ما فقط درس خواندیم!

19همه می گویند سلام و خوش آمدی دنیا را با تمام زیبایی هایش زمانی که جواب کنکور را گرفتیم با تمام وجود حس کردیم.دانشگاه با تمام امکانات و برتری‌هایش بعد از چند سال چشم انتظاری بر روی‌مان باز شد و کلی هنر کردیم تادانشجو شدیم.اولین ترم ِ رهایی، آزادی از تمام اسارت‌های مادی و معنوی دنیای کنونی در حق دختران و زنان! در پی شناخت سوراخ سنبه‌هایدانشکده گذشت، به دنبال شناسایی اتاق استادان، دفتر نگهبانی، رئیس دانشکده، آمفی تئاتر، سلف، کتابفروشی و … . استادها هم که با توجه به روحیات خودشان برای‌مان آینده را تصویر می‌کردند: «می‌توانید با این رشته بروید آش بپزید، سر کار دولتی یا خصوصی بروید، ادامه تحصیل بدهید و در آینده‌ای نه چندان دور همکار ما در همین‌جا شوید، ازدواج کنید و مسیر زندگی‌تان را عوض کنید، اصلاً درس به چه درد می‌خورد فهم را بچسب! زندگی پول نفس پول، مرغ هوا اندر قفس پول! کمی این سختی درس خواندن را تحمل کنید، در آینده‌ای نه چندان دور با همین رشته که هنوز ناشناخته است، می‌توانید کلی پول در بیاورید، مگر با شکم خالی می‌شود ادامه تحصیل داد؟» و چه بهتر که ما فقط درس می‌خواندیم!

ترم دوم، خدا هیچ یک از مخلوقاتش را بی‌اسپانسر نکند که او مجبور شود خودش خرج خودش را در بیاورد! درد مشترک بسیاری از همکلاسی‌ها همین بود، خیلی از برو بچ هم‌کلاسی ما رفتند پی در آوردن پول برای خرید نان و خوراک! استادها نصایح‌شان ته کشیده بود و همین‌طور شناخت امکانات ناشناخته دانشکده برای شکم‌سیرها که برای اکتشافات جدید باید پَر می‌گرفتند به بقیه دانشکده‌ها، و بچه درس‌خوان‌ها مثل همیشه تاریخ فداکار و وظیفه‌شناس، آخر ترم جزوه‌های خوش‌خط‌شان را برای کپی بین آن‌ها به مزایده گذاشتند. ما هم فقط درس می‌خواندیم!

سال دوم پی بحران هویت گذشت، کی گفته بود بیایی دانشگاه، حال تو کی هستی؟ من کی هستم؟ چرا اینجایم؟ چرا آن‌جا نیستم؟ چرا باید این‌قدر درس خواند… درس بهتر است یا ثروت؟ البته که ثروت ثروت ثروت!

استادان کاری نداشتند، خیلی وقت می‌کردند و هنر داشتند درس خودشان را می‌دادند و بی‌خود ما را برای گذراندن کلاس جبرانی به دانشکده نمی‌کشاندند، خیل عظیمی از دانشجویان این ترم افت شدید تحصیل داشتند، البته به دلایل گوناگون مثل تحول خانوادگی، شغلی، درسی!

بعضی از دانشجویان با اراده تغییر رشته دادند و برخی تغییر مسیر زندگی(ازدواج). ما هم که کاری به کسی نداشتیم، فقط درس خواندیم!

ترم چهارم بود، مثل ترم قبل بر و بچ دنبال هویت‌یابی بودند و ما دنبال درس!

سال سوم هم هم‌کلاسی‌ها می‌گفتند که با دید ِ جدیدی نسبت به جهان مدرن و پسامدرن با به عرصه پر حرارت دانشگاه گذاشته‌اند، اردوها و جشن‌های دانشجویی و غیردانشجویی، مراسم و مناسبت‌ها از جشن تولد نوه استاد تا مرگ پدربزرگ جدپدری استادانی که الی ماشاءالله در دانشکده یافت می‌شدند. دوستان می‌گفتند که دانشگاه آمدیم که خوش باشیم! آداب معاشرت یاد بگیریم. به قول یکی از استادان همه درس‌ها یادمان می‌رود، این برخوردهاست که ماندگار و مهم است. البته نه این‌که فکر کنی درس نمی‌‌خوانیم، چرا خوب هم می‌خوانیم، درس جدا، تفریح جدا و دیگر هیچ!

