نمایش چهره‌هایی از جامعه پرداختند که با داشتن بیش‌ترین منابع مادی و دارایی، اقلیتی بیش نبودند؛ اقلیتی که به وسیله‌ی همان افراد و از کانال سینما و تلویزیون به رسمیت شناخته شده و سبک زندگیشان به‌عنوان سبک زندگی معیار به خورد مخاطب داده می‌شد.

پس از آن تا به امروز، سینما و تلویزیون با استفاده از گران‌ترین لوکیشن‌ها به نمایش خانواده‌هایی می‌پردازد که تفاوتی عمیق با عموم مردم ایران دارند.

این خانواده‌ها که یا اکثرا دچار خوی و منش سرمایه‌داری بودند و یا علی رغم ثروتمند نبودن، در خانه‌هایی فوق‌العاده گران و لوکس زندگی می‌کردند [یک نفر نیست بپرسد طرف این خانه‌ی گران را از کجا آورده، درحالی‌که ثروتمند نیست!] غالبا در چند دوره‌ی سنی محدود نمایش داده می‌شدند (و می‌شوند!):

۱- دوره‌ی سنی ۵۰ سال به بالا همراه با فرزندان جوان.
۲- دوره‌ی سنی ۳۰ تا ۴۰ سال با فرزندان مدرسه‌ای.

خانواده‌های آن دوره با قرار گرفتن در دوره‌ی سنی میانسالی و پیری، به نمایش مادران این ادوار سنی مشغول بوده و مخاطب را از رؤیت چهره‌ی مادران جوانی که در اطراف خود می‌دید، محروم می‌کرد. رواج سیاست بهداشتی آن سال‌ها با عنوان «فرزند کم‌تر، زندگی بهتر» در کنار حذف چهره‌ی مادران جوان از رسانه، به شکل‌گیری زمینه‌ای خاص در ذهنیت جامعه‌ی ایرانی منجر شد؛ ذهنیتی که امر باروری و بچه‌دار شدن زوج‌های جوان را مذموم و غیر جذاب معرفی می‌کرد.

پس این زوج‌ها و مادران نه در تلویزیون جایی داشتند و نه در سینما! حذف آن‌ها از ساحت این دو پدیده‌ی نوین به حذف ایشان از ذهن جامعه نیز منجر شد و هیچ کس از خودش نپرسید چرا مادر جوانی که در همسایگی ماست، در تلویزیون نیست؟!

دوم: همین حالا

طی سال‌های اخیر، سکوت فیلم‌ها و سریال‌ها در قبال خانواده‌های جوان شکسته شده است و جوانانِ تازه‌ازدواج‌کرده هم (با کمی اغماض البته!) به جمع خانواده‌های تلویزیونی پیوستند.

اما این خانواده را می‌توان روی دیگر سکه‌ی سکوت تلویزیون نسبت به خانواده‌های جوان دانست؛ چه این‌که چهره‌ی نمایش‌داده‌شده چهره‌ای است ناقص و ضعیف. خانواده‌های جوان تلویزیونی، نه بچه‌دار می‌شوند و نه تمایلی به بچه‌دار شدن دارند. این بی‌میلی را می‌توان از جمله رایج و معروف زنان جوانی دید که مرتب در گوش مخاطب زمزمه می‌کنند: «من خودم هنوز بچه‌م! بچه می‌خوام چیکار؟!؟»، درک کرد.

[ms 1]

در معدود مواردی که این خانواده‌ها و زنان صاحب فرزند هستند، ارتباط درست و مناسبی میان والدین و فرزند وجود ندارد و فرزندان را می‌توان گوشه‌ای از دکور یا وسایل فیلم دانست، نه شخصیت‌هایی که در خانواده حضور دارند و جدی گرفته می‌شوند و در حال تربیت و رشد هستند. از همین روی، نقش مادرانگی زنان این خانواده‌ها به‌شدت کم‌رنگ و بی‌اثر است.

تکرار این نگاه و نمایش خانواده‌های جوان بی‌فرزند به نمایش زنانی خاص در فضایی مناسب ایشان نیاز دارد. پس سریال‌ها به نمایش زنانی می‌پردازند که از سه حالت خارج نیستند:

۱- زنان مشغول به تحصیل که در حال طی کردن پله‌های ترقی‌اند (!) و فرزند را مانع پیشرفت خود می‌دانند.
۲- زنان شاغل که به‌علت مشغله‌ی کاری فرصت بچه‌دار شدن را ندارند.
۳- زنان خوشگذران و مصرفی که بچه را مزاحم تفریحات خود و ارتباط با دوستان خود می‌دانند.

رواج چهره‌های مذکور را می‌توان در شکل‌گیری روحیه‌ی فرزندگریزی در میان زنان جوان مؤثر دانست. این روحیه باعث می‌شود زوج‌های جوان این امر مهم را مرتب به تعویق انداخته و به مسائلی چون اختلاف سنی والدین و فرزندان، خطرات بارداری در سنین بالا، تأثیر شرایط روحی و سنی والدین در تربیت فرزند، بالا رفتن هرم سنی جامعه و… توجه نکنند.

از دیگر سو، رواج بحث‌های خاص و عجیب با ژست‌های فلسفی، مبنی بر «سختی مسئولیت و تربیت فرزند»، یا این‌که «شاید از به‌دنیا آمدن راضی نباشد»، یا «به‌دنیا بیاید که چه؟!؟» و… در محافل روشنفکری و مکتوب، و همین‌طور رخنه‌ی محدود این تفکرات در برخی فیلم‌‌ها نیز، چون هیزم بر شعله‌ی این آتش می‌افزاید.

سوم: آینده، شاید

با رواج این نگاه‌ها و با نگاهی کلی به سیر رشد این تفکر می‌توان دید که چگونه تلویزیون و شخصیت‌های نمایشی‌اش از بچه‌دار شدن اعراض می‌کنند و حتی به تقابل با آن هم برمی‌خیزند.

در مجموع می‌توان تلویزیون و سینما را به‌عنوان مرجعی که قادر است به ذهنیات جامعه جهت دهد، بررسی کرد. از این روی، دیدگاه این رسانه‌ها مسئله‌ای درخور تأمل مطرح می‌شود و باز از همین جهت است که بازنمایی‌های خاص از شخصیت‌های جامعه و یا حتی حذف آن‌ها از بطن برنامه‌‌ریزی‌های خود قادر است به شکل‌گیری امواج فکری و سبک‌های زندگی در جامعه منجر شود.

مادران و زنان جوان (قشری که از ساحت تلویزیون حذف شده و گاه حتی با آن‌ها برخورد قهرآمیز می‌شود) را می‌توان مظلوم‌ترین شخصیت‌های جامعه دانست؛ افرادی که تلویزیون برایشان نه برنامه‌ای دارد و نه آن‌ها را جدی می‌گیرد! و تنها زمانی از آن‌ها یاد می‌شود که قرار است فرزنددار شدن آن‌ها زیر سؤال برود.

از همین روی است که بسیاری از دختران جوان تنها به ازدواج فکر می‌کنند و هیچ برنامه‌ای، چه در ذهن و چه در عمل، برای بچه‌دار شدن خود ندارند. حال آن‌که تلویزیون می‌تواند با عملکردی مناسب، حس مادرِ بالقوه بودنِ دختران و زنان جوان را تقویت کرده و برای تربیت مادران آینده و تشویق آن‌ها برنامه‌های مناسبی داشته باشد. نقش انکارناپذیر تلویزیون در این پدیده آن‌قدر تأثیرگذار است که برای هدایت تلویزیون در این راستا برنامه‌ریزی‌های جدی وجود داشته باشد.

لحظه‌ی دیدار

[ms 0]

کجا بنشینم که سید خامنه‌ای را بهتر ببینم؟!

از انبوه نیروهای امنیتی و گشت‌های انتظامی خیابان جمهوری پیداست که مراسم مهمی در بیت برپاست. از تاکسی که پیاده شدم، خواستم کرایه را حساب کنم، راننده که پیرمردی با محاسن سفید بود، گفت: «مگر بیت نمی‌روی؟» گفتم: «بله» گفت: «پس خوش آمدی. سلام ما را هم برسان.»

ساعت ۸ صبح است. تا شروع مراسم هنوز یک ساعتی مانده. هیچ‌وقت بیت را با این حال و هوا ندیده بودم. مهمان‌های خارجی هنوز نیامده‌اند. خواستم زودتر بیایم تا از اولین دقایق، شاهد این اتفاق بزرگ باشم. شور و غوغایی به پا بود. مترجم‌ها، راوی‌‌ها، عکاس‌ها و خبرنگارها که بیش‌ترشان زن بودند، با هیجان وصف‌ناپذیری به‌سمت ایستگاه‌های بازرسی می‌رفتند. انگار خود کارکنان هم با همیشه فرق داشتند.

