باز هم خردادماه و تب داغ کنکور. باز هم داخل پارکها و کتابخانهها و بقیهی اماکن عمومی ِ مناسب یا غیر مناسب ِ مطالعه، دانشآموزان دختر و پسری میبینیم که تکتک یا گروهی، مشغول تست زدن یا مطالعه و یا دورهی کتب درسی هستند. شاید هم به تعبیر خود، مشغول آماده شدن برای کنکور هستند.
گاهی از صدای خندهی پر سر و صدایشان و شلوغبازی گاه و بیگاه بعضی از آنها و تذکر گروهی دیگر، و زمانی از سکوت طولانی نگران کننده، که حاکم بر محیط و جمع میشود، متوجه حال و اوضاع درونی آنان میشوی.
با مشاهدهی گروهی از این علیالظاهر مشتاقانِ مشغول مطالعه، اول چیزی که به ذهن میرسد، بررسی هدف این جوانان خرد و کلان (به جای خرد و کلان، بخوانید: باهوش و غیر باهوش- زرنگ و نیمه زرنگ – بیهدف و با هدف)، از درس و تحصیل و ورود به دانشگاه و ادامهی تحصیل است.
سراغ پدر و مادرها که میروی بازار شکوه و گلایه داغ، که نرخ کلاسهای کنکور بالاست و آیندهی بچهها نامعلوم!
و باز هم تو از خود سؤال میکنی که هدف چیست؟ آینده را چه چیز رقم میزند؟ ورود به دانشگاه؟ یعنی اگر امروز جوانی، موفق به ورود به دانشگاه نشود، آیندهای ندارد؟!
وارد کتابخانهی پارک رسالت شده و با کسب اجازه از خانم کتابدار، سعی میکنم با رعایت اصول حفظ رعایت سکوت، به سراغ چند نفر از دخترانی که دور یک میز مطالعه، در سکوت مشغول مطالعه و تستزنی هستند، بروم. به سراغ شیطانترین گروه که دائما با تکرار کلمه هیس، مورد عتاب بقیهی دوستان حاضر در کتابخانه قرار میگیرند، میروم.
سلام بچهها…
هنوز بقیهی کلام منعقد نشده که مورد هیس سرزنش گونهی دختری که تنها نشسته و با گرفتن گوشهایش و با چشمانی بسته، زیر لب کلماتی را تکرار میکند، قرار میگیرم. صدا را پایین آورده و با نیم نگاهی به آن دختر معترض که هنوز چشمانش بسته است، با آرامش، هدف از حضور در کنار بچهها را توضیح میدهم.
یکی از بچهها که بعد از معرفی، فهمیدم نامش سحر است با شیطنتی خاص گفت: «خانم اون رو بیخیالش شین. اون اعصاب معصاب نداره.» با لبخند به حرف سحر، سؤالم را مطرح میکنم. «بچهها! به من میگین که چرا اینجایین؟» همهمهای گنگ بینشان افتاد و تقریبا با هم و معترض که، «خب معلومه خانم! برا کنکور دیگه.» رو به دختر خانمی که سؤال اول را با نازک کردن پشت چشم پاسخ داده میگویم: «میشه شما ضمن اینکه اسم خودت رو برا ما میگی، به ما بگی چند ساعت از روز به کتابخونه میایی و اصلا چرا برا کنکور درس میخونی؟» انگار پشت چشم نازک کردن عادتش بود. سؤالم را از آخر جواب داد: «وا! خب معلومه برا کنکور درس میخونم که برم دانشگاه. خانم من از اول صبح که کتابخونه باز میشه، یعنی ۸ صبح اینجا هستم؛ تا ساعت دو. ساعت دو میرم خونه و یه کم ناهار و دوباره ساعت چهار میام. خب میام که درس بخونم. البته اگه بذارن. بعد تا هشت شب اینجا هستم تا بابام بیاد دنبالم.» سحر با همان شیطنت پرید وسط که «یادت رفت بگی من ترانه پونزده سال دارم.»
با خندهی بقیهی بچهها، نگران از به هم خوردن نظم کتابخانه و چشم غرههای خانم کتابدار، متوجه جلب شدن توجه بقیهی بچهها میشوم. رو به همهشان میگویم: «ببینین بچهها! من میدونم که اومدین اینجا درس بخونین و در نهایت هم برید دانشگاه. اما میخوام بیتعارف با خودتون، بگید که چرا دوست دارید برید دانشگاه؟ چرا میخواهید درس بخونید؟»
دختری که از حرفهای سحر فهمیدم اسمش ترانه است گفت: «ببینین خانم! خب از بچهگی تو گوش ما گفتن که علم بهتره. ما هم میخواهیم بریم دانشگاه که علم داشته باشیم و سواد درست و حسابی یاد بگیریم و …»
مریم به وسط صحبت اون پرید و گفت: «ببین! خانم گفتن با خودتون بیتعارف باشین. این حرفا چیه میزنی؟ مثلا من خودم، دوست دارم برم دانشگاه چون تو خانوادهمون همه دانشگاه رفتن. دختر خالههام همه رفتن دانشگاه سراسری با رشتههای عالی. یکی از پسر داییهامم، بورسیه گرفته و انگلیس درس میخونه. دو تا برادر بزرگامم هر دو درس خوندن و … خب نمیشه که من نخونم.»
