اوایل سال گذشته بود که در گوشه و کنار شهرهای بزرگ، مردم با الگانسها و ونهای پلیس کنار ایستگاههای مترو و میادین اصلی شهر روبرو شدند. ماشینهایی که به گفتهی مسئولان اجرایی ِ این طرح، آمده بودند تا «امنیت اجتماعی» شهروندان را ارتقا ببخشند.
این طرح از سال گذشته تا به حال شکلهای مختلفی به خود گرفته است. زمانی در اوایل طرح، عنوان شد «قصد قشونکشی نداریم»! مصادیق برهمزنندگان امنیت اجتماعی هم کسانی بیان شده بودند که شلوار و مانتوهای کوتاه یا چسبان و… به تن میکردند.
اما اجرای این طرح در عمل، فقط به این موارد محدود نشد و از جمع آوری اراذل و اوباش گرفته تا کنترل روابط افراد و برخورد با افراد «بدحجاب» در شرکتهای خصوصی و کافیشاپها ادامه یافت؛ بهطوریکه هر ازچند گاهی، روابط عمومی نیروی انتظامی و یا مسئولان انتظامی، از طریق رسانهها، راه افتادن فاز جدیدی از طرح موسوم به «امنیت اجتماعی» را نوید میدادند.
به راستی بعد از گذشت حدود یک سال و نیم از آغاز این طرح، به چه میزان شاهد موفقیت اهداف این طرح بودهایم؟
* ظاهرشان به بیش از بیست سال نمیخورد. باعث ترافیک غریبی شده و چند ماشین به خاطر آنها پشت سر هم ایستاده بودند. دو نفر بودند با آرایشی غلیظ. آرایشی نه درخور شأن یک خانم متشخص! بعد از چند بار رد کردن ماشینها، سوار یک ماشین مدل بالا شده و رفتند.
آیا هرگز فکر کردهایم که چند درصد از دختران در اجتماع، به دلیل ناهنجاریهای اجتماعی در اطراف خویش، دست به فرار میزنند و عاقبت آنان با این فرار چگونه رقم میخورد؟ چقدر با اصطلاح دختران خیابانی آشنا هستیم و از مکان اسکان آنها خبر داریم؟ تا به حال به این فکر کردهایم که سرمای زیر صفر شبهای زمستان را چگونه پشت سر گذاشته و امورات خود را میگذرانند؟
اغلب دختران فراری، کمتر از ۲۴ ساعت پس از فرار، مورد تجاوز قرار میگیرند! و بیشتر این دختران، پس از تجاوز از سوی خانوادههایشان پذیرفته نمیشوند.
از حضور و وجود معضلی به نام دختران فراری، امنیت چه کسانی بیش از پیش به خطر میافتد؟ خود آنان؟ جامعه و امنیت اخلاقی جامعه؟
شرافتی که قربانی قمار می شود
* کنار تلفن عمومی جلوی درب پارک ایستاده بود. نمیتوانست بیش از هجده سال سن داشته باشد. شلوار لی کهنه و یک بلوز مندرس بر تن داشت. یک کلاه لبهدار هم بر سر گذاشته بود و با صورتی که فکر میکردی اقلا یک هفتهای باشد که آب به آن نخورده، منتظر نوبت تلفن بود. در نگاه اول فکر میکردی که پسر باشد؛ اما بعد از چند لحظه، با دیدن ظرافت حرکات و حتی اضطراب نگاه و معصومیت چهره، میفهمیدی که او جنس لطیف میباشد!
به بهانهی ایستادن برای نوبت تلفن، جلو رفتم و کنارش ایستادم. پنج دقیقهای که گذشت باور کردم که قصدش زدن تلفن نبوده و فقط آنجا ایستاده است. به بهانهی پول خرد، سر صحبت را باز کردم و گفتم که شارژ گوشی همراهم تمام شده و مجبور هستم از تلفن عمومی زنگ بزنم.