شاید بهتر بود برای ثبت این واقعه‌ی بزرگ، با دوستان و مهمانان خارجی همراه می‌شدم. هرچند، این‌جا منتظر بودن هم حال و هوایی دارد.

ساعت ۸:۴۵ است. مهمانان خارجی کم‌کم وارد سالن می‌شوند؛ با حالتی میان بهت و هیجان. ذوق‌زده‌اند. نمی‌دانند کجا بنشینند؛ مرتب جایشان را عوض می‌کنند. خانمی که انگلیسی صحبت می‌کرد، از من پرسید: «کجا بنشینم که سید خامنه‌ای را بهتر ببینم؟»

ایرانی‌ها را انتهای سالن جا دادند. می‌گویند ایرانی به مهمان‌نوازی زبانزد است. گروه‌گروه و تک‌تک وارد می‌شوند. هر کدام رنگی و نژادی و فرهنگی، اما هم‌دین و هم‌جنس. نوع پوشش و لباسشان تا حدی گویای ملیتشان است. مسلمان هستند، اما نه هر مسلمانی؛ نه مسلمان اسمی و رسمی و شناسنامه‌ای، نه منفعل و خاموش و خانه‌نشین؛ بلکه پویا، ظلم‌ستیز و معتقد و در یک کلام «مسلمان بیدار». خیلی‌هایشان حتی مسلمان‌زاده نیستند؛ مخصوصا غیرعرب‌ها.

خانمی از آمریکا که کنارم نشسته بود، می‌گفت مادر و پدرش تا زمان ازدواجش نمی‌دانستند که او ۸ سال است به اسلام مشرف شده. دختر جوان مکزیکی آرزو دارد روزی اولین مسجد را در شهرش بنا کنند. خانمی از بحرین می‌گوید: «برای زنان، همین افتخار بس که اولین شهید راه اسلام، یک زن (سمیه) بوده است.»

[ms 2]

آمده بودند که از فرزندانشان عقب نمانند

ساعت ۱۰:۱۵ است و سالن مملو از عاشقان بی‌قرار. از گوشه و کنار، صدای شعار و سرودهای دسته‌جمعی به‌گوش می‌رسد؛ هریک به زبانی و حال و هوایی. عده‌ای برای رهبر نامه می‌نویسند. عده‌ای هم به زبان سکوت در دل با رهبر و مقتدایشان نجوا می‌کنند. به هر جا که نگاه می‌کردی، حماسه‌ای بود. خیلی‌ها برای اولین بار بود که به دیدار آقا می‌‌آمدند. عده‌ای هم که فرزندانشان در همایش جوانان و بیداری اسلامی خدمت آقا رسیده بودند، می‌گفتند مدت‌هاست منتظر چنین روزی بودیم و آمده بودند که از فرزندانشان عقب نمانند. خبرنگارها هیجان‌زده‌تر از مهمانان، دنبال شکار لحظه‌ها بودند. آن‌قدر لحظه‌‌ها و صحنه‌ها زیبا و باشکوه بود که نمی‌دانستند به سراغ کدام یک بروند!

در گوشه‌ای از سالن، مترجم‌ها نشسته بودند. یکی از کارکنان بیت می‌گفت: «شاید در هیچ مراسمی این همه مترجم، یک‌جا حضور نداشته‌اند.» راست هم می‌گفت. ۱۲۰۰ زن از ۸۵ کشور جهان آمده بودند. بیداری اسلامی تنها به کشورهای اسلامی خلاصه نمی‌شود؛ زنان بوسنی، آلبانی، کانادا، مکزیک، پاناما و آمریکا این را ثابت کردند.

ناگهان همگی به‌پا خاستند. صدای شعار و تکبیر، فضا را پر کرد. آدم‌ها و صداها در هم گم شده بودند. گویی غم فراق را فریاد می‌کردند و شکایت از روزگار، به یار آورده بودند. مجلس آرام نمی‌گرفت، تا این‌که صدای قرآن سکوت را بر فضا حاکم کرد. پس از قرائت قرآن، شعارها دوباره شروع شد. عده‌ای «لبیک یا خامنه‌ای» می‌گفتند؛ عده‌ای «الموت لإمریکا»، «الموت لإسرائیل»، «الشعب یرید تحریر فلسطین» و شعار‌های دیگر. زنان افغانستان و پاکستان هم به زبان خودشان شعارهایی می‌دادند.

[ms 1]

نعم نعم فلسطین

مجری برنامه، خانم «صدیقه حجازی» پشت تریبون رفت و با این آیه از قرآن صحبتش را آغاز کرد: «و نرید أن نمنّ علی الذین استضعفوا فی الأرض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثین» … و بعد از سخنرانیِ دکتر ولایتی، از عده‌ای از فعالان و مبارزان مسلمان دعوت شد تا به بیان دیدگاه‌های خود بپردازند. اولین نفر، خانم «هنا محیی صابر الشلبی» از فلسطین بود که او را این‌گونه معرفی کردند: «کسی که با ۴۴ روز اعتصاب غذا در زندان رژیم صهیونیستی، آنان را به زانو درآورد، به‌طوری که مجبور شدند آزادش کنند.»

او در ابتدای سخنش بعد از سلام و درود به رهبر انقلاب و امام خمینی (ره)، به یکی از زنان فلسطینی که مادر چند شهید بود اشاره کرد و او را به حاضران معرفی کرد. می‌خواست بگوید ما کار بزرگی نکرده‌ایم. کار بزرگ را مادرانی کرده‌اند که ما را در دامن خود پرورانده و شهدا و مبارزان را به میدان فرستاده‌اند. صدای تکبیر و تشویق جمعیت بلند شد: «نعم. نعم. فلسطین.» آن‌جا فکر کردم همین صلابت زنان فلسطینی است که ریشه‌های انقلابشان را پابرجا نگه داشته.

سپس، دکتر «نجلی محمد کامل»، عضو هیئت علمی دانشگاه مصر، «هاجر عبدالکافی»، دکترای حقوق و زندانی سیاسی از تونس، «حوریه محمد احمد»، فعال سیاسی و مذهبی در یمن، «انسجام عبدالزهره جواد»، فعال فرهنگی و رسانه‌ای در عراق و «وجدان میلاد»، عضو هیئت علمی دانشگاه الزیتونیه لیبی، صحبت کردند. مادر شهید «علی شیخ»، نوجوان ۱۴ساله‌ی بحرینی اما غوغایی در میان حاضران به‌پا کرد. او که برای شناسایی نشدن از سوی رژیم مستبد آل خلیفه، عینک دودی به‌چشم داشت، از فرزند شهیدش و صبر زنان همسر و فرزند از دست داده‌ی بحرینی سخن می‌گفت. جمعیت یک‌سره با او فریاد سر داده بودند: «بالروح، بالدم، نفدیک یا شهید» …

 

سکوت کرد تا صدای فریاد زنان به جهان برسد

«بتول الموسوی» یکی دیگر از زنان مبارز و فرزند شهید بزرگ و مجاهد خستگی‌ناپذیر، سیدعباس موسوی، از لبنان سخنران بعدی این جلسه بود. با آمدن او جمعیت که انگار داغ دلشان تازه شده باشد، یک‌صدا فریاد می‌زدند: «الموت لإسرائیل» و او چند لحظه‌ای سکوت کرد و سخنی نگفت. می‌خواست صدای انزجار زنان گوشه‌گوشه‌ی جهان، به گوش اشغالگران قدس برسد.

در پایان، خانم «مجتهدزاده» مشاور رئیس‌جمهور و همسر سیدمحسن موسوی، دیپلمات ربوده‌شده‌ی ایرانی توسط رژیم صهیونیستی، با مادران و همسران شهدا و اسرا ابراز همدری کرد و گفت: «30 سال است که به انتظار همسرم نشسته‌ام و صبری زینبی همانند شما دارم.» وی افزود: «خیزش بلندی که امروز علیه رژیم‌های غاصب صورت گرفته، استحکامات آنان را در نوردیده و زمان قدرت‌طلبی و استثمار آنان را به پایان رسانده است.»

