بعد از کلاس کشیدمان بیرون، من و دوستم را و گفت: «عصرهای چهارشنبه، جلسه تفسیر قرآن دارم توی خانهم، اگر دوست دارید بیائید. آخرش هم یک ساعت تست عربی کار میکنیم باهم.» معلم عربیمان بود. رفتیم. بیشتر به خاطر تست عربیش. کنکور در راه بود و ما سال سوم دبیرستان بودیم. خانمهایی که میآمدند جلسه، خیلیهایشان فرهنگی بودند، مدیر یا معلم، معلم عربی، دینی، شیمی و ریاضی. میتوانستیم راحت سوالهایمان را آخر جلسه بپرسیم و این هربار میکشاندمان آنجا. بعداً فهمیدیم اکثرشان هم نسبتی با یک شهید دارند، مادر، همسر یا خواهر.
دبیرستان ما تمام شد اما معلم توی این سالها معلمیاش را میکرد. جلسات تفسیرقرآن شان هنوز هم جریان دارد.
شهدا کار را پیش بردند
شروع کار از همسر شهیدم کمک خواستم و الان کاملاً کمکهایشان را حس می کنم. جلسات ما ۱۳ سال است که بهصورت خودجوش ادامه داشته است. بالاپائینهایی که در زندگی هرکسی ممکن است پیش بیاید، نتوانست این جلسه را تعطیل کند. در صورتیکه میبینید اکثر کارهای فرهنگی که شروع میشود بعد از یک مدت مسکوت میماند. اول سورههایی که شهید مطهری تفسیرشان را نوشته را کار میکردیم. الان به صورت موضوعی کار میکنیم و با افتخار میگویم که جلد ۱۱ کتاب نسیم حیات آقای ابوالفضل بهرامپور رسیده ایم. الان کاملا حس میکنم خودشان کار را پیش بردهاند.
میخواستیم شاگرد اول هم باشند
طرح مباحث درسی بچهها در کنار جلسات تفسیر قرآن یکی به خاطر جذب بود. خیلیها بهخاطر عربی و شیمی و ریاضی میآمدند بعد نمکگیر میشدند! از طرفی میخواستیم بچه ها توی مدرسه هم شاخص و قوی باشند تا بتوانند تاثیرگذار بشوند. می خواستیم شاگرد اول کلاسشان بشوند. این بود که هر کدام از معلم ها توی رشته خودشان بچهها را از لحاظ درسی کمک میکردند.
بچهها نباشند، من هم نیستم
تفسیر المیزان که سنگینتر بود را خودمان میخواندیم و به بچهها مطهری میدادیم که همان مباحث علامه را روانتر بیان کرده است. هر بار یک قسمت را مشخص میکردیم که بچهها بخوانند و بیایند در جلسه ارائه کنند. تجزیه و ترکیب عربی را هم روی متن قرآن به بچهها یاد می دادیم. خاطراتی که از شهدا داشتیم را توی جلسه برای بچهها تعریف میکردیم. چون هم برایشان جالب بود و هم لابلای این خاطرهها میشد خیلی چیزها را یاد گرفت. سعی میکردیم این وسط ها از مسائل سیاسی روز هم صحبت کنیم. به خاطر معلم بودنمان با روحیه بچهها آشنا بودیم. یک بار به صاحب خانه گفتم این خانم های مسن همسایه که میآیند توی جلسه تفسیر مینشینند با بچه ها برخورد بد نکنند، فراریشان ندهند. بچهها نباشند من هم نیستم!
خانهدارهای با انگیزه
توی جلسه بعضی از خانمهای خانه دار هم شرکت میکردند. بعد یک مدت که تفسیر قرآن کار کردیم احساس کردند نیاز دارند که عربی هم یاد بگیرند. آموزش عربی را شروع کردم. بچهها توی دبیرستان ۴ سال عربی میخوانند اما آخرش هم سواد عربی ندارند. اما این خانمهای خانهدار چون انگیزه و پشتکار فوق العادهای داشتند عربی را ۲ ساله کامل یاد گرفتند. بهشان میگفتم تمرین کنید میرفتند یک دفتر ۴۰ برگ پرمیکردند از تمرین تجزیه و ترکیب عربی! الان هم جلسات تفسیر را ادامه میدهند.
برادرم به من خط میداد
دو سال از من بزرگتر بود. خیلی به هم نزدیک بودیم، به همینخاطر روی من خیلی تاثیر داشت. بچههای محل را جمع میکرد و جمعه صبح ها میبرد کوه. زمان شاه بود و خیلی از این بچهها اهل کاباره بودند و تیپهای آنچنانی داشتند. اینها را جذب میکرد و میکشاندشان توی مسجد. با هم تئاتر کار میکردند. مطالعه میکردند. کمکم اینها را آورده بود توی خط. بعد از شهادت مجتبی، همین بچهها جمع شدند و یک گروهان تشکیل دادند به اسم گروهان شهید بکائی و رفتند جبهه. الان همه آنها شهید شدهاند.
مجتبی به من هم خط میداد. مثلاً میگفت در فلانجا نمایشگاه کتاب بگذارید، کتابهای غیرمجاز آن دوران. یک بار لو رفتیم. مجتبی گفت سریع کتابها پخش کنیم بین مردم و فرار کنیم. نزدیکهای انقلاب تظاهرات بود. ما دبیرستانی بودیم. مجتبی از دیوار مدرسه ما پرید داخل و قفل در را باز کرد و ما فرار کردیم رفتیم تظاهرات، بعدش هم کتک مفصلی خوردیم از مادرمان البته!
اگر قرآن نبود..