ترانه باز پشت چشمی نازک کرد و ادامه داد: «اما خانم من میخوام برم دانشگاه. دقیقا به همون دلیل که گفتم. درس رو به خاطر درس دوست دارم.» سحر با شیطنت پرید وسط حرفش و رشته کلام رو به دست گرفت: «اما من میخوام برم دانشگاه، چون مامانم میگه اگه نری دانشگاه، فردا یه ازدواج خوب نمیتونی داشته باشی. درسم عالی نیست اما به دانشگاه آزاد هم قانعم.» با شلیک خندهی بچهها، دو سه نفر از میزهای کناری به ما پیوستند و دختر خانم محجوب و ساکتی که مارال صدایش میزدند، ادامه داد: «ببینین خانم! پدر و مادر من این حرفا سرشون نمیشه. از بچهگی تا دلتون بخواد خرج تحصیل من کردن. مدارس غیر انتفاعی و کلاسای خصوصی و روبوکاپ و همش هم معدلم بالای نوزده بوده و اونا میگن که باید حتما من به دانشگاه برم. بابام میگن که این زمونه دیگه داشتن یه لیسانس هنر نیست. همه باید درس بخونن و از علم روز بی نصیب نمونن. البته کتمان نکنم که مامانم میخوان از خواهرا و برادراشون عقب نمونن. آخه اونا همهشون دانشگاه رفتن و درس خونده هستن.» بچهها راحت اظهار نظر میکنند و منتظر سؤالات من نمیمانند و خودشان جواب میدهند.
پانته آ یکی دیگر از بچههایی بود که تازه به جمع ما پیوسته بود. با صمیمیتی خاص گفت: «خانم قربون سرتون! من که فقط میخوام درس بخونم تا بتونم یه شغل خوب پیدا کنم و این بار سنگین خرج و مخارج رو یه کم از رو دوش بابام بردارم. فقط هم باید سراسری قبول بشم، چون بابام پول دانشگاه آزاد رو نداره.» صمیمیت حرفهایش باعث شد چند نفر دیگر از بچهها هم راحت، حرف دلشان را بزنند.
زهرا که به نظر میآمد از بقیه سنش بیشتر باشد ادامه حرف را دنبال گرفت «میدونین خانم! من میفهمم پانته آ چی میگه. من پدر ندارم و تموم آرزوی مامانم اینه که من رو که با سختی بزرگ کرده، بتونه بفرسته دانشگاه. برا من مهم نیست که چه دانشگاهی قبول بشم، یا حتی چه رشتهای. فقط میخوام مامانم رو به آرزوش برسونم.»
لیلا با خنده گفت: «اما خانم! من یه چیزی بگم؟ من این حرفا حالیم نیست. یه بندهی خدایی از من خواسته که حتما دانشگاه قبول بشم. خب منم قبول میشم تا اون بتونه مامانش اینا رو راضی کنه!»
با شلیک خندهی بچهها و به هم خوردن نظم و سکوت کتابخانه، با ترس نگاهی به خانم کتابدار کردم و به سراغ آن دختری که هنوز گوشهایش را محکم گرفته بود و هر چند لحظه یک بار یک هیس غلیظ میگفت رفتم و تا آمدم سؤالم را بپرسم، خودش شروع کرد به صحبت. مشخص شد تمام حرفهای ما را میشنیده. «خب میدونین خانم! من یه برادر بزرگتر دارم که پنج سال پیش، پزشکی تهران قبول شده.» بقیهی حرفاش رو با بغضی در صدا ادامه داد. «خانوادهم نمیخوان قبول کنن که انسانها استعدادهای متفاوت دارن. من پارسال با رتبه ۱۷۰۰ رشتهی تجربی، میتونستم رشتههای خیلی خوبی برم. مثلا رشتهی ژنتیک رو خیلی علاقه دارم و صددرصد با این رتبه هم قبول میشدم، اما خانوادهم و خصوصا مامانم، نذاشتن اصلا انتخاب رشته کنم. مامان من میگه تو باید حتما مثل داداشت دکتر بشی. حالا بمونه که برادرم هم اصلا دوست نداشت رشتهی پزشکی بره. اون میخواست بره ریاضی و رشتههای مهندسی رو ادامه بده، اما مادرم نذاشت. همین دیگه.» و در ادامه با تغیر گفت: «حالا بذارید من درسم رو بخونم. تایم ساعتش رو زد و شروع کرد به زدن تست.»