باید از چنین همایش‌هایی ترسید

خلاصه‌ی کلام این‌که همه‌ی سخنرانان از حبل‌المتین سخن می‌گفتند و وحدت: «ترید الیوم وحدة العربیة الاسلامیة» و این، دشمنانشان را می‌ترساند که بعد از همایش جوانان، الشرق الاوسط می‌نویسد: «بعد از این، نباید از انرژی هسته‌ای ایران ترسید؛ بلکه باید از چنین همایش‌هایی ترسید.» پس از سخنرانی حاضران همه با شعار «لبیک یا خامنه‌ای» منتظر بودند تا رهبرشان سخن بگوید و راه روشن آینده را برایشان ترسیم کند. به جمعیت که نگاه می‌کردی، هر کس روی کاغذ به زبانی برای رهبرش جمله‌ای نوشته بود. بعضی، از یکدیگر معنی جمله‌ها را می‌پرسیدند. مترجمان که در جمع آن‌ها بودند، برایشان معنا می‌کردند و آن‌ها سری تکان می‌دادند. انگار حرف دل آن‌ها هم بود. وقتی دل سخن بگوید، از هر زبان و ملیتی که باشی، خوب می‌فهمی.

 

در همین رابطه: رسالت: بازگرداندن هویت به زن مسلمان

عکس‌ها از: khamenei.ir

 

رسالت: بازگرداندن هویت به زن مسلمان

[ms 0]

اجلاس زنان و بیداری اسلامی

حسابی مشغول کارهایمان در هتل استقلال ‌بودیم؛ من و دو هم‌اتاقی‌هایم. حتی به دلیل اهمیت کارمان، در خود اجلاس هم حضور تمام‌وقت نداشتیم. به همین دلیل، بعید می‌دیدیم که ما را هم به همراه مهمانان اجلاس زنان و بیداری اسلامی به دیدار رهبر ببرند. هرازگاهی سه نفری، یعنی من و مریم شاه‌مرادی و فهیمه قرایی، غر می‌زدیم که «اگه نشه آقا رو ببینیم، این همه کارهامون به چه دردی می‌خوره؟» و با این حرف‌ها خستگی می‌ماند توی تنمان. در همین فکرها بودیم که درست یک ساعت قبل از حرکت خبر رسید که «برای رفتن به بیت آماده شوید»!

فهیمه از شوق گریه می‌کرد. مریم زبانش بند آمده بود و من نمی‌توانستم در مخیله‌ام بگنجانم که من تا چند ساعتی دیگر برای اولین بار آقا را خواهم دید.

برخلاف دفعات قبل که توی اتوبوس مدام در حال ارتباط‌گیری با مهمانان خارجی انگلیسی‌زبان بودیم، این بار هیچ صدایی از ما در نمی‌آمد. نگاهمان به خیابان خیره شده بود و معلوم نبود این استرس مشترک چرا به دلمان راه پیدا کرده بود و بیرون هم نمی‌رفت.

خانم‌های مسئول قسمت امانت‌گیری وسایل، خیلی مهربان بودند. اشتیاقمان را درک می‌کردند و ابراز. تقریبا اکثر جمعیت به آن‌ها سلام و خسته نباشید می‌گفتند و آن‌ها نیز به همه خوش‌آمد. این حس خوب، صمیمیت و سادگی بیت را دوچندان کرده بود.

[ms 1]

لباس سربازی

برای اولین بار بود که قسمت بازرسی بدنی را می‌دیدم. انصافا خوب کارشان را انجام می‌دادند. حتی هرازگاهی با عذرخواهی کارشان را ادامه می‌دادند. روسری ساتن آبی رنگی پوشیده بودم و به‌سختی لبنانی بسته بودمش. نوبت به بازرسی من که رسید، گفتند گیره مویت را باید ببینیم. با لبخند بهشان گفتم الایرانیة‌الکاملة، که یعنی به من اعتماد کنید و جان من روسری‌ام را دست نزنید که دوباره بستنش غصه‌دارم می‌کند! اما خندیدند و گفتند باید ببینیم. دیدنشان همان و باز شدن روسری همان! و باز مریم بود که کمکم کرد برای بستن دوباره‌ی روسری. با خودم می‌گفتم چرا با گیره‌ی مو به دیدار آمدم؟ خب باید فرض می‌کردم صحنه‌ی حساسی است و من باید آماده‌ی همراهی در کار اجتماعی مهمی در کنار رهبرم می‌بودم. بهتر نبود مثل یک سرباز لباس می‌پوشیدم؟ اصلا زن‌های دوران مقاومت چطور لباس می‌پوشند که درگیری مو و گیره‌ی مو و باز شدن روسری را نداشته باشند؟ از خودم ناراحت شده بودم و از این‌که آماده نیستم، راضی نبودم، ولی تجربه‌ای بود که فهمیدم لباس بیت باید سربازانه باشد؛ یک سرباز واقعی…

[ms 2]

الایرانیة الکاملة

وارد که شدیم، فهیمه دستم را گرفت و گفت: «بدو که ردیف عقب قرار نگیریم، وگرنه نمی‌توانیم خوب آقا را ببینیم.» چند مسئول خانم جلویمان را گرفتند. متوجه نشدند که از کدام کشوریم. من دوباره با لحن عربی و به‌شوخی گفتم: «الایرانیة‌ الکاملة!» که خندید و گفت: «جدا؟! پس برید انتها!» خنده روی لبمان خشک شد. با تعجب پرسیدیم چرا؟ گفتند چون ردیف‌های جلو باید توسط مهمانان خارجی پر شود و بعد نیروهای خودمان را مستقر کنیم. خیلی ناراحت شده بودیم، اما گفتم: «نمی‌شه حرفم رو تصحیح کنم؟ أنا خارجیة‌ الکاملة…!»

فهیمه صدایم زد: «سمیه دستمال برات بگیرم؟» با ناراحتی گفتم: «دستمال برای چی؟» گفت: «اگه گریه‌ت بگیره، نیاز نداری؟» نگاهش کردم و گفتم: «خب بگیره! مگه اشک چشم رو باید پاک کرد؟!»

نهایتا نیروهای حراست نتوانستند موفق بشوند و صرفا مهمانان خارجی را جلو بنشانند. سیاه و سفید، ایرانی و عراقی، آمریکایی و فلسطینی، چادری و بلوزشلواری، هندی و افغانستانی کنار هم قرار گرفتند، بدون هیچ هماهنگی‌ای. و چقدر قشنگ بود تداعی رنگی که به‌وجود آمده بود.

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

مدام منتظر بودم کسی بیاید و شعاری به ما بدهد تا تمرین کنیم و دسته‌جمعی بعد از ورود حضرت آقا بخوانیم، اما گویا از این برنامه‌هایی که توی ذهنم بود، ترتیب داده نشده بود. به جمعیت نگاه می‌کردم. هی منتظر کسی بودم که بیاید و اعلام کند تا چند دقیقه‌ی دیگر این انتظار پایان می‌گیرد، اما خیلی ناباورانه پرده‌ی آبی بیت به مقدار کمی کنار رفت و دست حضرت آقا بود که لبه‌اش را گرفته بود و به کناری زده بود و تمام‌قد قدم به داخل بیت گذاشته بودند. از تعجب دهانم باز مانده بود. همه ایستادند. موجی درست شده بود؛ موجی عظیم؛ موجی ناآرام… مهمانان خارجی مدام شعار می‌دادند. شعارهایی با زبان‌های مختلف شنیده می‌شد. از «خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست»ِ ما ایرانی‌ها بگیرید تا «هل من ناصر ینصرنی؟»، «لبیک یا خامنه‌ای» و…

ایشان دستشان را بالا گرفته بودند و به همه سلام و احترام می‌کردند. برای من خود این حرکت آرام‌کننده بود. خانمی نشسته بود و فقط نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. خانم دیگری دست روی سر، زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. دوست جدید عراقی هم‌اسمم را دیده بودم. تا چشمش به من افتاد، به فارسی دست‌وپاشکسته‌ای گفت: «سمیة! دیدی آقامون رو؟ ما آقا داریم…» فهیمه هم که به‌خاطر موج جمعیت کمی جلوتر کشانده شده بود، سرش را عقب کشید و نگاهم کرد. پهنای صورتش پر از اشک شده بود. لابد یاد حرفم بود که نباید اشک را خشک کرد!

آقا نشستند و موج آرام گرفت. آقا ساکت و با لبخند نگاه می‌کردند و مقاله‌ها خوانده شد. جالب‌تر حرکت مادر شهید عراقی بعد از خواندن مقاله‌اش بود. مستقیم روی سکو رفته بود و درست مقابلشان ایستاده بود و حرف می‌زد. دو سه مراقب خانم و آقا نزدیک رفته بودند تا به او بگویند بیاید پایین، اما آقا خیلی بامحبت به صحبت‌های او گوش می‌دادند و جواب می‌دادند.