دقیقاً ۴۰ روز بعد شهادت همسرم، مجتبی شهید شد. طوریکه صبح تشییع پیکر مجتبی بود و عصر مراسم چهلم همسرم. چندماه بعدش هم که برادر بزرگم به دست منافقین ترور شد. این مصائب فشار روحی زیادی به من وارد کرد. بعد هم که فرازو نشیبهای زندگی شروع شد. شرکت در این جلسات قرآنی از لحاظ روحی خیلی کمکم کرد. اگر این جلسات قران نبود شاید نمی توانستم تحمل کنم.
هرکاری از دست مان برمیآمد
جنگ که شروع شد رفتیم ایلام برای کمک به جنگ زدهها. یک گروه خانم بودیم که هرکاری که از دستمان برمیامد انجام میدادیم. من کارهای فرهنگیشان را بهعهده گرفتم. ما با مردمی طرف بودیم که شدیداً از لحاظ روحی اسیب دیده بودند. یکی از خاطراتی که من هیچ وقت فراموش نمی کنم و هنوز هم هر وقت یادم میاید متأثر میشوم مادری بود که عراقیها مجبورش کرده بودند از شهر بیرون برود در حالیکه بچهش توی شهرجامانده بودند. فکر کنید دختر بچه ۹ساله آدم بیفتد دست دشمن. فشار روحی شدیدی روی اینها بود و ما سعی میکردیم برنامههایی برای اینها بگذاریم که از آن حالت دربیایند. بچهها را جمع میکردیم که سرگردان نباشند. مدرسه که نبود، کتاب میخواندیم برایشان. سرود کار میکردیم، هرکاری که از دستمان برمیآمد.
داماد شب عروسی غیبش زد!
همسرم، دوست مجتبی، برادرم بود. ما که ایلام بودیم آنها هم به آنجا رفت و آمد داشتند. بعد خواستگاری کرد و آمدیم تهران عقد کردیم. شب عروسی یکدفعه دیدیم نیست! ما آن موقعها نمیتوانستیم انها را درک کنیم. الان هم درکش برایم سخت است. فرداش که امد کلی دعوایش کردم. فقط لبخند میزد و تندتند میگفت ببخشید..ببخشید. گویا همان شب بین مارکسیستها و بچه مسلمانها مناظره بهپاشده بود. همسرم دانشجوی فلسفه دانشگاه ملی (شهیدبهشتی فعلی) بود و مطالعات عمیقی داشت. خلاصه دیده بود به وجودش نیاز است عروسی را گذاشته و رفته بود!
تحقیق در دین یا دین تلویزیونی
خیلی زیاد مطالعه میکردند. الان ما دینمان را از تلویزیون میگیریم یا حداکثر مینشینیم پای سخنرانی و هرچه گفتند میپذیریم. حال نداریم خودمان برویم دنبال فهمیدن. آنها اینطور نبودند. شب وروز مطالعه میکردند. خودشان میرفتند دنبال پاسخ سواالهایشان. به خاطر همین بود که آگاهیشان عمیق بود.
ده روزه شهید شد
اهل خودسازی بودند، هم معنوی هم جسمی. مثلاً مجتبی با گروهشان برنامه کوه داشت. ناشتا میرفتند بالا و برمیگشتند.. تازه وقتی میرسیدند پائین، سهتا خرما به عنوان صبحانه میخوردند! میخواستند مقاومتشان بالا برود. یا مثلاً همسرم هرهفته میرفت جمکران. یک روز گفتم من هم میآیم. آن موقع باردار بودم وحالم مساعد نبود. گفت برایت خطر دارد. به شوخی گفتم نه، میخواهم بیایم ببینم کجا میروی! خلاصه من را هم سوار موتورش کرد و رفتیم. آن موقع اطراف مسجد جمکران بیابان بود. دیدم رفته توی بیابان نشسته. رفتم کنارش نشستم. هزار بار الهی عظم البلاء را با اشک خواند. همین کارها را کرد که ده روز نبود رفته بود جبهه، خبر آوردند شهید شد.
بهترین روز زندگی
یک روز تلفن زد مدرسه و با یک حرارت خاصی گفت: امروز زود بیا خانه کارت دارم. آمدم خانه. توی این چند وقتی که باهم زندگی میکردیم چنین حالی ازش ندیده بودم از خوشحالی انگار داشت پرواز میکرد. با شوق و ذوق خاصی گفت: بیا برات هدیه خریدهام. زودباش بازش کن.. یک انگشتر بود. پرسیدم راستش را بگو چه خبر شده؟ ماجرا این بود که آن روز رسیده بوده خدمت امام و دستش را بوسیده بود. روزی که دست امام را بوسیده بود واقعاً بهترین روز زندگیاش بود. میخواست آن شب را جشن بگیرد. گفت برویم بیرون غذا بخوریم. رفتیم اما چون پولش کم امد فقط یک پرس کباب برای من خرید و گفت تو بخور من نگاه میکنم!
امانت شهید
دخترم زهرا الان دکتر داروساز است. خداراشکر هم بچه مومنی است هم توی درس و کارش موفق است. خیلی روی تربیتش حساس بودم. یادم هست برای ثبتنام دبیرستانش دوازدهتا مدرسه را بررسی کردم. بعضیها میگفتند: چرا انقدر برای زهرا خودت را به آب و آتش میزنی؟ جواب میدادم امانت شهید است وگرنه ادم تنها برای بچه خودش انقدر جوش نمیزند.
دستت درد نکنه دوست عزیز
خدا قوت
فعالیت هات قابل تحسینه
موفق باشی