بقیهی بچههای داخل کتابخانه حرفهایی مشابه همین صحبتها داشتند. با خداحافظی از بچهها و تشکر از مسئول کتابخانه در حال خروج از کتابخانه بودم که صدای سحر در حالی که بلند میگفت «خانم نگفتین کی پخش میشه؟» و به دنبالش خندهی بچههای داخل کتابخانه و هیس آن دختر خانم، که قرار است پزشک بشود، همه و همه به گوشم رسید و با تجسم چهرهی ترانه (که آخرش نفهمیدم واقعا ترانه بود یا نه؟) که نگاه تعجبآمیزش را نثار بقیه کرده و پشت چشمی برای همه نازک میکند، باعث شد یک لحظه خنده به روی لبم بیاید.
دو نفر بودند. با خنده از در سینما آمدند بیرون و قصد داشتند به راهشان ادامه بدهند که رفتم سراغشان و ضمن معرفی خودم گفتم: «بچهها! دانشجویین یا پشت کنکوری؟» خندهای کردند و یکی از آنها گفت: «من سال اول ریاضی محض هستم. اما این دوستم پشت کنکوری حساب میشه. البته میتونست نباشه. اما به کمتر از مهندسی راضی نشد و الان هم شده پشت کنکوری.»
خطاب به دختری که دانشجو بود پرسیدم: «آیا به اهدافی که قبل از ورود به دانشگاه مد نظرت بود رسیدی؟ لبهاش رو جمع کرد و ضمن شکل دادن به اجزای صورتش گفت: «چی بگم خانم. ما دو نفر، از بچههای فرزانگان تهرانیم. گفته بودن که دانشگاه برای ما چیزی نداره، منظورم برای بچههای تیزهوشه. اما باور نکرده بودیم. من خودم باور کنین هدفم از ورود به دانشگاه، فقط و فقط تحصیل بود. اما تا حالا که میبینم چیز چندانی دستم رو نگرفته.»
دوستش که پشت کنکوری بود گفت: «خب پس تو باید منو درک کنی که. منم مثل تو هدفم فقط درس بود و نه ادا و اصول. خب برا همینم میخواستم تو رشتهی مهندسیای که دوست داشتم ادامه تحصیل بدم.»
نفر اول شاکی جواب داد: «آخه خب اشتباه کردی. تو فامیل نمیگن این مثلا تیزهوش بود و نتونست همون سال اول وارد دانشگاه بشه…»
انگار حضور من را فراموش کرده بودند. با یک خداحافظی سریع آنها را به بحث خودشان سپردم و به راه خودم ادامه دادم.
خانم ز- زنجانیان کارشناس ارشد روانشناسی ضمن تشریح اهداف دختران و جوانان از ورود به دانشگاهها و میزان نیل به این هدف، از سرخوردگیای که گریبانگیر کسانی که نتوانستند به هدفشان برسند میشود، برای ما میگویند.
«آنچه نسل امروز را سر در گم کرده، نبودن یک هدف درست و حسابی از ادامهی تحصیل است. اکثر دانشآموزان دختر، از اینکه به چه دلیل باید و میخواهند ادامه تحصیل بدهند بیخبرند و فقط یک سری بایدها و نبایدها را تحت فرمان خانواده به انجام میرسانند. همه روزه در مراکز مشاوره و درمان، ما شاهد مراجعهی خانوادههایی هستیم که دختران خود را برای مشاوره درمانی به این قبیل مراکز میآورند. اکثر آنها دخترانی هستند با ضریب هوشی بالا که اکثرا در طی دوران تحصیل موفق بودهاند.
آنچه بعد از مشاوره برای ما اثبات میشود این است که این قبیل دانشآموزان یا تحت فشار روانی خانواده بوده و یا از توقعات جامعه از خود به ستوه آمدهاند. اکثر خانوادهها فقط از فرزندان خود خواستار ورود به دانشگاه هستند، حال به هر قیمت ممکن. خواه به قیمت خرج هزینههای سرسامآور که در سال آخر، دانشآموز را دچار اضطراب میکند؛ که اگر موفق نشود، چگونه باید جوابگوی شرمندگی پدر و مادر باشد و یا خواه به قیمت وارد آوردن فشار عصبی روزمره به دانشآموزان در جهت پیگیری ورود به دانشگاه. در میان داوطلبان کنکور و همچنین خانوادهها به کمتر اولیایی و یا داوطلبی بر میخوریم که هدف درست و حسابی از ورود به دانشگاه داشته باشد.»
خانم م. صدر از مشاورین با سابقهی مدارس در این خصوص گفت:
«هم اکنون خانوادهها سطح توقعی از فرزندان خود تشکیل دادهاند که حتی دانشآموزان ضعیف با بهرهی هوشی پایین نیز در این میان از این قافله عقب نماندهاند. پدر و مادران بزرگوار در مقایسههایی بی مانند همان انتظاری را که از یک بچه با ضریب هوشی بالا برای ورود به دانشگاه هست، از دختران باهوش معمولی خود نیز دارند.»
با امید به بالا رفتن سطح آگاهی خانوادهها و داوطلبان عزیز.
به امید آن روز که هر جوانی در آن مقطعی که توان انجامش را دارد، انجام وظیفه نماید. خواه دانشگاه و خواه عرصههای تولیدی و کار.