سعی میکرد زیاد به من نگاه نکند. زیاد هم صحبت نکند. بعد از چند دقیقه راه افتاد و به داخل پارک رفت. دورادور دنبالش رفتم. اینبار خودم را معرفی کردم و از او خواستم اگر مقدور است چند لحظهای با هم صحبت کنیم. به سختی حاضر به صحبت شد. شاید نیم ساعتی حرف زدم تا قانع شد که نمیتوانم آزاری به او برسانم. با احتیاط کامل شروع به پرسیدن سؤالاتم کردم:
– نه اسمت رو میخوام بدونم و نه میخوام اذیتت کنم. فقط بگو ببینم چرا با لباس پسرونه میگردی؟!
با پوزخندی بر لب و حالتی کاملا لاتمانند که مشخص بود تصنعی است، توی صورتم نگاه کرد و گفت:
– اولندش که حالا مگه فکر کردی داداشت نشسته تا تو اسمش رو بپرسی و اونم جواب بده؟ دویمندشم که تو چی کار به لباس من داری؟ فکر کن اینطوری راحتترم و بهتر حال میکنم. سیمندشم که اگر هم بخوای نمیتونی اذیتم کنی.
از اینکه از لفظ داداش برای خطاب قرار دادن خودش استفاده میکرد و از نحوه ی اول و دوم و سوم گفتنش به خنده افتادم.
کمی دیگر برایش حرف زدم تا به من اعتماد کرد و مختصری از شرح حالش را گفت؛ این دفعه با صدایی محزون که دیگر اثری از اصطلاحات لمپنی در آن دیده نمیشد، و غمی که در چهرهی قشنگش محسوستر شده بود شروع به صحبت کرد. خودش را لاله معرفی کرد و ادامه داد:
– ۱۶ سالمه و تو یکی از کوچهپسکوچههای همین تهران لعنتی متولد شدم. خانوادهی شلوغی بودیم. درآمد پدرم به زور کفاف خرج و مخارجمون رو میداد. هر کدوم از خواهرام که به سن ۱۴ و ۱۵ میرسیدند، پدرم روونهی خونهی شوهر میکردشون تا کمتر خرج رو دستش بذارن! برادر هم نداشتیم که اقلا کار بکنه و کمکی باشه برامون.
کمی ساکت شد. من هم سکوت کردم تا با زیر و رو کردن خاطراتش شاید قدری سبک شود. آهی کشید و ادامه داد:
– اینها هیچکدوم درد نبود تو زندگیمون. درد بزرگ زندگیمون قمار پدرم بود. اون عادت به قمار داشت. در چند نوبت، تموم نداشتههای زندگیمون رو تو قمار باخت. تا اونشب … اون شب لعنتی…!
سکوت این نوبتش قدری طول کشید. حس کردم با فلاشبکهای ذهنی دارد آزار میبیند. رشتهی کلام را دست گرفتم:
– خب تو اون شب لعنتی چی شد؟
– در اون شب لعنتی بابام منو باخت!
با بغض ادامه داد:
– قرار شد دو روز بعد منو به اون نامرد که اقلا بیست سال از من بزرگتر بود و میتونست جای بابام باشه، تحویل بدن. شب قرار، یه عالمه گریه کردم و کتک خوردم. مادر بیچارهام فقط گریه میکرد. فردا صبحش بابام از خونه رفت بیرون. موقع بیرون رفتن به مامانم گفت: «اگه این پاشو از در بذاره بیرون، روزگار تو رو سیاه میکنم». نمیدونستم چه کنم. بعد از رفتنش، عملا میدیدم که مامانم به خودش میپیچه. یه کم که گذشت، مامانم مقداری پول بهم داد و گفت: «فقط برو! منزل خواهراتم نرو»! من هم از خونه زدم بیرون. نمیدونم بابام چی به سر مامانم آورده و اون نامرد چی به سر بابام…
ازش خواستم بگوید که چه مدتی است که از خانه آمده بیرون و توی پارک مستقر شده؟ با غم زیاد و صدایی محزون که دیگر اثری از آن مدل حرف زدن اولش نداشت، گفت:
– الان حدود هشت روزه که از خونه اومدم بیرون. خیلی سخته. گاهی پشیمون میشم و میگم که کاش میموندم خونه. تموم شبا رو بیدارم و لای شمشادا از ترس به خودم میلرزم. روزا یه گوشهای رو پیدا میکنم و یه کم میخوابم. شبی نیست که کابوس نبینم. از خوابیدن میترسم. حسرت چند ساعت خواب آروم به دلم مونده. با لباس پسرونه میگردم. با کسی همکلام نمیشم. نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم. چیزی هم به اونصورت از پولم باقی نمونده. بعضی وقتها یاد شبهایی میافتم که از ترس سوسک تو خونه جیغ میزدم، و اینجا بارها شده که شبها سوسک به تنم رفته و از ترس آدما حتی جیغ هم نزدم. خبر از دخترایی دارم که همون شب اول فرار، بدبخت شدن. نمیدونم چرا اینجام؟ من حقم نبود…
با بغضی در صدا، سکوت کرد. خانهای را سراغ داشتم با حدود سی دختر، که توسط خیرین اداره میشود. در این مرکز از دختران بدسرپرست و یا بیسرپرست نگهداری میکنند. کمی با او حرف زدم و قانعش کردم که به آنجا برود. میگفت:
– اگه بابام منو پیدا کنه میکشه.
