مرا در خود بمیران

درهای مهربانی اش را در این ماه مهربانی به روی من و تو گشوده تا رستگاری را در آستانه خانه هامان بیاورد که ما را به معراج اش بخواند …

حتی اگر با دست های خالی هم به خانه اش بروی، از در آستانه تنهایی و سرگردانی رهایت نمی کند … دعوتت کرده به سرزمین اردیبهشتی ِ رمضان تا رستگاری ات را تضمین کند …

دعوتت کرده به بزمی که در آن تنها تو هستی که باید سرنوشت خودت را به سمت رستگاری سوق دهی … چراغی برایت آورده از جنس آفتاب؛ دستی به بلندای یک قنوت مستجاب و پایی به استقامت یک کوه تا خالصانه بخوانی اش و بخواهی که کوله بار سرشار از گناهت را ببخشد، بیامرزدت، برای خودش بخواهدت و از چنگال عفریت گناه نجاتت دهد … .

دعوتت کرده به خانه اش تا میزبانی ات کند و مجالی بدهدت تا با خیالی آسوده برایش سخن بگویی؛ از هر آنچه در دلت نهفته داری تا دوباره متولد شوی، پا بگیری از پله های رفیع نیایش، قد بکشی از دست های بلند دعا … دعا کن برای خودت و برای من و برای همه دختران نجیب وطنمان … .

اَللّهُمَّ اجْعَلْنی فیهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرینَ و َاجْعَلْنی فیهِ مِنْ عِبادِکَ الصّالِحینَ اْلقانِتینَ و َاجْعَلنی فیهِ مِنْ اَوْلِیاَّئِکَ الْمُقَرَّبینَ بِرَاءْفَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.

خدایا قرارم ده در این ماه از‌ آمرزش‌ خواهان و قرارم ده در آن از بندگان شایسته فرمانبردارت و بگردانم در این روز از اولیای مقرب درگاهت به مهرت ای مهربان ‌ترین مهربانان.

الهی …
مرا به بندگی خویش بپذیر تا شیطان به بردگی نبرد … روحم را با بخشش ات تطهیر کن و جانم را در زمزم اِحسان ات جلا ده … این جان تفتیده ام را با اَبر رحمتت سیراب کن و از جامِ عشقت صفا ده … .

الهی …

نیک می دانم که اگر اندکی حجاب های نفسانی را کنار زنم و فاصله ها را با عطر دلاویز دعا بشکنم؛ در ضیافت نورانی دیدارت، مشتاقانه اشکباری کنم ؛ آیینه دلم، با انوار دل آرایِ تو مصفّا می شود و وجودم از جامِ محبت، با نامِ جان بخشِ تو لبریز می شود … .

الهی …

هر چند بار گناه بر شانه های ضعیفم سنگینی می کند، اما وقتی به یاد لطافت و مهربانی تو می افتم، دلم چون کودکی ناآرام، دایم تو را بهانه می کند …

آرامشی که در نامت نهفته است، عجیب آرامم می کند و به خلسه ای عمیق فرو می برد که گویی سرشار از تو در لایتناهای بودن شناورم …

آرامشی که هیچ یک از این رنگ و نقش ها و هیچ یک از این معشوق های زمینی در جانم تزریق نکرده اند … روزگار در هم من، جز با مهرورزی تو سامان نمی یابد و پریشانی گیسوانِ خیالم، جز با شانه لطف تو آسوده نخواهد شد، این را آزموده ام … بارها و بارها …

مهرورزان دروغین که مرا برای هوس ناپاک خویش خواسته اند … عفت و حیایم را نشانه رفته اند به سراب دروغین عشق … و من پس از رفتن ها و رفتن ها و رفتن ها، امروز اگر چه شرمسارم و سر به زیر افکنده؛ اما بر در آستان تو ایستاده ام که می دانم در به رویم نخواهی بست و عشق را اینجا به طلب آمده ام که می دانم، اگر عشقی و محبتی هست، تنها و تنها اینجاست که آرامش می دهد … .

الهی …

بر درگاه بخشندگی ات، بیمار و بی قرار ایستاده ام … افسوس زده روزهای واپسینم، آرزو باورِ سپیدهای پسین، امیدوارم به عطایت، دونده ام تا هر کجا که ردّ صدایت را بشنوم، به دنبال کاروان طبیعت که تو را در هر حال می خواند، در صبح و شام … در شام و صبح … در همه لحظه ها … .

الهی …

نام آشنایت، التیام دردهایم است که روانم، از غصه غربت رنجیده است و مرحمتت، مرهم زخم هایم که در هر قدم زندگی، هزار خار معصیت به جانم خلیده است … دلم رخوت زمستان را پشت سر گذاشته که سجاده تضرع بر آستانت گسترده است …

مددی که از بیابان حیرت بگذرم و به وادی امن و قدس تو گام بگذارم … دام گناه، بال های پروازم را شکسته و همه دریچه ها را از هر سو به رویم بسته … لذت بی حاصل گناه، شوق راز و نیاز با تو یگانه معبودم را از من گرفته و برق جاذبه دنیای فانی، آتشی بر خرمن جانم افکنده که چنین، خاکستر دلم را بر باد داده است …

مصونم دار از حماقت خودخواهی و گرفتاری در حصار غرور و نخوت؛ که زاییده نادانی و جمود است … بارور کن اندیشه ام را و صفا بخش دلم را و روحم را از اسارت تن، رهایی ده … .

الهی …

اتکال به تو مطمئن ترین تکیه گاه است، حتی اگر نزدیکانم مرا واگذارند … در فراوانی این همه بیراهه، راه منتهی به تو را برگزیده ام تا روزهایم غرق در غفلت و نسیان نشود …

شهد معرفتت را به جان تشنه ام بنوشان تا دیگر هر دوست دشمن باطن را به محیت نخوانم و تنها دل در گرو محبت تو داشته باشم … عبد تو باشم که هر آنچه تو بخواهی انجام دهم؛ نه هر آنچه که نفس سرکشم می خواهد … .

الهی …

پای لغزشم را لنگ کن و آیینه زنگار خورده دلم را به زلال یادت، روشنی بخش … نور عنایتت را بر پنجره های غبارآلود دلم بتابان، سکوت لب هایم را فریاد بیاموز و نگاهم را باران …

بر چشمم بپوش، اگر به خطایی می نگرد و چشم دیگری عطایم کن که ضمیر را ببیند … مرا از خویش رهایم کن و به خود بخوان، به خود بخوان و در خود بمیران … .