باید می‌رفتم

[ms 0]

نمی‌دانستم برای چه تصمیم گرفتم بروم و هنوز نمی‌دانم برای چه رفتم. مطمئن بودم که کمک زیادی نمی‌توانم بکنم و کسانی پیش از من بوده‌اند که کارها را راست و ریست کنند و هنوز هم هستند. یکی از دوستان که پیشنهاد رفتن را داد، بی‌تردید پاسخ گفتم؛ بی‌‌آنکه علتش را بدانم. احساس می‌کنم شاید نوعی پاسخ به این بود که چرا در غم و رنج انسان‌های دیگر نشسته‌ام. شاید می‌خواستم «لَقَد خَلَقنا الانسانَ فی کَبَد» را نگاه کنم و معنی منظومه‌ی ولتر در زلزله‌ی لیسبون را بفهمم.

[ms 1]

طلوع خنده از مشرق رنج‌ها

ما ده روز پس از زلزله رفتیم. روی قبرها، پارچه‌هایی سیاه بود. زن‌‌ها روی قبرها می‌ایستادند و ساعت‌ها چیزی شبیه شروه می‌خواندند و گریه می‌کردند. خانه‌ها چه خراب بود، چه سالم و نیمه‌سالم، همه توی چادرهای سفید که ماه نو سرخ داشت، زندگی می‌کردند. کشاورزی آن‌جا دیم بود و نیازی نبود که مردها همیشه روی مزارع باشند. بیش‌تر مزارع گندم بودند. کاشت سیفی‌جات و سبزی دیده نمی‌شد. رود یا نهر نداشتند. دشت‌های اطراف هم معمولا بدون درخت بود. چیزی که بسیار توی چشم بود، انبوه کاه‌های روی هم بود. احتمالا برای علوفه‌ی زمستان دام‌ها بود. این‌ها را قبل از زلزله جمع کرده بودند. روی برخی خانه‌های ویران، کوه کاه‌ها هم فرو ریخته بود.

مردها انگار منتظر بودند؛ منتظر یک زندگی نو. مثل پیرمردی که دم خانه‌اش چهارپایه می‌گذارد و گذر عابران را تماشا می‌کند و منتظر اتفاقی نو است، منتظر بودند؛ منتظر بازگشت زندگی از دست‌رفته‌شان. دام‌هایشان توی دشت‌های وسیع به چرا رفته بودند. گاهی تک و توک اسب‌های زیبایی دیده می‌شد.

[ms 3]

زن‌ها کار هر روزشان را تکرار می‌کردند. فقط از خانه‌های گلی و آجری به چادرهای سفید آمده بودند. دم چادرها، کتری و قابلمه را روی هیزم و گاهی روی گازهای پیک‌نیک می‌گذاشتند. مردها دور مهمانان جمع می‌شدند و برایشان از زلزله می‌گفتند و به چای دعوتشان می‌کردند.

خراش‌های گونه‌های زنان، کهنه شده بود. بچه‌ها دنبالِ هم می‌کردند و می‌خندیدند. با چوب‌های فروریخته‌ی سقف، الاکلنگ درست کرده بودند و مانند زندگی، گاهی بالا می‌رفتند و گاهی پایین. چند کودک با آجرهای روی زمین خانه‌ای درست می‌کردند و گمان می‌کردند که به همین سادگی است. رنج زلزله آرام شده بود. مردان و زنان و کودکان می‌خواستند به زندگی برگردند؛ زندگی‌ای که به دست‌های ما نگاه می‌کند.

هوا سرد بود. یکی دو روستا که بالاتر بودند، توی مه، رؤیایی‌تر شده بودند. ما لباس گرم نداشتیم و باید می‌لرزیدیم و لرزیدیم. همان روز به روستاها چراغ والور داده بودند و روستاییان از نبودِ سوخت گله داشتند. ما ترکی نمی‌دانستیم و بسیاری از مردم روستاها فارسی. اما میانمان هیچ فاصله‌ای نبود. یکی دو نفر ترجمه می‌کردند.