حالا که این‌ها را می‌نویسم، فکر می‌کنم به اتفاقات چند سال اخیر دنیای غرب علیه بانوان مسلمان؛ به اهمیت رسالت بزرگ بانوان مسلمان و این کلام حضرت‌آقا که «امروز اگر شما بانوان نخبه‌ی اسلام تلاش کنید که این هویت را به زن مسلمان برگردانید، بزرگ‌ترین خدمت را به عزت و کرامت اسلامی کرده‌اید.»

 

در همین رابطه: لحظه‌ی دیدار

عکس‌ها از: khamenei.ir

 

وقتی محبت همسرانه، حرفِ مگو می‌شود

[ms 0]

زمانی که مرد به صورت همسر خود نگاه کرده و همسرش نیز به او نگاه کند، خداوند بزرگ به دیده‌ی رحمت به آن دو نگاه کند. (۱)
نهج‌الفصاحه، حدیث ۱۹۹۰

لباس‌های خود را بشویید و موهای خود را برگیرید و مسواک بزنید و آراسته شوید و نظافت کنید؛ زیرا بنی‌اسرائیل این کار را انجام نمی‌دادند. در نتیجه، زنانشان زنا دادند. (۲)
نهج‌الفصاحه، حدیث ۷۱

***

۱- مرد می‌داند ازدواج که کرد، باید خرج زندگی را بدهد. می‌داند که تلاش برای کسب روزی حلال، جهاد است. می‌داند که خانواده به او قوامیت می‌یابد. می‌داند که خوب است مرد مهربانی باشد. سعی هم می‌کند که مهربان باشد، ولی کسی از او انتظار ندارد برود کلاس همسرداری، کتاب‌های روان‌شناسی زنان بخواند و یا دغدغه داشته باشد برای عاشق‌نگه‌داشتن همسرش.

مرد می‌داند از خانه که بیرون می‌رود، باید آراسته باشد. می‌داند که باید معطر باشد. می‌داند که باید مرتب باشد و می‌داند که خانه محل آرامش است؛ جایی است که بعد از یک روز کاری سخت، می‌تواند زمانی برای خودش داشته باشد.

برای یک زن نجیب، محیط خانه محلی است برای عیان کردن همه‌ی ویژگی‌‌های زنانه برای جلب توجه یک مرد. برای مرد، خانه جای آراستگی نیست؛ جای استراحت است؛ محیط راحت‌لباس‌پوشیدن و راحت‌رفتارکردن.

زن نیاز دارد به توجه یک مرد، به جذاب بودن برای یک مرد و به این‌که مردی بخواهد افکارش را، احساساتش را و دغدغه‌هایش را بشنود؛ به این‌که مطمئن باشد یک مرد در دنیا هست که ساعتی از روزش را به فکر کردن به او می‌گذراند؛ فکر می‌کند که برایش چه بخرد، چطور خوشحالش کند و نیازش را چطور رفع کند. مردی هست که در خدمت اوست و از خدایش است که در خدمت او باشد.

مردی هست که می‌خواهد توجه او را جلب کند. می‌خواهد توانایی‌های مردانه‌اش را به رُخش بکشد. مردی که همه‌ی جذابیتش، همه‌ی شوخ‌طبعی‌اش، همه‌ی هنرهای جذب جنس مخالفش، همه‌ی خاطرات جالبش، همه‌ی اظهارنظرهای حکیمانه‌اش، همه و همه را می‌خواهد برای او خرج کند.

ولی خانه برای مرد، جای خرج کردن جذابیت‌هایش نیست؛ جای استفاده از جذابیت‌های همسرش است؛ جایی که زن محرمش منتظرش است. بی‌چون‌وچرا منتظرش است و متشکر از همه‌ی زحماتی که این مرد برایش می‌کشد.

مرد نمی‌داند که وظیفه دارد زنش را به لحاظ عاطفی و حسی -و نه فقط مالی- بی‌نیاز کند از فکر کردن به مردهای دیگر. همان‌طور که زن باید مردش را از زن‌های دیگر بی‌نیاز کند.

۲- زن می‌داند که وقتی ازدواج می‌کند، باید زندگی کردن بلد باشد. زنی که نتواند زندگی‌‌اش را مدیریت کند، نتواند محیط خانه را برای شوهرش جذاب کند، شوهرش مشتاق نباشد برای برگشتن به خانه، مهارت‌های زنانه‌اش کم است.

[ms 1]

اگر شوهر به اندازه‌ی کافی مهربان نیست، حتما مشکلی وجود دارد. باید مهارت زن را افزایش داد. دختران می‌دانند که مدیریت فرهنگی خانه با آن‌هاست. می‌دانند که آن‌ها باید دل شوهرشان را به‌دست آورند. می‌دانند که اگر یک زن کامل باشند، مردشان عاشقشان می‌شود. اگر لازم باشد، تمام کتاب‌های روان‌شناسی مردان را زیر و رو می‌کنند، کلاس همسرداری می‌روند، مشاوره می‌روند و…

باید یاد بگیرند که این مرد را عاشق کنند و برایش کافی باشند. باید کانون خانه را گرم کنند. جهاد زن این است.

۳- در جامعه‌ی ما محبت میان زن وشوهر جزو حرف‌های مگو است. ما محبت کردن را نمی‌آموزیم.

در فیلم‌ها و سریال‌ها، داستان‌های خیانت و مشاجره و طلاق و مجادله و روکَم‌کُنی را بیش‌تر می‌بینیم تا یک زندگی سالم، یک زندگی مشترک، یک زن و شوهر که در کنار یک‌دیگر خیلی معمولی زندگی کرده، مشکلاتشان را حل می‌کنند.

معدود داستان‌های عاشقانه هم، عشق غیر واقعی را نشان می‌دهند. تصورهای سرکوب‌شده‌ی دوران نوجوانی کارگردان؛ آن‌چه پشت درهای زندگی واقعی نیست. مردی هم که بخواهد به همسرش محبت کند، بخواهد برایش پشت ویترین مغازه‌ها بگردد و هدیه بخرد، بخواهد کنارش بنشیند، دلش برایش تنگ شود، از محل کار با همسرش تماس بگیرد، بخواهد با همسرش حرف بزند و اتفاقات روزش را تعریف کند، بخواهد با او مشورت کند، بخواهد به محل‌های مورد علاقه‌ی همسرش برود و… آرام‌آرام با بیش‌تر شدن تمسخرهای اجتماعی، خودش را جمع‌وجور می‌کند.

محبت به زن در جامعه‌ی ما یک ارزش نیست؛ تا حدی قرتی‌بازی است. مردهای استخوان‌دار، مردهای فهمیده، مردهای واقعا مرد، ذهنشان را درگیرِ چطور محبت کردن به همسرشان، چطور اهمیت دادن به دغدغه‌هایشان و… نمی‌کنند.

و زنانی می‌مانند که شوهرانشان کفایتشان نمی‌کنند…

—————————————————

پانوشت:

۱- إنَّ الرَّجُلَ إذا نَظَرَ إلَى امرَأَتِهِ وَ نَظَرَت إلَیهِ، نَظَرَ اللّهُ تَعالى إلَیهِما نَظَرَ الرَّحَمَةِ.

۲- اغسِلُوا ثیابَکُم وَ خُذُوا مِن شُعُورِکُم وَ استاکُوا وَ تَزَیّـنُوا وَ تَنَظّفُوا؛ فَإنَّ بَنی إسرائیلَ لَم یَکُونُوا یَفعَلُونَ ذلِکَ، فَزَنَت نِساؤُهُم.

می‌دَوَم تا به خودم برسم

[ms 0]

ورزش دو و میدانی مادر تمام ورزش‌هاست. از نظر سلامتی هیچ ورزشی به پای پیاده‌روی و دو میدانی نمی‌رسد. این رشته در سال‌های گذشته در کشور ما چندان مورد توجه قرار نمی‌گرفت و کم‌تر شاهد حضور ورزشکاران کشورمان در رقابت‌های آسیایی و جهانی بودیم. اگر هم دوندگان کشورمان در مسابقات شرکت می‌کردند، کسب مدال طلا از آرزوها بود. اما امروز شاهدیم که این رشته، از اصلی‌ترین ورزش‌ها محسوب می‌شود و در رقابت‌های آسیایی و جهانی، کسب مدال توسط ورزشکاران -به‌ویژه بانوان ورزشکار- امری عادی است.

