نگاهم هنوز به ساختمان سفید و مثلثی شکل مجلس است که آن اوایل بیشتر من را یاد اهرام مصر میانداخت. ماشین میایستد: «خیابان شهید گلمحمدی!»
آدرس دقیق ندارم و فقط میدانم جایی که قرار است بروم، داخل این خیابان است. هنوز به میانهی خیابان نرسیدهام که دیوارهای بنفش و صورتی توجهم را جلب میکند و تابلوی سر در: «دبستان دخترانهی رفاه». همسایه ی دیوار به دیوار «دبستان پسرانه ی علوی» است.
وارد سالن میشوم. زنگ کلاس است و خبری از سر و صدای بچهها نیست. وسط سالن چهارپایهی بزرگی است و چند خانم چادری با کمک دو آقا، دارند فضای سالن را برای برنامههای دههی فجر آماده می کنند.
خودم را معرفی می کنم؛ یک نفر من را به سمت دفتر، راهنمایی میکند و چند دقیقهی بعد خانم رضابیگ و خانم صبا، از معلمان با سابقهی مدرسه، به استقبالم میآیند تا از مدرسه و امام و انقلاب بگویند.
اینجا ما دنبال بچهها میرفتیم
خانم صبا سابقهی ۳۶ ساله دارد. خانم رضابیگ هم از سال ۵۳ در مدرسه رفاه مشغول به کار شده است. این طور که خودش تعریف میکند سال ۵۲-۵۳ مسئولین مدرسه، کلاسهایی را تشکیل میدهند که ۵۰ روز طول میکشد. در این کلاسها اساتیدی چون شهیدان بهشتی، رجایی، باهنر، آقای موسوی گرمارودی و… تدریس داشته اند. خانم رضابیگ یکی از ۷-۸ نفری بوده است که از بین ۶۰-۷۰ شرکتکننده، در آن آزمون موفق میشود.
«مدرسه از سال ۴۷ شروع به کار کرده بود و سال ۵۳ قرار بود یک تغییر و تحول آموزشی در مدرسه انجام شود. مؤسسین رفاه اهداف خاصی داشتند و بر مبنای همان هدفها نیرو میگرفتند. بهخاطر همین در مصاحبههای اولیه خیلی حساس بودند. مدیریت اصلی این تحولات هم با شهیدان رجایی و باهنر بود. اساسا هدف رفاه این بود که وقتی قرار است این انقلاب به ثمر برسد باید جای امنی باشد که بچههای مبارزین بتوانند با آرامشخاطر در آنجا تحصیل کنند. برای همین روی معلمها خیلی حساس بودند. شاید بشود گفت اینجا اولین مدرسهای بود که بیشتر روی اعتقادات کار میکرد تا مطالب آموزشی. شهید رجایی میگفت: ما هدفمان تعلیم و تربیت نیست، ما هدفمان تربیت و تعلیم است.»
از حال و هوای آن روزهای مدرسه میپرسم. خانم صبا با شور و حال خاصی جواب میدهد: «مدارس بیشتر در حالت اعتصاب بودند. سر کلاسها میرفتیم اما درس نمیدادیم. بهخاطر راهپیماییها و تظاهراتها اگر بچهها غیبت هم میکردند اشکالی نداشت. جو مدرسه طوری بود که خود مسئولین مدرسه به ما میگفتند از انقلاب برای بچهها بگویید. من معلم کلاس اول بودم برای بچهها گاهی با همان زبان کودکانه حرف میزدم اما در مقاطع بالاتر مخصوصا در درس انشا، خیلی موضوعات بهتر مطرح میشد. البته این را هم گفته بودند که احتیاط کنید و ممکن است بین اولیای بچهها کسانی باشند که مخالف انقلاباند.»
خانم رضابیگ تذکر به موقعی میدهد «البته اکثر خانوادهها خودشان از مبارزان بودند و ما باید از آنها تبعیت میکردیم و دنبالشان میرفتیم. مثلا فرزندان شهید بهشتی، شهید باهنر و شهید رجایی، همینجا درس میخواندند.»