با او تا آنجا رفتم. او بهصورت موقت در آنجا اسکان داده شد؛ تا بعد از حضور مدیر مرکز، و تحقیق درخصوص وضعیت او و کسب مجوز برای اسکان تا مشخص شدن تکلیف نهایی، اقدام بشود.
بعد از خداحافظی و با راهنمائی او، به یک پارک که دو شب را آنجا گذرانده بود و هنوز با یادآوری آن دو شب بر خود میلرزید رفتم. یک پارک بزرگ و وسیع و پررفتوآمد، در یکی از قسمتهای شمالی شهر، با خالههایی دوستنما!
پارک های مجهز بهترین محل برای دختران فراری!
در تهران، هر شب چهار هزار دختر در خیابانها شب را به صبح میرسانند و بیشتر آنها مورد آزار جنسی و خشونت قرار میگیرند. در این رابطه، رئیس انجمن مددکاری اجتماعی ایران میگوید: «تازه این آمار را مراجع رسمی اعلام کردهاند، و رقم واقعی تعداد دختران خیابانخواب مشخص نیست».
سازمان بهزیستی بارها وعدهی ایجاد خانههایی را برای نگهداری این دختران داده است. اما یا این خانهها و مراکز نگهداری آن قدر کوچکاند و امکانات محدود دارند که کفاف این تعداد دختر خیابانخواب را نمیدهد، و یا طرح تأسیس مراکز نگهداری اجرا نشده است.
دختران فراری پس از فرار، به عضویت سه گروه در میآیند. گروه «بچه معروفها» که پاتوقهای خاصی در مناطق مرفهنشین تهران دارند. «دختران پارک» که بیشتر در پارکهای جمشیدیه، لاله، ملت، ساعی، دانشجو و غیره دیده میشوند و «دختران خیابانی» که با خیابانگردی امورات خود را میگذرانند.
* پنجمین روز حضورم در آن پارک بود. این پنج روز اقلا روزی سه ساعت به آنجا میرفتم؛ اما هنوز به خواستهام نرسیده بودم. یک ساعتی بود که بر روی یک نیمکت در قسمت مشخصی از پارک که لاله آدرسش را داده بود، نشسته بودم و مثل تمام پنج روز گذشته منتظر بودم. این محدوده یک مقدار از جاهای دیگر پارک، پرتتر بود. افراد متفاوتی رفتوآمد میکردند. افرادی با چهرههای به قول خودشان «تابلو»! گروهی مواد فروش و گروهی هم موادبخر.