یکی از استادها باعث تحول توده عظیم چند نفری از هم‌کلاسی‌ها شده بود. گفته بود: «اگر پرسیدند فلان کار را بلدید، نگویید ما بلد نیستیم، بگویید بلدیم، در کار وقتی نظم و انضباط و ادب و متانت و هنر و سلیقه شما را ببینند، بلد نبودن‌تان به چشم‌شان نمی‌آید» از خیل عظیم بچه‌های متحول شده جامانده از بازار کار، بدو بدو رفتند دنبال کار، بر و بچ جوزده خودشان را به جای مهندس و دکتر جا زده بودند و شانس آورده بودند که صاحب کار با چماق دنبال‌شان نکرده بود!

به نظر ما که چیزی جز کتاب و جزوه برای تجربه کردن نداشتیم، سال سوم برای دانشجویان، سال گشتن و خوش بودن بود، از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب، حتی سفرهای برون مرزی را هم همکلاسی‌ها در همین سال تجربه کردند، آن‌قدر مسافرت و گشت و گذار طولانی بود که کل دو ترم را گرفت! اما ما فقط درس ‌خواندیم!

18

ناگهان چقدر زود دیر می‌شود که ما سال چهارم بودیم، استادها یک طوری نگاه‌مان می‌کردند که یعنی شما الان باید خدای درس و رشته‌تان باشید و این‌که نیستید ایراد از IQ خودتان است نه روش درس و جزوه دادن ما!‌ اما تا فرصت هست عجله کنید، که غفلت موجب پشیمانی است و تازه یادشان آمده بود که متناسب با درس‌ها به ما تحقیق میدانی بدهند و چقدر لذت بخش بود، تازه می‌فهمیدیم این ۴ سال چه‌ خوانده‌ایم… تازه در کنار این‌ها بچه مثبت‌ها پی کنکور ارشد بودند که ما به حرف یکی از استادان که گفته‌بود: «هرچه فاصله بین لیسانس و ارشد بیشتر، کسب تجربه بالاتر، در نتیجه موفقیت در ارشد بیشتر!»‌ بی‌خیال هیجان فراگیر ِ ترم هفتم شدیم، همه جزوه رد و بدل می‌کردند، تست می‌زدند و کلاس می‌رفتند جز ما که دل‌خوش تحقیقات بی‌سر و ته دانشجویی بودیم! بی سر و ته چرا که روزی، یکی از دوستان از سر شیطنت به یکی از استادها پیشنهاد داد که: «شما که تحقیقات ما را نمی‌‌خوانید و نمی‌خواهید، پس بگذارید لااقل طلق و شیرازه آن‌ها را در بیاوریم!» استاد هم بی‌توجه به اهمیت و عمق بحث فلسفی دوستم که ناشی از ظلم مضاعف به علاقمندان ِ پژوهش می‌شد، کلی ذوق کرده فرمودند: «چه بهتر!‌ من که موافقم» و چند نفر از همان دانشجویان که باید حقیقتاً در ورقه‌های تحقیق از جهت علمی غرق می‌شدند را از جهت عملی غرق کرد!

و ترم آخر! نگاه استادان به دانشجویان ساعی و کوشا که چند سال مهمان میز و صندلی و تخته وایت‌بردها و سلف و کتابخانه و آمفی تئاتر و صندلی‌های حیاط دانشکده بودند، هر هفته کاری جز جلوی در اتاق استادها ایستادن و صحبت از مشکلات پژوهش کردن نداشتند، تو را یاد آدم‌های رو به موت می‌انداخت!

همشاگردی‌ها بین دو راهی ماندن یا رفتن مانده بودند، بعضی‌ها که هنوز بار خود را نبسته بودند (از جهت کار یا ازدواج) ۹ ترمه شدن را برگزیدند و متأهل‌ها به خاطر عقب ماندگی و معطلی در سور و سات عروسی، عقدی‌ها به خاطر یک ترم که به دنبال تحقیق و فکر بر روی کیس مطلوب بودند و کارمندها به خاطر یک ترم که به جهت تطبیق درس و کار، زمان برده بود ۹ ترمه شدند و پُر رو پُر رو با ما بچه مثبت‌ها که کاری جز درس خواندن انجام نداده ‌بودیم، عکس یادگاری گرفتند.

هنوز نتایج ترم آخر نیامده بود که حرف‌هایی از گوشه‌ و کنار به گوش‌مان رسید: «چهار سال درس خواندی کو نتیجه؟ نه استاد پیشنهاد کار داد نه کس دیگری پیشنهاد ازدواج!»

باید دنبال کار می‌رفتیم، اما همان برخورد اول صاحب کار کلی گوشی را دست‌مان داد: «ببخشید رزومه کاری(سابقه کاری)تان کو؟ معدل بالا صحیح، اما چقدر کار بلدید؟ هرچه در دانشگاه خواندید به کنار، چقدر کار عملی بلد هستید؟»

و ما چیزی برای گفتن نداشتیم جز این‌که «ما فقط درس خواندیم!»