از نظر علم فیزیک، دویدن با لباس و حجاب اسلامی بسیار سخت‌تر از شرایط معمولی است؛ چراکه افزایش اصطکاک هوا و لباس ورزشکاران سبب می‌شود تا آن‌ها حداقل ۳ ثانیه از سایر دوندگان عقب‌تر باشند. اما نکته‌ی جالب این‌جاست که زنان ورزشکار ما در این رشته حضوری فعال دارند و با وجود پوشش اسلامی، در کنار سایر دوندگان در مسابقات مختلف حاضر می‌شوند و پرچم ایران را به اهتزاز درمی‌آورند. بانوان ما نشان دادند از قدرتی برخوردارند که می‌توانند این زمان را جبران کرده و پیش از سایر دوندگان به نقطه‌ی پایان برسند.

امسال در رشته‌ی دو و میدانی، ایران صاحب ۱۰ سهمیه‌ی المپیک شد که این امر نشان از پتانسیل بالای ورزش دو و میدانی در کشورمان دارد.

***

«مریم طوسی» متولد ۱۳۶۷ تهران و دانشجوی تربیت بدنی دانشگاه تهران است. وی از سال ۱۳۸۵ به ورزش دو و میدانی مشغول بوده و به‌عنوان اولین قهرمان زن ایرانی در آسیا مطرح شد. او هم‌چنین رکورددار ۱۰۰ متر، ۲۰۰ متر و ۴۰۰ متر ایران است.

طوسی موفق شده عناوینی چون مقام اول ۴۰۰ متر داخل سالن آسیا، مقام دوم ۱۰۰ متر و ۲۰۰ متر غرب آسیا، مقام سوم ۴ در ۴۰۰ متر قهرمانی آسیا در تهران، مقام دوم ۴۰۰ متر و مقام سوم ۲۰۰ متر جام کازانوف در قزاقستان و مسابقات آزاد مالزی را کسب کند.

مریم طوسی در آستانه‌ی کسب سهمیه‌ی المپیک قرار گرفت و با اختلاف زمان ۷صدم ثانیه، سهمیه‌ی المپیک را از دست داد. این بانوی دونده‌ی کشورمان علاوه بر این‌که در میدان ورزشی موفق بوده، در عرصه‌ی تحصیل علم نیز از بانوان موفق محسوب می‌شود. برای آشنایی بیش‌تر با این دونده‌ی کشورمان، مصاحبه‌ی کوتاهی با او انجام داده‌ایم.

از چه زمانی ورزش دو و میدانی را به‌صورت حرفه‌ای آغاز کردید؟

از ۶ سال پیش، یعنی از سال ۸۵، ورزش دو و میدانی را به‌صورت حرفه‌ای آغاز کردم و کم‌تر از یک سال بعد، رکورد ایران را جابه‌جا کردم. در حال حاضر نیز رکوردار دو ۱۰۰ متر، ۲۰۰ متر، ۴۰۰ متر و ۴ در ۴۰۰ متر ایران هستم.

همه‌ی پیش‌بینی‌ها بر این بود که شما یکی از المپیکی‌های ایران در لندن هستید، اما متأسفانه این اتفاق نیفتاد. در حال حاضر چه برنامه‌ای برای المپیک و بازی‌های آسیایی بعدی دارید؟

من اعتقاد دارم که حضور من در المپیک لندن قسمت نبود؛ چراکه من تمام تلاش خود را برای رسیدن به المپیک لندن انجام داده بودم و این مسئله را از آغاز فعالیت حرفه‌ای خود در نظر داشتم، اما متأسفانه شرایط حضور من در مسابقات انتخابی المپیک در دو ۲۰۰ متر فراهم نشد. در کل، دو مسابقه‌ی انتخابی بیش‌تر انجام ندادم و فقط با ۷صدم ثانیه کم‌تر از حریف، حضور در المپیک لندن را از دست دادم.

من امسال در آستانه‌ی مسابقات انتخابی، مقام‌های زیادی به‌دست آوردم و از عملکرد خود در این مدت راضی هستم. با وجود این‌که سهمیه‌ی المپیک را از دست داده‌ام، باز هم خدا را شاکرم که مقام‌های دیگری در کارنامه‌ی خود ثبت کرده‌ام.

هدف بلندمدت من در حال حاضر، موفقیت در بازی‌های آسیایی کره‌ی جنوبی است؛ چراکه در دوره‌ی قبل و در بازی‌های آسیایی گوانگجو به مرحله‌ی فینال راه یافتم و اعتقاد دارم که در مسابقات کره‌ی جنوبی می‌توانم در جمع سه نفر اول قرار گیرم و پرچم کشور را به‌اهتزاز درآورم.

[ms 3]

امکانات ورزشی کشور را در بخش بانوان چطور ارزیابی می‌کنید؟

خوشبختانه امکانات ورزشی بانوان نسبت به زمانی که من ورزش حرفه‌ای را آغاز کردم بهتر شده و پیشرفت‌های زیادی در این عرصه انجام شده است. زمانی که در یک مسابقه‌ی ورزشی شرکت می‌کنم، افتخار می‌کنم که در مقابل حریف خود، حرفی برای گفتن دارم و می‌توانم برای کشورم افتخارآفرین باشم، اما از مسئولان ورزش انتظار حمایت‌های بیش‌تری دارم.

 

منظور شما از حمایت‌ها، حمایت‌های مالی است؟

به‌نظر من، قهرمان شدن همه چیز را در کنار هم می‌خواهد؛ تمرین و اردوی متمرکز، در کنار حمایت‌های مسئولان ایده‌آل‌ترین شرایط برای یک قهرمان محسوب می‌شود. شغل من ورزش کردن است و تمام زندگی خود را وقف این کار کرده‌ام. در مقابل آن نیز توقع حمایت مسئولان را دارم.

آیا حضور شما در میادین ورزشی با حجاب اسلامی، مانع موفقیت شما نبوده؟

مطمئنا شرایط من با سایر ورزشکاران متفاوت است و باید چند برابر آن‌ها تلاش کنم، اما خوشحالم که با این شرایط و با حجاب کامل اسلامی، به‌عنوان یک زن مسلمان در مسابقات حاضر می‌شوم و می‌توانم پرچم کشورم را برافراشته کنم و توانایی‌های یک زن مسلمان را به جهانیان نشان دهم.

بازخورد حضور شما در میادین ورزشی با حجاب اسلامی، در بین سایر ورزشکاران جهان چگونه بوده است؟

داشتن حجاب اسلامی در سایر ورزش‌ها مانند تیراندازی و ورزش‌های رزمی تفاوت زیادی ندارد، ولی در ورزشی مانند دو و میدانی این مسئله کاملا متفاوت است. برای سایر ورزشکاران تعجب‌آور است که من با این نوع حجاب در کنار آن‌ها مسابقه می‌دهم و حتی از آن‌ها پیشی می‌گیرم و مدال کسب می‌کنم.

حرف آخر؟

تمام موفقیت‌های خود را بعد از لطف خداوند، مدیون پدر و مادرم هستم؛ چراکه آن‌ها برای موفقیت من زحمات زیادی کشیده‌اند.

عکس با کلاه‌گیس

[ms 0]

چند روز پس از رسیدن به پاریس، پدر برای درخواست کارت اقامت اقدام کردند. در پی آن، فرمانداری منطقه، وقت معینی را برای تسلیم مدارک تعیین نمود. در این فاصله، مشغول جمع‌آوری مدارک لازم ذکرشده در برگه‌ی فرمانداری شدیم که برای خودش مثنوی هفتاد من بود و در قسمت‌های قبل توضیح داده شد.

البته جمع‌آوری این مدارک طبق معمول به عهده‌ی پدر بود و بنده تنها کاری که انجام دادم، زحمت گذاشتن‌شان توی پوشه بود! همه‌ی مدارک هم آماده بود، جز عکس! در این یک سال، هیچ‌چیز عوض نشده بود. قانون همان قانون بود و ساقکو هم، همان رفیق قدیمی خودمان؛ بهتر نشده بود که بد‌تر هم شده بود! پس عکس، عکس ِ بی‌حجاب! ناچار راه افتادیم دنبال مقدماتِ گرفتن چهار دانه عکس.

با راهنمایی یکی از دوستان تُرک، همراه مادر، راه افتادیم به دنبال کلاه‌گیس. اصلا فکرش را هم نمی‌کردم این‌جا بتوان کلاه‌گیس پیدا کرد و در کشوری مانند فرانسه، استفاده‌ی آن مرسوم باشد. حتی نمی‌دانستم در پاریس، فروشگاه‌های کلاه‌گیس زیادی هست! (اغلب فروشندگانش، یا هندی بودند یا آفریقایی.) از این‌که در خیابان بپرسم به دنبال یکی از آن فروشگاه‌ها هستم، برایم خجالت‌آور بود! با خودم می‌گفتم حتما روسری‌ام را ببینند، با خودشان می‌گویند این خانم باحجاب قطعا کچل است!