آنروز بعد از یک ساعت، دو خانم جوان با سنی حدود ۲۶ یا ۲۷ سال، با چهرههایی مشخص(!) آمدند و روی یکی از نیمکتها نشستند و با گوشی همراه خود مشغول صحبت شدند. یک مقدار آنها را زیر نظر گرفتم و همینطور که مشغول خواندن کتاب بودم، حواسم به حرکات آنان هم بود. مقداری که گذشت، بلند شدند و هر کدام بر روی یک نیمکت نشستند. روزهای قبل هم یکی از آنها را آنجا دیده بودم. بعد از بیست دقیقه، دختری با کولهپشتی روی یکی از نیمکتهای کناری نشست. چهرهی خسته و مستأصلی داشت و مانتوی سادهای بر تن داشت. رنگ پریدهی چهرهاش نشان از گرسنگی بیش از یک روز میداد. متوجهی رد و بدل شدن نگاهی بین آن دو نفر شدم. یکی از آنها بلند شد و یک دوری زد و در راه برگشت کنار آن دختر نشست. دخترک عملا خود را کنار کشید و سمت دیگر نیمکت نشست.
بعد از حدود ده دقیقه، متوجه ص حبت آن دو شدم. البته فاصلهام به آن اندازه نبود که بفهمم چه میگویند. حدود سهربع ساعت، با هم حرف زدند. در ابتدای کار، دخترک ساکت بود و فقط گوش میکرد. بعد از سهربع، بلند شدند و راه افتادند. دنبالشان رفتم. وارد بوفهی بیرون پارک شدند. آن خانم جوان سفارش ساندویچ داد. به هوای دیدن ویترین مغازهی کناری، دورادور آنها را زیر نظر داشتم. در حین خوردن ساندویچ، آن خانم جوان همچنان برای دخترک حرف میزد. بعد از اتمام غذا و خروج از اغذیهفروشی، عملا رگههای اعتماد را در چهرهی آن دخترک دیدم. دست در دست همدیگر، به سمت داخل پارک راه افتادند. خطر را حس ک ردم. قدمهایم را تند کردم و به سمت آنها رفتم.
– ببخشید خانمها! میشه یه کم باهاتون صحبت کنم؟
با برانداز کردن چهرهی من و نگاهی سر تا پا به چادرم، خانم جوان سریع عنوان کرد:
– شرمنده! ما عجله داریم.
سریع یاد اسمی که لاله به من گفته بود افتاده و گفتم:
– ببخشین! شما برای خاله مینو کار میکنین یا خودتون مستقلین؟!
به طور واضحی صدایم میلرزید. از زبان لاله شنیده بودم که هر کدام از اینها توسط چند بادی گارد محافظت میشوند. رنگبهرنگ شد و با لحنی زننده و تند گفت:
– این حرفا چیه؟ خودت برای کی کار میکنی؟
دخترک، به شتاب دستش را از دست او خارج کرد و نگاهی عمیق به چهرهی من انداخت. تا به خودم بیایم، هر کدامشان از یک طرف شروع به دویدن کردند. خواستم به دنبال زن جوان بروم؛ اما صلاح را در این دیدم که دخترک را دریابم. آنقدر سریع میدوید که امکان نداشت هرگز به او برسم. یک لحظه دختری که روی یک نیمکت نشسته بود، برایش جفتپایی گرفت و او با صورت به زمین خورد. وقتی به او رسیدم، دختری که جفتپا گرفته بود، یک چیزی آرام به او گفت و رو به من کرد و گفت:
– چیه خانوم؟ کیفتون رو زده؟
نگاهی به او و بساط اسفند دودکنی او کردم و سریع جواب منفی دادم. میدانستم اینها به صورت گروهی کار میکنند و نمیشود با آنها صحبت کرد. بلندش کردم و روی یک نیمکت نشستیم و حدود یک ساعتی با هم صحبت کردیم. از فریبخوردنش گفت و از فرارش از یکی از شهرهای شمالی کشور به سمت تهران. تعریف کرد که آن خانم جوان، قول سر پناه و یک شغل خوب(!) به او داده است. به هیچ عنوان حاضر نشد که به همان منزلی که لاله را روانه کرده بودم برود. مجددا تمام خطرات را برایش عنوان کردم؛ اما از تحویل خود به خانوادهاش میترسید. بالاخره مجبور شدم که او را با خود ببرم و منزل را نشانش دهم. از او قول گرفتم که اگر به مشکلی برخورد به آنجا برود.
