کارش را خیلی دوست داشت و با علاقهای خاص به آن میپرداخت. میگفتند «آخه دختر مگه بازاریابی هم میشه شغل واسه تو». شوهرش احمد هم میگفت: «مینا جان! لازم نیست خودتو اینقدر به زحمت بندازی. من اینو وظیفهی خودم میدونم؛ خرج و درآمد بر عهدهی منه و… .» ولی مینا بدون توجه به حرفهای آنها روز به روز علاقهاش به کارش بیشتر میشد. تا وقتی توی اداره بود مرتب با این رییس شرکت و آن مدیر کارخانه صحبت میکرد؛ و تا میرسید خانه باز هم همیشه تلفن دستش بود و با این و آن در حال حرف زدن بود. روز به روز پیشرفتش هم توی کارش بیشتر میشد و مورد تشویق صاحب کارش قرار میگرفت.
احمد یک شب گفت: «آخه خانم! ما تا وقتی تو خونه هستیم نباید دو کلام با هم حرف بزنیم؟ خب بیا بشین یه کم با هم درددل کنیم. تو که همهی وقت و زندگیت رو برای کارت گذاشتی.» ولی این حرفها هم فایدهای نداشت. یک روز مینا که خیلی خسته و کوفته از سر کار برگشته بود وارد خانه شد. لامپ اتاق را روشن کرد و یک نگاه سرسری به تمام خانه انداخت. خانه خیلی سوت و کور بود. انگار چیزی توی وجودش کم داشت. احساس تنهایی میکرد؛ احساس اینکه محبت در دلش کمتر شده و احساس… . رفت و روی کاناپه نشست و خیلی به خودش فکر کرد. از یک طرف علاقه به کارش را از یاد نمیبرد؛ از طرفی وقتی به یاد حرفهای احمد میافتاد و اینکه چرا این همه او را تنها گذاشته و به حرفهایش خیلی بیاعتنایی میکرده. و اینکه به جای حرف زدن و درددل کردن با او، یک نفر را به لیست بازاریابیهاش اضافه میکرده. در این فکرها فرو میرفت و یاد آن شبهایی که خانهشان از مهر و محبت پدر و مادر خودش و احمد پر شده بود؛ یاد خندههای آن شبها و صحبتهای پر از احساسی که بین آنها بود. ولی الان هیچ صدایی حتی از در و دیوار هم بلند نمیشد. «این کار من درسته یا نه؟ پس کارم چی میشه؟ ولی نه! من نمیخواهم آن عشق و عاطفه را به چند هزار تومان بفروشم. آیا پول و مال دنیا برای من آن محبت را به ارمغان میآورد و میتواند دوباره گرما و محبت پیشین را به خانه برگرداند؟
مینا در همین فکرها بود که احمد در را باز کرد و وارد خانه شد. مینا با خودش خیلی کلنجار رفت؛ تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت و این حسش را با احمد در میان گذاشت و همهی احساس درونیاش را نسبت به کارش و زندگیاش بازگو کرد. احمد که خیلی مرد عاقل و فهمیدهای بود با حرفهای خودش مینا را قانع کرد که هم میتواند به کارش و هم به زندگی شخصیاش برسد. مینا تا چند روز خیلی به حرفهای احمد فکر کرد و بالاخره توانست با برنامهریزیهای درستش هم به کارهای خانه و هم به کار مورد علاقهاش برسد.