نقشه کنکوری

اگر خاله‌نگار اصرار نمی‌کرد، محال بود قبول کنم! البته وقتی تربیت بدنی را با سه تا آزمایشگاه برداشتم، چشمم کور، باید با تدریس خصوصی آمپر شهریه را هم متعادل کنم!

توی دلم غوغایی بود. بالاخره زنگ را زدم. در باز شد. وارد خانه شدم. سگ خانه چپ‌چپ نگاهم می‌کرد. مطمئن که شدم با زنجیر بسته شده، یک دهان کجی حسابی به او کردم. همان لحظه خورشیدخانم جلوی ایوان ایستاد و گفت:«سلام خانم! خوش اومدید!»

از خجالت آب شدم. جلوتر رفتم و سلام کردم. با خودم گفتم هر کلمه‌ی باکلاسی که توی عمرم یاد گرفته‌ام باید به‌ کار بگیرم!

نشسته بودم و به ویترین خانه که کم از موزه نداشت زل زده بودم! خانمی که بعدها فهمیدم خدمتکار بوده جلو آمد و گفت: «چی میل دارید؟»

هول کردم و گفتم: «آب»!

از دست خودم عصبانی شدم که چرا آب؟! لااقل چیزی می‌گفتم که تا به حال نخورده باشم!

خورشیدخانم آمد. از جا بلند شدم. با دستش اشاره کرد که مثلا «لازم نکرده، بشین سر جات»! لبخند اعصاب‌خردکنی زد و گفت: «صبا توی اتاقش منتظر شماست! بعد از این که پذیرایی شدید، لطفا از این طرف!»

با دستش به طبقه‌ی بالا اشاره کرد. سرم را بالا گرفتم. دخترک کنار نرده‌ها ایستاده بود و به من زل زده بود. چشم‌های گردشده و موهای عجیب و غریبش مناسب آن بود که عکسش را بزنیم روی مجله و راجع به تهاجم فرهنگی مطلب بنویسم!

آب که منتظر شدن نداشت. از جا بلند شدم. به طرف طبقه‌ی بالا و آن دخترکِ برق‌گرفته حرکت کردم. از موهای سیخ سیخش خوشم نمی‌آمد. وقتی به او رسیدم دستم را جلو بردم و گفتم: «سلام خانومی! من فرشته‌ام! شمام حتما صبایی؟!! درسته؟»

نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و رفت روی تخت دراز کشید. حرصم درآمد!

اتاقش شبیه تونل وحشت بود؛ با آن همه وسایلی که وسط ریخته شده بود و عنکبوت‌های پلاستیکی که از سقف آویزان بود! روی زمین نشستم و گفتم: «کتاب‌هات کجاست؟»

نگاهی انداخت و با دست کمد را نشان داد. یا علی! یعنی خودم باید از توی این غار، کتاب درمی‌آوردم؟!

دلم برایش می‌سوخت! خاله‌نگار می‌گفت به خواهر دوقلویش خیلی وابسته بود. من که فرق این دو تا را نمی‌دانستم. عکس هر دوی‌شان روی دیوار بود. خیلی شبیه هم بودند. از وقتی سارا توی تصادف جلوی چشم صبا فوت کرده بود صبا زبانش بند آمده بود. آدم‌های سالم هم از کنکور فرار می‌کنند؛ نمی‌دانم چرا خانواده‌ی صبا فکر می‌کردند اگر صبا با درس و کتاب آشتی کند از داغ سارا چیزی کم می‌شود! این وسط من باید چه می‌کردم؟ صبا یک‌سال از همه‌ی کنکوری‌ها عقب‌تر بود! یک‌سال درس و کتاب تعطیل! زل زده بود به من و من به کتاب‌ها. کاش حرف می‌زد تا من هم با او درد دل می‌کردم! می‌گفتم که هیچ دلی خالی نیست؛ اما از هیکل به این بزرگی صدایی در نمی‌آمد!

روزهای بعد به درس خواندن راغب‌تر شد. کشف کردم دنیای فیزیک او را از دنیای پررنج خودش دور می‌کند. این شد که گیر دادم به فیزیک و تا آخرین لحظه یقه‌اش را رها نکردم! قرار شد عمومی‌ها را بعد از رفتن من به تنهایی بخواند. با هم فقط دروس اختصاصی می‌خواندیم. خورشیدخانم هم از این که می‌دید دخترش آرام‌آرام به زندگی عادی برمی‌گردد خوشحال بود. هر چه می‌خواستیم می‌خرید. اتاق صبا پر شده بود از کتاب‌های رنگارنگ تست و کنکور! بچه‌های خوابگاه مسخره‌ام می‌کردند که دوباره تب کنکور گرفته‌ام. شاید خود صبا هم به اندازه‌ی من تب نکرده بود! من واقعا دلم می‌خواست او در رشته‌ی خوبی قبول شود.

نام او را در کنکورهای آزمایشی هم نوشتم. به بهانه‌ی کنکور آزمایشی از پیله‌ی خودش درمی‌آمد و آدم‌های بیرون را می‌دید. برای هر یک‌ساعت تدریس، ساعت‌ها درس می‌خواندم! وقتی با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کرد می‌فهمیدم که نفهمیده است. کاش سؤال می‌کرد تا من این همه زحمت نمی‌کشیدم!

پیش‌رفت او باعث شد فکر عجیبی به سرم بزند. تصمیم گرفتم او را به حرف بکشم. نقشه‌های عجیب و غریبی را اجرا کردم. گاهی درس را آن‌قدر گنگ توضیح می‌دادم که بپرسد. سینوس هیپر بولیک ورای فک و اضافه! می‌دانستم که نمی‌داند اما…

86

نمی‌دانم چه چیزی باعث شد آن روز آن نقشه‌ی احمقانه به سرم بزند. تا آخرین لحظه یادم بود که قرص‌ها را توی کیفم بگذارم. اما دریغ!

وارد خانه که شدم فهمیدم فقط من و صبا توی خانه هستیم. نبودن خورشیدخانم شانس مرا کم می‌کرد. به هر حال فصل دوم فیزیک پیش دانشگاهی بودیم که…

یخ کرده بود. رنگ لب و صورتش فرقی نداشت.حق هم داشت! شاید اگر من هم خودم را می‌دیدم از او بدتر بودم! دستپاچه شده بود! توی دلم می‌گفتم: «بگو! بپرس! بپرس چی کار کنم!» ولی نمی‌پرسید. گیج بود. به کیفم اشاره کردم. ولی داروها! ای خاک بر…

گوشی تلفن را برداشت و شماره‌ی اورژانس را گرفت. خوشحال شدم… اما نه! حرف نمی‌زد! زل زده بود به گوشی! «لال که نیستی، حرف بزن!»

اتاق دور سرم می‌چرخید. نفسم بند آمده بود. صبا هنوز به گوشی نگاه می‌کرد…

چشم‌هایم را باز کردم. یعنی هنوز زنده بودم؟ اینجا کجاست؟! راستی چه بلایی سرم آمده بود؟!

بند سرُم را کشیدم. یک‌دفعه صبا از خواب پرید. سرش را از روی تختم بلند کرد و گفت: «فرشته جون! بیدار شدی؟ چی شده؟!» لبخند زدم و گفتم: «هیچی! من موفق شدم»!