«خانههای سلامت» سدی در برابر آسیبهای اجتماعی
دختران فراری در ۳۲ مرکز موسوم به «خانههای سلامت»، به مدت ششماه تا یکسال، بهصورت شبانهروزی نگهداری میشوند تا از معرض آسیبهای اجتماعی مصون بمانند. این مراکز درخصوص خانوادههای دختران فراری تحقیق نموده و در شرایطی که خانوادهها فاقد صلاحیت تلقی شوند، مراکز بهزیستی میتوانند زنان آسیبدیده و دختران فراری را با حکم دادگاه، برای زمان طولانیتری نگهداری کنند تا امکان تحصیل و اشتغال آنها فراهم شود. زنان آسیبدیده به مدت شش تا هشت ماه در «مراکز بازپروری زنان خیابانی» که تعدادشان به ۲۲ مرکز میرسد، نگهداری میشوند و برای اشتغال، کاریابی و مهارتهای زندگی آموزش میبینند.
دختران فراری معمولا در گروه سنی ۱۴ تا ۲۵ سال قرار دارند. موقعیت سنی این افراد نشاندهندهی میزان آسیبپذیری، احتمال بزهکاری، بزهدیدگی و یا قربانی شدن در برابر سوء استفادههای جنسی و دیگر سوء استفادهها میباشد. باید توجه داشت که این خطر فقط خانوادههای طبقات پای ین، از نظر اقتصادی و اجتماعی، را تهدید نمیکند؛ بلکه بنا بر تحقیقات، درصد قابل توجهی از دختران فراری، متعلق به خانوادههای مرفه و متوسط به بالا هستند.
تو هم مثل من نمیتونی دووم بیاری، نرو!
* نیم ساعتی بود که از داخل ماشین حواسم به آن دو نفر بود. با آرایشهایی غلیظ و لباسهایی که بیشتر شبیه به لباسهای بالماسکه بود. کنار خیابان ایستاده بودند و گهگداری ماشینی جلوی پایشان نیشترمز میزد و بعد از چند لحظهای میرفت. فکری مثل برق به سرم زد. پیاده شدم و به سمتشان رفتم. با خنده سلامی کردم و با اخم پاسخی گرفتم. برایشان هدف از صحبت را توضیح دادم و با این تعهد که به هیچ عنوان ذکری از اسم و مشخصاتشان نمیشود، از آنها خواستم تا چند دقیقه با من صحبت کنند. یکیشان همراه با اشارهی دست گفت:
– برو خانم مزاحم نشو!
کمی از لحنش ترسیدم؛ اما باز برایشان حرف زدم. از اینکه شاید کمی صحبتهای آنان باعث عبرت و بازگشت یک نفر از مرز بدنامی بشود. مجال برای ادامه حرف ندادند. یکیشان میان کلامم پرید و با ذکر کلماتی نه چندان مناسب گفت:
– خانم جون برو! برو و به کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
و بعد به سرعت سوار ماشینی شدند که جلوی پایشان نیشترمز زده بود و دورتر و دورتر شدند.
مخاطراتی که پس از فرار، دختران جوان بیپناه و آسیب پذیر را تهدید میکند، معمولاً عبارتند از:
الف) گرفتار شدن در دام شبکههای قاچاق دختران و زنان جوان.
این شبکهها با بهکارگیری نیروهای خود در اطراف مدارس راهنمایی و دبیرستانها و اماکن عمومی، و با شناسایی و فریب دخترها و زنان جوان، خصوصا آنانی که از خانه فرار کردهاند، آنها را با وعده و وعیدهای مختلف، ازجمله خروج از کشور، فریب داده و به دام میاندازند.
ب) تجاوز و بهرهگیری جنسی در منازل فساد:
قاچاقچیان، دختران جوان را وسیلهی امیال پلید و کثیف خود قرار داده و بعد از سوء استفادههای شخصی، آنان را در اختیار خانههای فساد میگذارند و با بهرهگیری جنسی از آنان، این دختران فراری و فریبخورده را محل کسب خود و منازل فساد قرار میدهند.
ج) عدم وجود هرگونه راه بازگشت به خانواده:
این قبیل دختران، از جانب خانواده طرد شده و اکثرا راهی برای بازگشت به سمت خانواده ندارند.