مدتی پس از اقامتم بود که متوجه شدم اغلب زنان آفریقایی، به دلیل داشتن موی خیلی‌خیلی کَم (اگر در دوستان و آشنایان سرباز دارید، به دیدار کله‌اش بروید تا دستتان بیاید!) یا از کلاه‌گیس استفاده می‌کنند، یا به همان یک ذره مو، مو اضافه می‌کنند. (برای دیدن این مورد هم، یا یک روز که بی‌کارید بروید آرایشگاه‌های زنانه، یا اگر یکی از این زنان دارد پُز می‌دهد که مو اضافه کرده، حتما قصد کنید بروید دیدنش!)

پس از کلی گشتن، بالاخره یک مغازه پیدا کردیم و رفتیم داخل. رویم نمی‌شد زل بزنم به مدل‌ها! پشت قامت مادرم پناه گرفتم و سعی به رصد هوا نمودم! بدون این‌که نگاه کنیم چطور است، یکی را گرفتیم و آمدیم بیرون. (یادم است پنج سال پیش بابتش ۱۵ یورو پرداختیم!) به خانه که رسیدیم، اصلا به روی خودم نیاوردم چه چیزی گرفته‌ام. انداختمش گوشه‌ای و خرامان مشغول کاوش یخچال شدم. مادرم صدایم زد:
– خوب حالا بگذار سرت، ببینم چطوری می‌شوی؟! خوب است اصلا یا نه!
لقمه در گلویم ماند! همین را کم داشتیم الان. راستش از کلاه‌گیس خاطره‌ی بدی داشتم…

یادم می‌آید وقتی اول یا دوم دبستان بودم، یک‌بار روی شاخه‌ی بلند درختی در باغ روبه‌روی خانه‌مان، کلاه‌گیسی آویزان شده بود و مردم دورش جمع شده بودند؛ از زن و مرد گرفته تا دختر و پسرهای دماغو‌ی قد و نیم‌قد، با پیژامه‌های راه‌راه که پاهایشان از دمپایی‌هایشان زده بود بیرون!

آن زمان در آن باغ، کانتینری بود که چند معتاد آن‌جا رفت‌وآمد داشتند. مردم را هم که می‌شناسید؛ این‌طور وقت‌ها استعداد خارق‌العاده‌ای در خلق داستان‌های جنایی دارند که هیچ‌کدام از شخصیت‌هایش جان سالم به‌در نمی‌برند و جملگی با وحشتناک‌ترین طرز ممکن، حواله‌ی بهشت می‌شوند! گویی که جدّ اندر جدّ جانی بوده‌اند! چنان‌که تا چند وقت هر جا می‌روی، باید از ترس، یک قشون با خودت ببری؛ مخصوصا وقتی توی خانه‌ای زندگی کنی که حیاط بزرگ دارد و سرویس بهداشتی‌اش توی حیاط است، آن هم رو به همان باغ و مایل به همان درخت! حالا بین این جماعت، چند تا شمسی‌خانم هم باشد، دیگر مجلس چیزی کم ندارد!

همه‌ی این‌ها یک طرف، افاضات فیلسوفانه‌ی یکی از این بچه‌دماغوها هم طرف دیگر! با آن پیژامه‌ی راه‌راه و انگشتان بیرون‌زده از دمپایی‌اش می‌گفت: «یکی را کشته‌‌اند. موهایش را کنده‌اند و بعد با موهایش کلاه‌گیس درست کرده‌اند!» بنده هم این‌قدر عاقل و فاضل (!) که حرف‌های کارشناسانه‌ی این عزیز را باور کردم! حالا شانس بنده هم، این کلاه‌گیس هم عدل همان شکلی بود!

در این میان، مادر نازنین کم بود که خواهر بدجنسمان هم به ایشان پیوست که: «خودت را لوس نکن. یالا بگذار سرت!» بدو‌بیراهی نثار اموات گذشتگانِ عامل این وضع نمودیم و رفتیم جلوی آینه‌ی بزرگ خانه ایستادیم. احساس می‌کردیم در حال حاضر، همان شاخه‌ی درخت مذکور هستیم که قرار است این کلاه‌گیس برود رویش!

با نوک انگشتان، درِ جعبه‌ی تَلقی را باز کردیم و با دو انگشت، کلاه‌گیس را کشیدیم بیرون! دستمان که بهش خورد، مور‌مور شدیم! حرف‌های متفکرانه‌ی آن بچه‌دماغو در ذهنمان آمد که معلوم نیست این‌ها موهای سر کدام بی‌نوایی است که قرار است برود روی سر مبارک ما! (راستش هنوز هم نمی‌دانم این کلاه‌گیس‌ها از چیست! وقتی توی آسانسور و یا مترو با یکی از زنان آفریقایی هم‌مسیر می‌شوم، با احتیاط زل می‌زنم. شاید که سر در بیاورم! بعضی‌هایشان خیلی طبیعی هستند! جالب است که سر تارهایشان مو‌خوره هم دارند!!!)

با بدبختی و اکراه گذاشتیمش روی سر مبارک. نفس عمیقی کشیدیم و آهسته‌آهسته رفتیم پیش مادر و خواهر. آن دو هم قدری به بنده خیره شدند. بعد به هم نگاه کردند و خواهرمان مثل در قابلمه‌ای که ناگهان به زمین می‌خورد، زد زیر خنده و پخش زمین شد! بدوبیراهی نثارش کردیم:
– آدم ندیدی؟
– خیلی بهت می‌آید، آفریقایی! البته… تازه شبیه ما شده‌ای!
این را گفت و دوباره پخش زمین شد. خدای را شاکر شدیم که اسباب شادی و تفریح عزیزان را فراهم کردیم و بهانه‌ای دست داد تا چند آجری برای ساخت عمارتمان در بهشت به آن عالم ‌بفرستیم! عرض کردیم: «شب هنگام خواب در خدمتتان خواهیم بود، به حول و قوه‌ی الهی! (ایشان از تاریکی می‌ترسید!) «

عصرش که پدر از سر کار به منزل بازگشتند، با تشویق‌های خواهرمان که «جان من برو بگذار سرت، بابا هم ببیند»، لای منگنه گذاشته شدیم و پِرس، همین نمایش را اجرا کردیم! بعد هم تصمیم گرفته شد که همان روز برویم عکس بگیریم و قال قضیه را بکَنیم.

یکی دو ساعت بعدش، در معیت سه نفر روان شدیم سمت مرکز خرید نزدیک منزل، تا توی یکی از این دکه‌ها عکس بگیریم (قبلا توضیح دادم که این‌جا، افراد خودشان از خودشان عکس می‌اندازند). با توضیحاتی که دادم، حدس بزنید چه زجری بود تحمل آن کلاه‌گیس زیر روسری مبارکمان! عین این خانم‌هایی که می‌روند آرایشگاه و یکی از آن زودپزهای شیشه‌ای می‌گذارند روی کله‌شان تا فر سرشان بگیرد یا کوهی که روی سرشان درست کرده‌اند، همان‌طور بماند! (اگر کاربرد دیگری هم دارد ماشاءالله، نمی‌دانم!) در این میان، معیت خواهر گرام جهت ایراد افاضات فیلسوفانه، دلگرمی خوبی بود واقعا! فیلسوف ما تازه ۱۰ساله شده بود!

[ms 1]

در خلوت‌ترین جای ممکن، یک دکه‌ی عکاسی پیدا کردیم و بنده داخلش مستقر شدم. حتما تابه‌حال شترمرغ دیده‌اید! دیده‌اید چطور گردنش را صاف می‌کند؟ اگر ندیده‌اید، این بار که رفتید باغ وحش، حتما دقت کنید! بنده درست همان‌طور نشستم و پس از فشار دادن چند دکمه و تنظیم سر مبارک داخل بیضی تخم‌مرغی‌شکل صفحه‌ی نمایش، همراه خانمی که از داخل دستگاه صحبت می‌کرد، عکس را گرفتیم. درست شده بودم شبیه جنایتکارها! فقط یک شماره کم داشتم! عکسی از فاصله‌ی خیلی نزدیک، سیاه‌وسپید و بدون دست‌کاری‌های فتوشاپی!

