باد پاییز بوی غم میداد، تموم لباسهاش خاکی شده بود، روسری مشکی سرش بود که جای دستهای خاکیش روش مانده بود، نگاهش که میکردی، همینطور نگاهت میکرد، انگار نمیدیدت ولی نگاهت میکرد، توی صورتش هیچ چیزی نبود، یک پرده خاک روی لبهای خشکش نشسته بود و لبخند قشنگ همیشگیش را پاک کرده بود. جمعیت زیادی دور و برش بودند، هر کس میخواست هر طور شده با ارکیده حرف بزند اما ارکیده فقط نگاهش میکرد و گاهی اوقات سرش را تکان میداد.
آخر فروردین ماه بود، تازه به این مدرسه آمده بود، هیچ دوستی نداشت، کنار یکی از دانشآموزان نشست، میز سوم سمت چپ، سمانه اصلا دوست نداشت جای راحتش توی نیمکت دو نفره را تنگ کند، به چشم یک مزاحم نگاهش کرد، زیر لب چیزی گفت، کتابش را بست و همینطور که با ناراحتی جابجا میشد دستش را برد توی جامیزی و کیفش را هم به سمت راست کشید، ارکیده سلامی کرد و نشست، رنگ روپوشش با همه فرق داشت، اما این تنها وجه تمایزش نبود، خانم معلم لبخندی زد، صدای در آمد.
– بفرمایید داخل
خانم ناظم وارد شد و همه بر پا ایستادند.
– بفرمایید دخترهای گلم، با اجازه از خانم گنابادی امروز میخوام یه دوست خوب که چند لحظه پیش باهاش آشنا شدین رو بهتون معرفی کنم.
خانم معلم با لبخندی رضایت خودش را نشان داد.
آروم بالای سر ارکیده رسید. ارکیده صدای قلب خودش را میشنید، بلند شد و کنار خانم ناظم ایستاد.
– دختر گلم به خاطر مشکلاتی که داشته این ماههای آخر رو مهمون ماست و میدونم که از دوستهای خوب شما خواهد شد، حالا ازش میخوام خودشو معرفی کنه.
با سختی آب دهانش را قورت داد، هیچوقت صحبت کردن تا این حد برایش سخت نبود، انگار دلیل آمدنش تنها یک بغض شده بود و راه گلویش را بسته بود، تمام نیرویش را جمع کرد و با یک نفس که دزدکی به درون سینهاش فرستاد لب باز کرد.
– سلام من ارکیده فربدی هستم.
کلاس با شنیدن فربدی پر شد از هیاهوی زمزمه، فشار آن همه نگاه کنجکاو و غریبهآزار دهنده بود.
– خانم فربدی دختر اینقدی نداشت.
– مگه نمیبینی فامیلش با خانم یکیه حتما دخترشه
– نه احمق فامیلی که از پدرشه
– خوب شاید دختر عمو پسر عمو باشن
– حتما دختر برادرشه
– هیس خانم داره نگاه میکنه!
ارکیده خیلی سعی میکرد که به صحبتهای خانم ناظم که داشت درباره آمدنش به این مدرسه میگفت گوش کند، ولی وقتی یاد خانه میافتاد، افکار فراوانی توی سرش میآمد که دیگر چیزی نشنید، جز صدای نالهای که توی وجودش نقش بسته بود.
صدای زنگ ساعت که چند دقیقه بود داشت مثل دارکوب توی سرش نوک میزد را قطع کرد و کشانکشان خودش را جلو آیینه رساند، با چشمهای نیمهباز نگاهی توی آیینه انداخت، موهای کوتاه و ژولیدهاش خیلی تماشایی شده بود، قبل از اینکه شیر را باز کند، برس را برداشت. «شاید خدا زیر چادر هم بتونه ببینه» سجاده کوچکش را پهن کرد، یکی از قوطیهای خالی داروی مادرش را از یاس درختیای پر کرده بود که چند تا شاخهاش از خانه همسایه توی حیاطشان آویزان شده بود، آنها را با حوصله یکی یکی مرتب چید، چادر سپیدی که مادرش برایش دوخته بود را سرش کرد، نماز را مادربزرگ یادش داده بود، زیر لب دعا میخواند، عربی بلد نبود حرف بزند، «شاید خدا فارسی هم بلد باشه» از ته دلش میگفت، این را از لرزش لبانش میشد فهمید، وقتی صدای نالهای که از اتاق عقبی میآمد را شنید، بغضش شکست و باران قطرههای اشکش، لکههای قبلی روی سجاده را پررنگتر کرد.
