تولدم مبارک! هیجده سال قبل در چنین روزی، یه نفر به این دنیا اومد که با اومدنش همه خوشحال شدن! کسی که هر سال در چنین روزی تصمیمات بزرگی میگیره، امسال تصمیم گرفته همهی اتفاقات زندگیش رو توو دفتر خاطراتش بنویسه!
و امروز تولدمه.
چند ساعت قبل، مثل هر سال، بخاطر این اتفاق بزرگ، مامااینا یه جشن گرفتن، همه رو دعوت کردن، همه هم اومدن! مامان بزرگ، عموها، عمه سیما، خالهها و از همه مهمتر دایی جون خودم که عاشقشم. کلی کادو گرفتم که خیلی خوشحالم کرده! راستش با اینکه به کمک مامان و بابا تقریباً هر سال روز تولدم جشن گرفته شده، ولی امسال حال عجیبی داشتم. حس میکردم با سال های قبل فرق دارم، بزرگ شدم، خانم شدم و کم کم باید با دوران کودکی خداحافظی کنم. خودم رو تو آینه نگاه کردم. از چهره ی خودم خیلی خوشم میاد، هم خوشگلم، هم مهربون. خانواده خوبی هم دارم یه پدر فداکار که از صبح تا شب برای آسایش ما تلاش میکنه و مادری که مثل همه مادرا خیلی مهربونه. یه برادر هم دارم که از من بزرگتره و ازدواج کرده. درسته بعضی وقتا بدجور پیله میکنه اما در کل دوستش دارم. خدا رو شکر زندگی خوبی هم داریم و هر چی خواستیم برامون فراهم شده، اما نمی دونم چرا حس میکنم همه چی برام تکراریه. حتی دایی جون که همیشه دوستش داشتم، حتی شیطنتهای محسنِ عمو حسین که چند وقته از اون نگاههای مشکوک بهم میکنه، هیچ کدوم دیگه برام جذاب نیست.
دوست داشتم به جای این همه فامیل، تو جشن تولدم دوستام رو دعوت میکردم. یه دوستی دارم که یه دفعه با دوست پسرش پارتی هم رفته، ولی مامان میگن این جور کارا عاقبت نداره و عمر این دوستیا به اندازهی همین یکی دو پارتیه. والله! تا حالا دنبال این جور کارا نبودم و اصلا با غریبهها به خصوص پسرا صحبت نکردم ولی چند وقتیه حس کنجکاویم بد جوری گل کرده. فقط میخوام بدونم چرا اینقدر نسبت به ما دخترا حساسن. چرا وقتی داداشم همسن من بود این همه بهش پیله نمیکردن که سر ساعت برو سر ساعت بیا، تازه باید کلی هم واسه اینکه با کی بودم و چه کار کردم بازخواست بشم. یکی هم نیست بهشون بگه که بابا! من دیگه بزرگ شدم، خودم میفهمم که چی خوبه چی بده. ولی باز هم باید مثل نینی کوچولوها همه مواظبم باشن.
شانس هم نداشتم که دانشگاه قبول شم، لااقل اینجوری میشد یه کم ازشون فاصله بگیرم و هرجور که دلم بخواد زندگی کنم! ای بخشکی شانس که کنکور هم قبول نشدم و همه آرزوهام نقش بر آب شد.
بزرگترین آرزوم بود که برای ادامهی تحصیل برم یکی از دانشگاههای تهران، ولی بابا میگن فقط به شرطی میزارن دانشگاه برم که همینجا تو شهرستان قبول بشم. من هم نمیدونم با چه زبونی بهشون بگم که آرزوهای من خیلی بزرگتر از اینجاست، من کلی استعداد دارم که نمیخوام اینجا حروم بشه ولی کو گوش شنوا. اصلا وقتی خودم میتونم کار کنم و خرج خودم رو در بیارم چرا باید واسه دوتومن سه تومن، که به عنوان پول توجیبی بهم میدن این همه خودم را مطیعشون کنم؟ ولی چه کنم که رو پیشونی ما دخترا نوشته باید بسوزیم و بسازیم و دم نزنیم. تا بوده همه چی برای مردها بوده و زنهای بیچاره راهی جز اطاعت کردن نداشتن! من هم مثل مامان و مادر بزرگم! یکی مثل خاله و عمه و …
دوستم همیشه این رو می گه اما من نمیخوام مثل اونا بشم…
دوس دارم بیشتر بنویسم اما مامان صدام میکنن، نجمه! نجمه! کاش اسمم رو سارا میذاشتن، خیلی از این اسم خوشم مییاد!
البته زیاد فرقی هم نداره، نجمه یا سارا، مهم اینه که دنیای من عوض شده و مسایل جدیدی را جلوی خودم میبینم. آرزوهایی مثل استقلال، ادامهتحصیل، عشق، پیدا کردن یه شغل مناسب و …
که حالا جاش نیست همه رو یکجا بگم، بعدا بیشتر دربارهی این دنیای جدید برات مینویسم، من میگم، شما میشنوی، شما میشنوی من میگم!
salam.omidvaram shoma va hameye doostani ke in matno mikhonan khob bashid.inke shoma natunid be ye daneshgahe khob berid aslan khob nist,vali bavar konid bara bozorg shodan niazi nist ke be Tehran berid;manam az sharestanam vali bavar konid ba talash az kheili az afradi ke to Tehran va sharaye bozorge dige boodan movafaghtaram
shoma darso khob bekhonid,bad az tarighe daie ya amo baba ro razi konid ke bezaran berid on daneshgahe khob.vali inam begam inke az shoma miporsan koja boodin,keii raftin va kei omadin vaghean be nafe khodetoone.man kam nadidam dokhtarani ro ke ye pesare hala khoshtip ya hoghe baz che latmeye rohie badi beheshoon zade.
movafagha bashid.dar panahe khoda