باز خدا را شکر که برای ویزا چنین درخواستی نکردند! هرچند، بعدا قانون سفارت فرانسه تغییر پیدا کرد؛ هر خانمی که قصد سفر داشته باشد، در همان سفارت، یکی از هموطنان (!) عزیز مذکرمان از خانم می‌خواهد که روسری‌اش را بردارد و همان‌جا از وی عکس می‌گیرد! (شنیده‌ام رفتارش با خانم‌های محجبه تحقیرآمیز است. البته کجا نبود!)

گاهی فکر می‌کنم اگر اعتقادات امروزم را داشتم و زمان به عقب باز‌می‌گشت، امکان این‌که به عکس با کلاه‌گیس تن دهم، بسیار بعید بود! هنوز هم، با وجود این‌که حُکمش را از مرجع تقلیدم پرسیدم، این مسئله برایم حل نشده است! بر این باور شده‌ام که میزان رعایت دستورات الهی، با میزان معرفت نسبت نزدیک و مستقیم دارد؛ هر چه معرفتت نسبت به آفرینشت و چرایی درخواست الله مبنی بر حفظ حجابت – و رعایت و عمل به هر چیز دیگر- بالاتر رود، به همان اندازه وظیفه‌ات هم سنگین‌تر می‌شود (مانند سجده‌ی طولانی‌تر). تازه، اگر ندانی و مرتکب عملی بشوی، خیلی فرق دارد تا بدانی و مرتکب شوی. دانستن هم با دانستن فرق دارد. دانستن صرف هم نه؛ فهمیدنش و ایمان آوردن به چرایی‌اش.

و بنده، می‌دانم پاسخ عمل نکردن و تسلیم نشدن در برابر چیزی که به دل تقریر شد را روزی خواهم داد. وقتی بفهمی «زن» چه مفهومی دارد و آفرینشت چه مفهومی، پس از آن، همه‌چیز عوض می‌شود. آن وقت است که بیش‌تر در حجاب فرو می‌روی. و این حجاب صرفا به معنای پوشش جسم نیست؛ که یعنی چون خورشیدی که در غرب فرو می‌رود، از نظرها پنهان می‌شوی. چون گلی که بسته می‌شود. و این، شعار نیست؛ حقیقتی است که اهلش خوب می‌فهمند؛ به سکوت و به نگاهی!

آن زمان که وارد فرانسه شدم، یکی از این مسلمانانی بودم که مرجع تقلیدشان خودشان است و راجع به همه چیز هم با همان دانشِ نداشته و جهل و خودمحوری نظر می‌دهد. البته با این تفاوت که بنده اعتماد‌به‌نفس برخی هم‌قطاران را نداشتم که به دیگران هم نظر بدهم و حتی بدتر، در قالب نوشته منتشرشان کنم! هر جای دستورات را که خوشم می‌آمد، اجرا می‌کردم و بقیه‌اش را واگذار می‌کردم به مؤمنین و متّقین ساعی! نه کتاب احکام را دوره کرده بودم، نه حساسیت نسبت به برخی اعتقاداتم داشتم و نه جز همان چیز جزئی که از اسلام می‌دانستم، چیز بیش‌تری! همان یک ذره اعمال و دانسته را هم بدون مطالعه و ایمان در حافظه داشتم! راستش، حجاب هم معنایش را برایم از دست داده بود آن روزها. تحفه‌ای بودیم برای خودمان!

بد نیست حالا که بهانه‌اش جور است، به موارد مشابه هم که در ایران زیاد شده، اشاره کنم! دیده‌اید با لاک وضو می‌گیریم و می‌گوییم اشکال ندارد؟ یا نماز نمی‌خوانیم، اما روزه می‌گیریم؟ یا نماز صبح را قلم می‌گیریم؟ یا نماز را زودتر از اذان می‌خوانیم؟ و کلی مثال دیگر! و این همان برش قسمتی از دستوارت است که دوست داریم. بقیه‌اش آشغال گوشت است! مثل این مهمانی‌ها که سر غذا، عزیزان می‌پرسند کدام قسمتِ مرغش است؟! اگر فلان قسمت است، می‌خورم؛ نیست، نمی‌خواهم! (این ادا و اطوارهای مرغی مخصوص اُناث است البته! ذُکور در این زمینه ادا و اصول درنمی‌آورند! ادایشان در موارد دیگر بروز پیدا می‌کند!)

***

از آن روز که این عکس، ضمیمه‌ی کارت اقامت شده، بارها احساس کرده‌ام دارم تحقیر می‌شوم. بارها با همه‌ی وجود شرمسار شده‌ام. بارها دلم می‌خواسته زمین دهان باز کند و بنده را ببلعد. اولین بار این حس وقتی بود که بعد از سه سال به ایران سفر کرده بودم. وقتی به پاریس بازمی‌گشتم، باید در فرودگاه دو بار کارت اقامتم را برای بررسی نشان می‌دادم؛ یکی به مأمور کانتینر پذیرش بار، یکی هم در گیت خروجی. وقتی از مرز رد می‌شدم، مأمور بازرسی نگاهی به حجابم کرد. بعد به عکس روی کارت و بعد هم خنده‌ی تلخی نثار کارت کرد. بسیار رنجیدم. از شما چه پنهان به‌شدت دلم می‌خواست به خدمتش برسم! دلم می‌خواست بگویم این عکس خودم نیست. احساس فاتح بودن دست ندهد که مرا بی‌حجاب رؤیت کرده‌ای! که «بَه! بی‌حجابت این‌طوری‌ست پس؟!» می‌دانستم اگر لب باز کنم تا دلم خنک شود، دردسر درست می‌کنم؛ چون ادعا کرده‌ام عکس خودم نیست! آن وقت باید جواب کل این فرودگاه را تنهایی بدهم! بعد مجبور می‌شدیم درس خوبی به هم بدهیم! تنها کاری که کردم، زل زدم به صورتش و با غیظ نگاهش کردم که خیلی از کارَت منزجر شدم!

غیر از این مورد، هر وقت برای کارهای دانشجویی باید به کنسولگری سفارت بروم و لازم است یک فتوکپی از کارتم به امور دانشجویی بدهم، یک دور جهنم را تجربه می‌کنم! دچار قبض و بسط روحی می‌شوم که خدایا الان فکر می‌کند… البته با این تفاوت که کارکنان کنسولگری نجیبند، ولی خب، مرد هستند دیگر! یکی دو بار کارت را به پشت داده‌ام و گفته‌ام لطفا بدون این‌که برگردانید، کپی‌اش کنید، که باعث خنده حضرات شده‌ام! هرچند خدا را شکر، مسئول گیشه امسال خانم شده است! ولی به‌هرحال…

امسال هم که لازم بود برای کاری مدارکم را برای وزارت علوم بفرستم، مانده بودم با این سند جرم چه کنم! آن‌ها چه خبر دارند این عکس چگونه گرفته شده است؟! ضمیمه‌ی پرونده می‌شود و… آخرش هم دقّ دلی‌مان را به‌صورت مفصل سر پدر بنده خدایمان خالی نمودیم! البته ناگفته نماند حجاب خیلی هم در کشور ما مهم نیست! خاصّه در دانشگاه‌ها! خیلی از کسانی که بعدها استاد می‌شوند، حجابی نداشته‌اند! مردان هم که کلا بماند بهتر است!

***

حس وحشتناکی است، این‌که حس کنی کسی با خود فکر کند تو را بی‌حجاب دیده است یا این‌که با خود بگوید حجابی که دارد الکی است! عکس بی‌حجاب انداخته است! هرچند، انداختن این عکس یعنی پذیرش این‌که هر کس هر فکری بکند.

نمی‌دانم چرا آن زمان، مردان ایران را نامحرم‌تر از مردان فرانسوی -غیر عرب- می‌دیدم و خجالتم بیش‌تر بود! حتی با همان اندازه اعتقاد کَم! شاید به خاطر این‌که مرد فرانسوی -غیر نظامیان- چنان به عکست زل نمی‌زند که تو فکر کنی جایی از صورتت کج است، یا بیننده‌ی محترم را یاد خاطره‌ای انداخته‌ای، یا دارد تو را به ذهن می‌سپارد و یا از روی تو مدل برمی‌دارد یا آناتومی صورت مبارک را تجزیه و تحلیل می‌کند (مهندسان سازه! باور کنید خداوند درمورد خلقت بندگان از شما نظر نخواسته است!).

