اسفندهای بازیگوشِ پرحرف

هفته‌ی آخر اسفند، لای شلوغ‌بازار کارهای ناتمام آخر سال، خرید و خانه‌تکانی و… همیشه یاد رفتن می‌افتم. یاد آدم‌هایی که رفته‌اند، کوچ کرده‌اند، سفری بی‌بازگشت رفته‌اند. آنهایی که می‌شناسم، آنهایی که نمی‌شناسم. یاد اینکه ما هستیم امسال و جهان پر از جای خالی است، جای خالی‌هایی که با گذر زمان دیگر به چشم نمی‌آیند. یاد اینکه حتماً هفته‌ی آخر اسفندهایی هم خواهد آمد که ما دیگر نباشیم. نباشیم در بدو بدو کارهای ناتمام آخرسال، شلوغی بازار و پاک کردن شیشه‌ها و آینه‌ها…

این طور ساز ناکوک زدن خوب نیست می‌دانم. خوب نیست وقتی بهار دارد با آن همه ناز و کرشمه و خط و خال و حسن و جمال و نسرین و ریحان از راه می‌رسد، وقتی این همه خاطرخواه دارد که با لباس نو و زلف شانه زده به پیشوازش خواهند رفت و عرض ادب خواهند کرد، آدم منفی ببافد و فال بد بزند، ولی خب تو می‌دانی که دل ما دل نبوده و نیست از بیخ…

دم‌دمه‌های آمدنِ نوروز، فکر «رفتن» صورتش را می‌چسباند به پنجره‌ام، دلم هری می‌ریزد پایین و یک نفر توی گوشم پچ‌پچ می‌کند که «مسافر! توشه چه داری؟»

یک نفر می‌کشاندم به پنج‌شنبه‌ی آخر سال، به جایی که خاطره‌ها خاک شده‌اند، به قاب عکس آدم‌هایی که دیگر نیستند، چشم‌های‌شان را نشانم می‌دهد که از چشم‌های من قشنگ‌تر هم داشته‌اند، لبخندشان را… رفتن‌شان را، ناگهان رفتن‌شان را…

بازیگوش است، لیله می‌رود روی سنگ‌ها، می‌کشاندم دنبال خودش از هراس و غربت قبرها به سمت و سوی مزار شهیدان، که نسیم آرامش ازش می‌وزد، که بوی بهشت می‌دهد، که خبری از طعم گس مرگ نیست، از تمام شدن، خاک شدن…

می‌خواهد عهد تازه بگیرد از من، که عهد تازه ببندم، که یادم بیاید روزگاری چیزی هم بوده به نام «زنده‌گی» که دنبالش بودم، که یادم بیاید روزگاری ملول می‌شدم از مرداب شدن… می‌خواهد قبل از اینکه قدم به سالی تازه بگذارم دوباره درسم را مرور کرده باشم.

درسی که می‌گفت: «تو آمده‌ای که برگردی، نیامده‌ای که بگردی»

این روزهای آخر سال روزهای پرحرفی هستند، گوش اگر باشد برای شنیدن…