ماشین‌های هلال احمر همه جا دیده می‌شدند. به گفته‌ی مسئولشان هفتاد درصد داوطلب بودند و سی درصد کادر. کار هلال احمر تقریبا تمام شده بود و نوبت دیگران بود. لودر و بولدوزرهای بنیاد مسکن به روستاها رسیده بودند. مهندسان ناظر خانه‌ها را بررسی می‌کردند. مهندس ناظر می‌گفت باید جای بعضی خانه‌ها را عوض کنیم. مردم نگران مسکن بودند.

[ms 2]

کمک‌هایی که باید روزهای نخست زلزله به آن‌ها می‌شد، تقریبا کامل بود. اسکان و تغذیه و دوا و درمان همه جا بود، اما مرحله‌ی دوم که بازسازی بود و مطابق وعده‌ی مسئولان باید دو ماهه انجام می‌شد، تازه شروع شده بود. مردم آن‌جا می‌گفتند که از اوایل آبان، یعنی دو ماه بعد، بارش برف آغاز خواهد شد.

تسلی‌بخشی مهمانان

روشن بود که مردم از هلال احمر و دیگر سازمان‌ها انتظار دارند و برای انتظاراتشان چانه‌زنی می‌کردند و غالبا معترض بودند. حتی گاهی خدماتشان را پنهان می‌کردند و یا کم‌تر نشان می‌دادند. این برای چانه‌زنی بود. مثلا می‌گفتند که برای مسکن‌شان کاری نشده و کسی نیامده، درحالی‌که صدمتر آن‌طرف‌تر مهندسان بنیاد مسکن بودند و می‌گفتند پیش از این هم آمده‌اند. شاید این گفته‌ها صرفا برای چانه‌زنی برای کمک بیش‌تر و تسریع در کارها بود. مردم هنوز به زندگی گذشته بازنگشته بودند. البته اینک زود است و باید یکی دو ماه دیگر صبر کرد.

[ms 4]

رنج زلزله و از دست دادن عزیزان هم بر زندگی‌شان سایه داشت. تلاش برای زنده ماندن خود و بازماندگان، و زندگی بدون سرپناه اجازه نداده بود که خوب سوگواری کنند. به صورت کلی، مردم رضایت کامل از مسئولان نداشتند، اما با نگاهی بیرونی می‌شد کارکرد هلال احمر و دیگران را تا آن لحظه خوب توصیف کرد.

اما همه از کمک‌های مردمی و مردمی که خودجوش به سراغ آنان آمده بودند، تمجید می‌کردند. برایشان اصلا مهم نبود که فارس بودند یا ترک و یا طائفه‌ای دیگر. مردی با تحسین از مردی یاد می‌کرد که از خمین آمده بود و گفته بود بضاعتم چند کتاب بود و دو کتاب به بچه‌های روستا هدیه داده بود. وقتی ما را می‌دیدند، لبخند می‌زدند و شرح غمشان را می‌گفتند؛ برای صدمین بار و شاید بیش‌تر.

زنان سیاه‌پوش ترک به کار روزانه مشغول بودند. مرتب به چادر می‌رفتند و می‌آمدند. دم چادر روی هیزم‌ها یا پیک‌نیک چای دم می‌کردند و غذا می‌پختند. گاهی چند نفری به سر قبر عزیزی از دست رفته می‌رفتند و به ترکی چیزی می‌خواندند و می‌گریستند.

میان این‌ها زنان سرخ و سفیدپوش هلال احمر به چشم می‌‌خورد. زنانی که معمولا داوطلب بودند و ترکی نمی‌دانستند، اما می‌توانستند محبت کنند و به کمک زنان بازمانده می‌آمدند. گاهی بچه‌ها را توی چادرهای بزرگ‌تر نمازخانه جمع می‌کردند و براشان قصه می‌گفتند و بهشان مدادرنگی هدیه می‌دادند، اما مشکل زبان را در ارتباط با بچه‌ها داشتند، اما این باعث نمی‌شد که بچه‌ها شادمان نشوند.

۲ دیدگاه در “باید می‌رفتم”

  1. در این دور سفرنامه های به شدت احساسی و منفی بافانه، این سفرنامه ی خوبی بود.

دیدگاه‌ها بسته شده است.