بماند که این عادت فرانسوی‌ها از روی اخلاق و مذهب نیست؛ به‌خاطر فرهنگشان است که همه چیز -مگر در صورت نیاز- برایشان طبیعی شده است! اما چشمان مرد ایرانی، خصوصا وقتی مسلمان است، شیعه است، خوب است حیا داشته باشد؛ حتی اگر بانویی که روبه‌رویش ایستاده، حیا برایش بی‌معنی باشد! این همان حجاب چَشم است. سرت را بینداز پایین! لازم نیست همه چیز را برانداز کنی! این‌ها را که ذکر کردم، به این معنا نبود و نیست که مسئولیت این‌طور عکس انداختن را نپذیرفته‌ام و برای فرار از عذاب وجدان و یا هر مورد مشابه دیگری به فرافکنی مشغول شده‌ام. از ماست که بر ماست!

از شانس خوب ما (!) از امسال کارت‌های اقامت تغییر پیدا کرده و الکترونیکی و بیومتریک شده‌اند. دو بار عکس محترم هم رویش چاپ شده است! خیلی هم واضح! دو عدد عکس شترمرغی جنایتکاری! (خودم را عرض می‌کنم)

چیز دیگری هم که کارت‌ها دارد، یک چیپ الکترونیکی است که اگر بخواهند، می‌توانند فعالش کنند و ردیابی‌ات کنند. و این یعنی هر جا بروی، به سلامتی (!) یک ردیاب همراه خودت داری! (Electronic Chip، یا همان تراشه. مانند مربع طلایی روی کارت‌های عابربانک، با این تفاوت که این یکی را نمی‌شود برای ردیابی فعال کرد.)

به گفته‌ی خودشان، این‌ها تمهیدات امنیتی است! مثل این زندانی‌هایی که به پایشان ردیاب وصل است و وقتی از محدوده‌ای خارج شوند، تمام شهر آژیر می‌کشد که وضعیت قرمز است؛ طرف انگشت شصت پایش از محوطه‌ی معین زد بیرون! غیر از شماره خود کارت هم، شماره‌ی دیگری دارد به نام شماره‌ی پشتیبانی که مخصوص خودت است. کافی است این شماره را وارد سیستم کنند تا سوابقت را بکشند بیرون! البته وقتی حضور داشته باشی، کارت را در دستگاه مخصوصی می‌کشند و تمام!

برای کارت‌های قبلی باید عکس سیاه و سپید می‌دادی. عکسی هم که روی کارت می‌زدند، کوچک بود و زیاد دیده نمی‌شد. اما این یکی. باید عکس رنگی بدهی و در کارتی فسقلی عکسی بزرگ و واضح دو بار نقش می‌شود!

***

ما ماندیم و چهار دانه عکس شکلیل، که زیر کتاب‌ها قایمشان کردیم؛ منتظر رسیدن وقت تعیین‌شده در فرمانداری تا مدارک را تسلیم نماییم…

ادامه دارد…

//

عروس‌بازی

[ms 0]

معلم دینی گفته بود: «روزه‌ی سیزده رجب خیلی ثواب داره.» به صورت هم نگاه کرده بودیم و لبخند زده بودیم. از صبح با دخترهای همسایه رفته بودیم برای تزیین اتاق عقد. صندلی می‌گذاشتیم زیر پایمان و تورهای بلند سفید را با منگنه از سقف آویزان می‌کردیم و غنچه‌های رز تازه را راه‌به‌راه می‌چسباندیم به تور. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌گویم قدبلندتر از ما دخترهای سیزده چارده ساله نبود که مثل چی جلو افتاده بودیم؟!

آن روز کم دیدمش. درگیر آرایشگاه بود. فقط اول صبحی جلوی اتاق عقد دیدمش. تی‌شرت گل‌بهی آستین‌کوتاهی پوشیده بود. روی ساعدش کبود شده بود. با لبخند کم‌رنگی گفت :»دیروز خانومه رگمو پیدا نمی‌کرد، سوراخ‌سوراخ شدم!» چای لب‌نزده را که جلویم دید، آرام پرسید: «روزه‌ای؟» چشمکی زدم. لبش را چسباند به گوشم: «منم! ولی به هیچ‌کی نگفتم. دعوام می‌کنن!» چشمکی زد.

همسایه‌ی دیواربه‌دیوار بودیم و هم‌کلاسی. تابستان‌ها توی کوچه بازی می‌کردیم. با قیر و پولک عروسک درست می‌کردیم. گرگم به هوا، وسطی و… . پدرش غروب که از سر کار برمی‌گشت و او را توی کوچه می‌دید، عصبانی می‌شد. هرچه دستش بود، پرت می‌کرد طرفش. اما این سه چهار سال آخری، دور کوچه را خط کشیده بودیم. او  می‌آمد خانه‌ی ما و کتاب داستان درست می‌کردیم. نوشتنش با من بود، نقاشی و صحافی‌اش با او. حیاط خانه‌ی آن‌ها بزرگ بود، با حوض فیروزه‌ای و درخت‌های سیب و به و آلو. خانه‌‌شان را دوست داشتم، ولی نمی‌‌رفتم. خواهرش بدجنس و بدلج بود.

یک بار خواهرش، گردن‌‌بند مرواریدی را که به او هدیه داده بودم، پاره کرده بود. خیلی وقت‌ها هم صدای دعوا و گریه و گیس و گیس‌کشی‌شان از حیاط می‌آمد. ولی او که می‌آمد خانه‌ی ما خوب بود. دوست داشتم خواهرم باشد. می‌گفت:»هستم.» آن روز فهمیدم که دیگر نیست.

زود بود این‌طوری از رؤیاهای شیرین من بکشندش بیرون؛ آن هم با «عروسی»؛ چیزی که اصلا برای آن روزهای ما تعریف نشده بود. خواستگار که برایش آمده بود، با خودم فکر می‌کردم: «عجب کلمه‌ی مرموزی است این خواستگار!» مادرش گفته بود تحقیق کرده‌اند و پسرک، آدم خوبی است. خودش شرم می‌کرد از این حرف‌ها بزند. این حرف‌ها برای دهان ما بزرگ بود. خب، ما سوم راهنمایی بودیم. بچه بودیم هنوز.

[ms 1]

روز عقد، صبح تا ظهر، از سقف و دیوار، منگنه و پونز به دست، آویزان بودیم. ظهر با مادرش خداحافظی کردم و آمدم خانه. خوابیدم تا عصر که مراسم عقد بود. تصمیمم را گرفته بودم: «نمی‌روم!» چرایش را نمی‌دانستم. هنوز هم نمی‌دانم! حدود ساعت چهار بود که صدای کف و سوت و بوی اسفند و لی‌لی زن‌ها از حیاط بغلی می‌آمد. خواهرش را فرستاده بود دنبالم: «گفته دوربینت رو هم بیار! دوربینمون فیلمش تموم شده.» دوربین را دادم، ولی خودم نرفتم: «بگو سرش درد می‌کنه.» و لبخند زدم.

حیاط پر از پاییز خبر کن بود، و پر از برگ‌های خشک مو که از حیاط آن‌ها خودشان را پرت می‌کردند توی حیاط ما. داماد را ندیده بودم. نمی‌خواستم هم ببینمش. او  به زحمت و با خجالت فقط گفته بود: «زحمت‌کش است. روی پای خودش ایستاده» و من مات نگاه کرده بودم.

تا غروب کتاب داستان‌هایمان را نگاه می‌کردم و عروسک‌های سیاه قیری را. یک تابلوی کوچک نقاشی هم کادوپیچ کردم که برایش ببرم مثلا سرعقدی!

هوا تازه از گرگ‌ومیش درآمده بود و دیگر سر و صدای زن‌ها خوابیده بود که مانتوی آبی‌ام را پوشیدم و رفتم در خانه‌شان و گفتم با او کار دارم. آمد دم در. بلوز و دامن سفیدی تنش بود که گل‌های صورتی داشت. خودش یک‌روزه دوخته بود. تازه خیاطی یاد گرفته بود. موهای بلندش را جمع کرده بودند بالا و لای موهایش گل‌های سفید مریم بود. کادو  را گرفتم جلویش و با خنده گفتم: «مبارکه!» اخم کرد: «نیومدی.» لبخند زدم: «خب حالا اومدم دیگه!» و جوری که رد گم کنم، چشمک زدم: «قشنگ شدیا! کلک!»

[ms 2]

از لای موهایش یک مریم سفید درآورد و داد دستم و گفت :»وایسا الان میام.» رفت و با یک قاچ کیک که توی بشقاب گل‌سرخی چینی بود، برگشت. رویش نوشته بود: «پیونــ». گرسنه بودم. انگشت زدم توی کیک. خندید. انگشت زد توی کیک و افطار کردیم.