نوبت عاشقی

دوباره نوبت عاشقی است
دوباره نوبت از من به تو رسیدن است و از تو به سر دویدن که «بِکَ عَرَفتُک وَ أنتَ دَلَلتَنی عَلَیک»

این‌روزها، روزهای از نو صدا زدن است و این شب‌ها شب‌های دوباره دل‌سپردن
و من آنقدر در این هیاهوی بی‌صدا، صدایت می‌کنم که صدایم بی‌صدا شود
ادامه نوبت عاشقی

زن شرقی، نه گفتن بلد است

سوار اتوبوس می‌شم که برم سمت مترو. روی یکی از صندلی‌ها می‌شینم. خانومی که کنارمه بی‌مقدمه می‌گه: از وقتی مدارس ابتدایی روزای پنجشنبه تعطیل شدن یه‌سری از برنامه‌هام بهم ریختن. صبح‌های پنجشنبه مجبورم اول دختر ۹ ساله‌مو ببرم خونه‌ی مامانم اینا بعد برم سر کار. وقتی هم از سر کار برمی‌گردم باز مجبورم اول برم خونه‌ی مامانم اینا که دخترمو بیارم. یعنی عملا روزای پنجشنبه‌رو از دست می‌دم چون همه‌ش توی راه هستم.

ادامه زن شرقی، نه گفتن بلد است

دختران‌ ِ شعیب!

لوکیشن: کنار خیابون

لاستیک اتومبیل خانومه پنچر شده و حیرون مونده که چیکار کنه

آقاهه می‌زنه رو ترمز: چی شده آبجی؟

خانومه: پنچر شده، منم نمی‌دونم چیکار کنم

آقاهه با بزرگواری پیاده می‌شه و لاستیک‌رو تعویض می‌کنه و موقع خداحافظی به یه بهانه‌ای یا شماره تلفنشو لطف می‌کنه به آبجی! یا اگه خیلی ادعای کلاسش بشه، کارت ویزیتشو رد می‌کنه به همون آبجی!!! آبجی هم با کلی عشوه و ناز، کارت رو می‌گیره و ….

ادامه دختران‌ ِ شعیب!

پُر از خالی

از همون روز اولی که دیدمت، نگران آخرین باری بودم که قراره ببینمت
نگران اینکه چند نفر دیگه مثل من، رد عطر تنت رو توی هوا دنبال می‌کنن
نگران اینکه صدای قدمهای محکمت، گوش تنهایی چند نفر دیگه غیر از منو، پر می‌کنه
از همون روز اولی که دیدمت، گوشه گوشه، ابری شد هوای دلم و آسمونش دیگه هرگز رنگ آفتاب رو ندید
از همون روز اولی که دیدمت،
غم ندیدن دوباره‌ات، خونه کرد گوشه‌ی قلبم

ادامه پُر از خالی

سیندرلا

حوصله‌ام سر رفته و نمی‌دونم چیکار کنم. میرم توی اتاقم و رادیو رو روشن می‌کنم که ناگهان

بهار بهار چه اسم آشنایی
صدات میاد اما خودت کجایی»

عجب ترانه‌ایه این ترانه‌ی محمد علی بهمنی

عجب انتظاریه این انتظار اومدن بهار

ادامه سیندرلا

فرصت استثنایی

امسالم مث هر سال از یه ماه مونده به عید، مامانم شروع کرده به شستن و تر و تمیز کردن خونمون. کوچیک که بودم مامانم چون دست تنها بود تا روزای آخر اسفند هم در حال خونه تکونی بود. بعضی وقتا می‌شد که حتی موقع سال تحویل هم مامانم بالای نردبون بود و داشت شیشه‌های بلند خونه‌ی قدیمیمون رو پاک می‌کرد. همچین که سال، تحویل می‌شد مامانم از بالای نردبون دعامون می‌کرد و آرزو می‌کرد که عمر طولانی و با عزت داشته باشیم و خوشبخت بشیم. بابا هم صورتامونو بوس می‌کرد و اسکناسهای تا نخورده بهمون می‌داد.
اما حالا که بزرگ شدیم، همه چی فرق کرده. حالا دیگه منم از چند هفته مونده به عید، توی خونه تکونی به مامانم کمک می‌کنم. فرشا رو میدیم قالیشویی و پرده‌ها رو میندازیم توی ماشین رختشویی و شروع می‌کنیم به تمیز کردن در و دیوار و کف اتاقها و شیشه‌ی پنجره‌ها.
فکر کن!
ادامه فرصت استثنایی