کلی از درسهایش را هنوز نخوانده بود، هیچ وقت فکر نمیکرد به این زودی آشپزی کردن را یاد بگیرد، دو سه بار بیشتر غذا را نسوزانده بود ولی همیشه جای یک سوختگی را میشد روی یکی از انگشتهاش پیدا کرد، حالا میتوانست به یک مهمانی هم فکر کند، مثل «مامان خانومی»، آن هم یک قرمهسبزی خوشمزه، که بوش دهن آدم را آب میاندازد، هنوز چند تا بسته سبزی توی فریزر داشتند. سیبزمینیها را که شست، در قابلمه را گذاشت، نگاهی به ساعت انداخت، کتابش برداشت، هنوز یک ساعت وقت داشت اما زنگ ساعت را تنظیم کرد تا دوباره دیرش نشود.
با صدای زنگ تفریح به خودش آمد، خانم معلم داشت تکلیف جلسه بعد را مشخص میکرد، سمانه گفت:
– خوشحالم که پیش من نشستی
– اگه دوست نداری من وسط بشینم
– نه میخوام کنار مریم هم باشم
– سلام
– سلام
– حواست نبود
– خوب … نمیدونم. شاید
– بریم تو حیاط
– نه شما برید من کار دارم.
با سرویس برگشت خانه، خانه جدیدی که اجاره کرده بودن فقط دو خانه با خانه مادربزرگش فاصله داشت، مستقیم رفت خانه مادربزرگ، اتاق آخر، مقعنهاش را درآورد، دکمههای بالایی مانتوش رو باز کرد، کنار تخت نشست و مادرش را بوسید، باز هم خواب بود، حتی پلک هم نزد، یه نگاه به کپسول اکسیژن بالای سرش کرد، دوباره بوسیدش، دلش میخواست از مدرسه تازهاش بگوید، از دوستهای جدیدش بگوید وقتی که معصومه همان دختر دراز لوسی که ته کلاس مینشیند و از قصد پایش را لگد کرد، تا حرصی که از خانم فربدی داشت، برای آنکه یک بار فقط نیم ساعت از کلاس بیرونش کرده بود، را خالی کند، آنوقت سمانه حسابی از جلوش درآمد و حالش را گرفت. اما انگار خیلی خسته بود، خواب بود، دیگر چیزی نگفت، یعنی توی دلش چیزی نگفت، فقط وقتی داشت پا میشد بالا را نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت، ناهارش آماده بود، دیگر مجبور نبود برای شستن ظرفهای شام موقع پخش سریال «همون آقاهه که فقط یه شعر بلد بود بخونه»، صدای تلویزیون را آنقدر بلند کند که توی آشپزخانه هم شنیده بشود.
دلش خیلی برای سمانه تنگ شده بود، توی این دو ماهی که به این مدرسه آمده بود، خیلی با هم دوست شده بودند، اینقدر که این سه ماه تابستان براش یک سال گذشت، دل دل میکرد تا هر چه زودتر دوباره مدرسه باز بشود، اصلا نمیتوانست خودش را به خاطر دروغی که به سمانه گفته بود ببخشد، وقتی که ازش شماره تلفن خواسته بود و ارکیده گفته بود که خانهشان تلفن ندارند و سمانه هم شاید فهمیده بود و او هم تلفنش را نگفته بود، به خودش قول داد حتما راستش را بهش بگوید و ازش عذرواهی کند، توی خیالش خوشحالی دیدن دوباره سمانه همه چیز را کمرنگ میکرد.
