وقتی وارد دفتر شد دیدم قسمتی از مقنعهاش پاره شده، سر زانوی شلوار را گویی کندهاند، صورتش در حالی که از خشم سرخ شده بود جای چنگ و خون بود. برایم تعجبآور بود که او چطور این قیافه را برای خودش در عرض یک دعوا ایجاد کرده، صدایش میکنم لیلا بیا اینجا ببینم! به سمت من میآید. شلواری به پا کرده تنگ وکوتاه، مثل یک پسر بچه قلدر راه میرود. در حالی که درد و خشم در چهرهاش موج میزند، میخواهد آن را مخفی کند. حس میکنم اگر دامن مادری بود حتما سر بر روی آن میگذاشت و زار زار گریه میکرد؛ اما او در نهایت درد میخواهد به همه اثبات کند که قویتر از این حرفهاست.
با یکی از بچههای کلاس سر ِ به کار بردن یک کلمه چنین دعوای خونینی راه انداخته بود؛ یک بار هم به طرف معلم کلاسش حمله برده بود و وقتی ازش پرسیده بودند چرا این کار را کرده در جواب گفته بود چون خانم گفته پسرها از دخترها ارزشمندتر هستند و دبیر بیچاره هنوز حرفش تمام نشده بود که لیلا وسط کلاس نزدیک بوده…
وقتی ازش میپرسم چند تا خواهر برادرید، صدایش را کمی کلفت میکند انگار میخواهد ادای پدرش را دربیاورد؛ اما به طرز ناشیانهای میگوید «۴ تا دختریم و برادر نداریم. البته من داداش آبجیهام هستم.» خب! معلوم شد چرا وقتی توی محیط خارج از مدرسه است همیشه بلوز شلوار میپوشد و به جای تمام ظرافتهایی که توی هیکل دخترانهاش جمع شده، سعی میکند حرکتهای خیلی زمخت پسرانه از خودش نشان بدهد. میگویم «بابات چیکارهست؟» میگوید «خانم! پدرم معتاده. بیشتر شبها مسته.» میگویم «چرا این چند بار که مادرت رو خواستم هیچ وقت نیومده» میگوید «خانم! مادرم که روزها میره سر کار توی یه شرکت؛ شبها هم بیشتر وقتا توی خونه ما دعواست. جای سالمی برای مادرم نمونده.» چه شرایط سختی. حس میکنم این بچه با همهی کم سن و سال بودنش چه بار عظیمی به دوش میکشد.
«خانم! ما بیشتر شبها بیدار میمونیم چون میترسیم بابامون…» و حرفش را میخورد.
«خانم اگر ما یک داداش داشتیم، هیچوقت اینطور نمیشد. هیچوقت کسی جرات نمیکرد به آبجیمون حرفی بزنه. خانم من داداش آبجیهام هستم. نمیذارم کسی بهشون نگاه چپ بندازه، یه بار یکی از پسرهای محلمون رو زدم؛ چون به آبجیم متلک گفته بود؛ رفتم ورزش رزمی یاد گرفتم.»
زیر آن نگاه پر خشم پسرانه چه درد لطیف دخترانهای موج میزد. دختری که در عین آنکه خود را پناهگاه دیگران قرار داده بود خودش در جستجوی پناهگاه گرمی میگشت .
دختر بچه ۱۴سالهای که با یک خشم بزرگ نسبت به مردها رشد کرده بود .
به این فکر می کنم «راستی لیلا وقتی بزرگتر بشه میتونه با یک پسر جوان که به خواستگاریش میاد کنار بیاد؟ اصلا لیلا میتونه بپذیره که نسبت به همسرش مطیع باشه؟ عاقبت لیلا چی میشه با این خانوادهای که از هم گسیخته؟»
وقتی خوب به بچههای مدرسه نگاه میکنم میبینم امثال لیلا کم نیستند. دخترانی که ناخودآگاه شخصیتی غیر از آنچه باید باشند برای خودشان ایجاد کردهاند که لیلا هم قربانی یک خودکشی شخصیتی هست؛ بر اثر جبر محیطی.
باز به ذهنم میآید «وقتی داره باهات حرف میزنه، تسبیح ساچمهایش رو دور انگشتهای دستش میچرخونه و میگه این کار رو میکنم که اگه یه پسری بهم نزدیک شد ناکارش میکنه. یه چاقوی ضامندار هم هست که خیلی زیرکانه مخفیش کرده و میگه این برای مواقع استثنایی هست. خدای من!»
با یک لبخند تلخ جواب مرا میدهد و میگوید «خانم! خوش باشید. هر کسی یه پیشونینوشتی داره؛ پیشونینوشت ما هم اینه»
«اینقدر بدم میاد از این دختر پولدارهای لوسی که نود سالشون هست هنوز عروسک بازی میکنن. ما دخترها رو مسخرهی دست پسرها کردن.» این را وقتی میگوید تمام صورتش منقبض میشود. «خانم! ما هیچوقت عروسک بازی نکردیم. همیشه بدمون میومده، الان هم…»
بعد در حالی که من هنوز به نتیجه خاصی نرسیدهام میگوید «داره دیر میشه خانم. باید برم آبجیم رو از مدرسه ببرم خونه. برای خونه خرید کنم. چاکرتیم خانم جون. حق یار»
و سریع میرود در حالی که من هاج و واج ماندهام؛ که عاقبت ِ دخترهایی مثل لیلا واقعا چه خواهد بود؟