سیندرلا

حوصله‌ام سر رفته و نمی‌دونم چیکار کنم. میرم توی اتاقم و رادیو رو روشن می‌کنم که ناگهان

بهار بهار چه اسم آشنایی
صدات میاد اما خودت کجایی»

عجب ترانه‌ایه این ترانه‌ی محمد علی بهمنی

عجب انتظاریه این انتظار اومدن بهار

بدنیا که میایم این انتظارم باهامون متولد میشه و شبا و روزهای زیادی رو به انتظار بهارهای دوباره می‌گذرونیم، و عجیب تر اینکه با همین انتظار هم یه روزی از این دنیا خداحافظی می‌کنیم.
با تجربه‌ی دیدن همین بهارهای دوباره است که ما قد می‌کشیم و بزرگ میشیم. نور می‌گیریم و ستاره میشیم تو شبای بهاری.
بعضی از بهارها از راه می‌رسن که یه سری از آدما رو ستاره کنن
بعضی از بهارها هم از راه می‌رسن که به افول ستاره‌های قدیمی، مهر تأئید بزنن.

دیدن بهارهای دوباره هم واسه آدما شده یه جور مسابقه. بعضیا ۲۰ بهار، بعضیا ۳۰ بهار، بعضیا ۷۰ یا ۸۰ بهار رو پشت سر میذارن.
مسابقه اونجاییه که زرنگی کنی و ببینی بهارای آدمای دیگه با چه کیفیتی و چه صعود و نزولهایی اومدن و رفتن

اگه راز اون صعود و نزولها رو پیدا کنی، می‌تونی توی این مسابقه، از بقیه جلو بزنی. یهو می‌بینی توی ۳۰ سالگی به اندازه‌ی ۶۰ بهار، حرف نگفته شنیدی و راه نیومده رفتی

بهار، فصل معجزه هاست، فصل دوباره جون گرفتنا. انگار که خدا با یه چوب جادویی به همه چیز اشاره می کنه و بعد هم در چشم بهم زدنی، همه ی کهنگی ها رنگ عوض می کنن و لباس نو به تن می کنن، درست مث قصه ی همون سیندرلایی که تو خاطرات بچگی هممون خونه کرده و با یه چوب جادویی لباسای رنگارنگ به تن می کرد و ما رو در حسرت بدست آوردن اون چوب جادویی، جلوی تلویزیون میخکوب می کرد.
ما هم مث سیندرلا فقط تا نیمه شب فرصت داریم تا از لباس نویی که خدا به تنمون کرده، لذت ببریم، یعنی فقط تا وزیدن اولین نسیم پاییزی.

۲ دیدگاه در “سیندرلا”

دیدگاه‌ها بسته شده است.