باطری ساعت داشت تمام میشد، صدای زنگ ساعت کشیده و آرام شده بود و گاهی هم یکی درمیان میزد، ارکیده بیدار بود، قبل از اینکه ساعت زنگ بزند، بوی پاییز را توی وجودش احساس میکرد، از سرمای صبح پاهاش را توی بدنش جمع کرده بود، خسته بود، دلش میخواست بخوابد، تا صبح خیلی مانده بود، اما نه؛ هنوز امیدی بود، همیشه شنیده بود که «خدا بزرگه». «شاید من خیلی کوچولوام که خدا منو نمیبینه، صدامو نمیشنوه»
چتری موهاش بلند شده بود و توی صورتش ریخته بود، با چشمهای بسته لب تخت نشسته بود، همینطور چشمبسته از روی دراور کناری تلش را پیدا کرد و موهاش را برد بالا و زیر تل محکم کرد.
هنوز وقتی گلهای خشک توی قوطیش را روی سجادهاش میریخت بوی عطر یاس توی اتاق پر میشد، اما دیگر صدای نالهای نمیشنید و تنها دستهای کوچک ارکیده بود که مثل همیشه، چیزی را از آن بالا گدایی میکرد. لبههای دو طرف چادر سفیدش، زرد شده بود و دیگر تا زیر پاهاش روی زمین کشیده نمیشد، شاید آب رفته.
– «خدا جون میدونی چند روزه دارم دعا میکنم. میدونی چقدر گریه کردم. میدونی چقدر ازت خواهش کردم. چقدر التماست کردم. اصلا صدامو میشنوی؟ به حرفهام گوش میدی؟ میفهمی چی میگم؟ اصلن هستی؟»
روپوشی که برای امسال خریده بود را پوشید، رنگ قشنگی نداشت اما موقع ثبتنام رنگش را از خانم ناظم پرسیده بود، هیچوقت این رنگ را دوست نداشت، خاکستری روشن، زیر لب گفت: «حالا بازم خوبه که روشنه.» به مدرسه که رسید دلش شور میزد، تمام حیاط را دنبال سمانه گشت، پیداش نکرد، رفت دم در حیاط منتظرش ماند، تا مریم آمد، پرید جلو و بعد از احوالپرسی سراغ سمانه را گرفت، یکهو تمام وجودش یخ کرد، سمانه برای همیشه از ایران رفته بود، سرمای پاییز تا ته استخوانهاش رسید.
ساعتی که برای نماز صبح گذاشته بود، زنگ نزد، هنوز ثانیه شمارش تکان میخورد، اما جلو نمیرفت، چشمهاش را چند بار باز و بسته کرد، به ساعت دیواری نگاه کرد، تاریک بود، کنار پرده رفت، آسمان دلش گرفته بود، سایه سیاهی روی دل ابرها سنگینی میکرد، همه چیز عادی بود، جز دلشورهای که آرام نمیگذاشتش، نتوانست طاقت بیاورد، لباس پوشید، میخواست مادرش را ببیند، رفت خانه مادربزرگ، منتظر آسانسور نشد، پلهها را میدوید، در را که باز کرد، یک نفر را دید که رفت توی خانه مادربزرگش، دم در رسید، در باز بود، داخل شد، مادربزرگش صداش زد، «بیا عزیزم»، توی چشمهای مادربزرگ پر اشک بود. هوا خوب بود، اما سوز سردی میآمد. «گریه کن دخترم، گریه کن، دیگه آروم شد، دردی نداره، واسه همیشهها».
از آمبولانس که آوردندش پایین، نمیشد جای سر و پایش را تشخیص داد، مریضی طولانی چیزی ازش باقی نگذاشته بود، روی زمین گذاشتندش، ارکیده کنارش نشست، بارها بوسیدش، دستهاش یخ کرده بود، دستهایش را گرفت، میلرزید، آفتاب دوباره بالا آمده بود، اما سردش بود، جای پای اشکهاش روی خاک، صورتش تا پایین گونههاش چشمهایش را با خود میکشید، بلندش کردند، چند تا یاس سفید میان خاک افتاده بود، هر کسی چیزی میگفت، ارکیده فقط نگاه میکرد.
«دیگه واسه سحر ساعت رو کوک نمیکنم.»