خانهای که خود خانهی فساد بود
*شاید بیست و دو سه سالی بیشتر نداشت. به سختی حاضر به صحبت شد. شرط گذاشت که نه از او اسم ببرم و نه از مکانی که در آنجا با هم صحبت کردیم. شاید بشود گفت که یکی از دردناکترین ماجراهایی بود که در این مدت با آن روبرو شده بودم. وقتی شروع به صحبت کرد، دیگر از آن سرسختی اول کار چیزی دیده نمیشد. فکر میکردی که مدتهاست دنبال گوشی برای شنیدن میگردد. ساده و بیتکلف شروع کرد:
– بچهی جنوبم. شش سالم بود که پدرم فوت کرد. حقوق مختصری از او به جا مانده بود. البته من اون روزها رو زیاد یادم نمیاد. اینها چیزائیه که از دیگران شنیدم. در طایفهی ما بیوه موندن خیلی سخته. یه قانون هست که میگه باید بعد از پدرم، عموم مادرم رو به عقد خودش دربیاره. عموی من همسر و چند فرزند داشت. مادرم که از خطهی جنوب نبود، زیر بار این قانون نرفت و بعد از پدرم حاضر به ازدواج با عموم نشد. چند سالی گذشت. از اون روزها فقط تنهایی و بیکسی رو یادم میاد. آخه خانوادهی مادرم بهخاطر ازدواج اون با پدرم، اون رو طردش کرده بودند و بعد از اینکه مامانم زیر بار ازدواج با عموم نرفت، از اونطرف هم رونده شدیم. البته اونم برای خودش ماجرایی داشت و خانوادهی پدریم میخواستن من رو بگیرن و مامانم قبول نکرد و کشید به دادگاه و… خلاصه درنهایت مادرم من رو برداشت و با چه مکافاتی از اون شهر کوچ کردیم. فکر میکنم ۱۲ سالم بود که مادرم در اون شهر جدید ازدواج کرد. با تموم محبتی که ناپدریم علیالظاهر بهم داشت، زیاد ازش خوشم نمیاومد. پنج سال گذشت و هفده ساله شدم. از شونزده سالگی خواستگار داشتم؛ اما ناپدریم همه رو رد میکرد. حس خوبی نداشتم؛ اما نمیدونستم که چی بگم. ۱۷ سالم بود و نوع نگاههای ناپدریم آزارم میداد. نمیتونستم به مادرم چیزی بگم و زندگیش رو تلخ کنم. یعنی اگه میگفتم هم مطمئنم که قبول نمیکرد. چند نوبت از دستش در رفته بودم و هر لحظه خطر رو بیخ گوشم حس میکردم. تا اون روز شوم…
اون روز از مدرسه به خونه اومدم و دیدم که حال مادرم خوب نیست. اون رو به درمانگاه سر خیابون بردم و برگشتم که از منزل پول و دفترچهی بیمهاش رو بردارم. دیدم ناپدریم اومده… چی بگم که چند لحظه غفلت، یک عمر پشیمونی رو برام به حسرت آورد. نمیدونستم چه کنم؟ با حالی بد و نزار سریع از خونه زدم بیرون و دفترچه و پول رو به درمانگاه رسوندم. دیگه تو اون خونه نمیتونستم آرامش داشته باشم. نمیتونستم به مادرمم چیزی بگم. تصمیم گرفتم که به شهر پدریم برم. با مختصر پولی که با خودم آورده بودم خودم رو به ترمینال رسوندم. تا نوبت حرکت اتوبوس بشه، مقداری فکر کردم و از تصمیمم پشیمون شدم. میدونستم که خانوادهی پدریم، هم من رو میکشند و هم مادرم رو و هم اون نامرد رو. این شد که بلیط رو عوض کردم و یه بلیط برای تهران گرفتم. تو اتوبوس با یه خانمی دوست شدم و سر ِ درددل رو باز کردم. تموم جریان رو بهش گفتم و این که نمیدونم چه کنم و وقتی رسیدم تهران کجا برم؟ خیلی اظهار ناراحتی کرد و گفت: «غصه نخور! میبرمت خونهی خودم و تا کار پیدا کنی، پیش من میمونی». من سادهدل شهرستانی که جز خونه و مدرسه چیزی ندیده بودم، تموم حرفاش رو باور کردم و وقتی رسیدیم تهران باهاش رفتم خونهشون. چی بگم که فقط یک هفته گذاشت آب خوش از گلوم پایین بره و بعد از یه هفته سرنوشتم اینه که میبینی. الان حدود سه سالی میشه که تو اون کثافت خونه هستم و اینطوری زندگی میکنم.
