گچهای رنگی را به سر و کلهی هم میزدیم زنگ تفریح؛ و همان گچها بود که الفبای تلخ و شیرین زندگی را در دستان معلم به رقص درآورد. معلمهایی با مانتولباسهای همیشه گچی. تخته هم واقعا سیاه بود، بعدها سبز شد و امروز هم که دیگر جایشان سفید گذاشتهاند.
نمیدانم چه سرّیست که نوستالژی روز معلم مرا فقط به یاد دوران ابتدایی و نهایتا راهنمایی می برد، شاید چون زیباییهایش بزرگ بود درمقابل زشتیهاش.
بزرگتر که شدم وقتی به استاد گفتم: «زندگی چند بخش است؟» و او هم گفت: » دو بخش؛ کودکی و پیری» و وقتی گفتم جوانی چه شد؟ گفت فناست…
با خودم فکر میکنم قبول استاد! زندگی کردن سخت و دشوار بود/ است ولی من دیگر به واقعیت طبیعت کاری ندارم، میخواهم بگویم بستمان است هرچه واقع بینی. تخیل کودکانه را حفظ کنیم تا در همان کودکی مان بمانیم…
گچهای رنگی تهیه کنیم و بار دیگر به سر و کلهی هم هدف بگیریم شاید معلمی از در آمد با لباس و مانتوی گچی…
P.s:
بانو «فاطمیه» راه انداخته ایم. از نظر مدیریتی یعنی در قسمت «مطالب» ِ چارقد ستونی بنام «فاطمیه» زده ایم. راستش را بخواهی ایده اش از اعظم بود و مریم هم ایده ی ستون اختصاصی اش را داد. منهم درست کردم. خواستند سفره ای پهن کنند تا دخترانه دورش بنشینند و «مادر»ی میزبانی شان کند؛ میزبانی شان کن مادر، من را نبین.
فکر نکن دارم این حرف ها را براحتی بیان میکنم، نه؛ می بینی که، دارم گوشه ی روسری شمالی ام را می جوم تا بغض هایم نیاید و فقط بگویمت گرچه من میهمان خوبی نیستم اما «چارقد» ی ها میزبان می خواهند!
می گویند مهم مکانی ست که خیمه ای می زند برایتان، کوچکی و بزرگی اش اصلا مهم نیست. اینجا هم «چارقد» است، نشریه ی دخترانه ای که چادرخاکی تان را به سر دارد. راستش اگر با فایرفاکس ببینیدش بهتر است، مشکلی هم در فونت ها و تصاویر ندارید اما بخاطر مشکلاتی فنی ترجیح میدهم با اکسپلورر نبینید البته قول تعویض سرورش را داده اند.
خاک چادرم را نتکانید، دعایمان کنید روزانه این سفره پهن شود، چای َ ش با من…