با ناراحتی بلند شد که برود. طبق قولی که داده بودم، سکوت کردم. قبل از صحبتش از من قول گرفته بود که نه نصیحت کنم و نه هیچ نشان و آدرسی از او بخواهم. شاخهی گلی را که دستش بود، روی میز گذاشت و بدون آنکه نگاهم کند راه افتاد که برود. طاقت نیاوردم و گفتم:
– اقلا نمیخواهی شمارهام رو داشته باشی؟ شاید یک روز به دردت بخوره.
لبخندی زد و گفت:
– نه. نه دیگه شمارهای از من بهدرد کسی میخوره و نه شمارهای از کسی به درد من.
و رفت. همانطور که آمده بود؛ به همان بیسروصدایی رفت. بدون توجه به طوفانی که در دلم به راه انداخته بود.
«امنیت اجتماعی»، زود گذر یا زود بازده؟
جامعه از مجموع به هم پیوستهی انسانها و واحدهای مجزای بشری در کنار یکدیگر شکل میگیرد. از این رو اعضای جامعه هر یک دارای رشد و بالندگی ویژهی خویش در طول حیات بوده و از سوی دیگر به دلیل گستردگی افراد، جامعه شاهد گوناگونی در رفتارهاست.
با نگرشی بر طرح امنیت اجتماعی و بازخوردهای آن در جامعه، میشود نتیجه گرفت که نمیتوان با یک ساختار کاملاً واحد، و دورهی زمانی محدود، به اصلاح رفتار افراد یک جامعه، با آن فراوانی اعضا پرداخت؛ که اگر چنین بود دیگر نیازی به وجود نهادهایی همچون آموزش و پرورش، فرهنگسراها و… برای خط دهی فرهنگی به نسلهای درحال رشد نبود و میشد جامعه را به حال خویش رها کرد و تنها در صورت مشاهدهی کجرویهای احتمالی، با روی آوردن به طرحهای ضربتی، همه چیز را حل کرد!
طبیعتا نیروی انتظامی به عنوان بازوی اجرایی این طرح، فعالیتهایی داشته و خواهد داشت. لکن نگاه کارشناسانه و پژوهشگرانه به ریشههای این معضل، و نیز برنامهریزیهای فرهنگی، اجتماعی و آموزشی در راستای ارائهی راهحلهای عملی، اهمیت بیشتری داشته و همکاری جدی سازمانها و دستگاههای دیگر را نیز طلب میکند.
موضوع امنیت اجتماعی و اخلاقی زنان نیز کاملاً دارای زیرساختهای فرهنگی بوده و هرگونه گام برداشتن در این وادی، نیازمند پژوهش و واکاویهای کارشناسانه است.
امید که با طرح و برنامهریزیهای مناسب، و هماهنگی تمامی مراجع قانونی و اجرایی و فرهنگی، دیگر شاهد پرپر شدن گلهای زندگی دختران نوجوان و جوانی نباشیم که به هر دلیل، از منزل بیرون زده و دیگر راه بازگشت به منزل ندارند. دخترکانی که از فرار تا سقوط، فقط ۲۴ ساعت فرصت دارند. ۲۴ ساعتِ سرنوشتسازی که معلوم نیست کدامین آنها در چنگال کدامین نامرد اسیر گشته و به کدامین وادی تباهی سقوط مینمایند.
* پزشکی قانونی…
۳ دختر بودند. پیدا شده در یکی از لانههای فساد. با یک همراه خانم از منکرات.
متصدی ثبت مشخصات:
نام: «لیلا»
نام خانوادگی: «آواره»!
جرم: «تنهایی، ناامنی، بیکسی، فرار، فحشا، زندگی، پوچی و نیستی»!!!