مدرسهای که جا پای دفتر و حسینیه گذاشت
همیشه برایم جای سوال بود که چرا حضرت امام پس از ورود به ایران، محل اقامت و مکان ملاقات های خود را در یک مدرسه قرار دادند؟ چرا این برنامه ها در یک حسینیه یا دفتر صورت نگرفت؟
اسدالله بادامچیان، یکی از اعضای ستاد استقبال از امام دربارهی نحوهی انتخاب محل استقرار امام چنین توضیح میدهد « در نیمه شب شنبه ۳۰/۱۰/۵۷، شهید حاج محمدصادق اسلامی به من تلفن زد و از قول شهید مطهری گفت: امام فرموده اند من می خواهم به ایران برگردم و روز جمعه ی آینده (۵ بهمن) خواهم آمد و حالا که شاه رفته، من به ایران خواهم آمد. لذا صبح پس از نماز و طلوع فجر در منزل آیت الله مطهری باید باشیم. سحر که نماز خواندم به منزل شهید مطهری رفتم. برادران دیگری چون شهید اسلامی، شهید کچویی، شهید حسن اجاره دار، شهید درخشان و آقای شفیق نیز آمدند. بحث شد و محورهای کار گفته شد. نحوه ی ورود، محل استقرار، جایی که توده های مردمی بتوانند به زیارت ایشان بیایند و رعایت نکات ایمنی و حفاظتی بشود و تدارکات و امکاناتی که نیاز هست و سایر موارد. شهید مطهری گفت مراسم استقبال باید ساده و مردمی و باشکوه باشد. امام فرموده اند که محل استقرار باید در جنوب شهر تهران باشد و متعلق به دولت یا اشخاص نباشد. آقای شفیق پیشنهاد دادند مدرسه ی رفاه باشد که در اختیار یاران روحانیت بود و توسط برادران مؤتلفه ی اسلامی ساخته شده و اداره می شد و سابقه ی انقلابی و مردمی داشت.
یکی دیگر از دوستان، دبستان علوی در کنار مدرسه ی رفاه را پیشنهاد کرد و فرد دیگری دبستان علوی در خیابان ایران را مطرح کرد. قرار شد شهید مطهری و شهید بهشتی و آقای شفیق محل های پیشنهادی را بازدید کنند و علاوه بر مدرسه ی رفاه که تصویب شده بود، نحوه ی استفاده از محل های دیگر را بررسی نمایند و این کار انجام شد.»
خانم صبا نقش مدرسه رفاه را در انقلاب اسلامی بیشتر برایم تشریح می کند «غیر از بحث اقامت امام، خود مدرسه هم به مقر کمیته ها تبدیل شد. اینجا یکسری از افراد رژیم سابق را اعدام کردند. بعد از اینکه مدرسه باز شد مجسمهی شاه که در یکی از میادین شکسته بودند توی حیاط بود. حتی تعدادی اسلحه هم اینجا بود که چند نفر رو برای محافظت از آنها گذاشته بودند. وضع مدرسه کاملا غیر عادی بود.»
اتاق نخست وزیر و هیئت وزیران
غیر از استقرار کمیتهها و اعدام سران رژیم سابق، مدرسهی رفاه شاهد اتفاقات دیگری هم بوده است. مهندس علی دانش منفرد در این باره در یکی از نشریات گفته بود:« در ۱۵ بهمن حضرت امام فرمودند که من دولت تشکیل می دهم و مهندس بازرگان را فراخواند و حکمش را به وی داد. مهندس بازرگان هم در مدرسه رفاه مستقر شد. یکی از کلاسها را به ایشان دادیم و بر در آن نوشتیم: «اتاق نخست وزیر». فردا، پس فردا؛ مهندس بازرگان گفت من چند تا وزیر تعیین کردم، برای ایشان هم اتاق می خواهم! اتاق دیگری آماده کردیم و نوشتیم اتاق هیئت وزیران. کم کم با شدت گرفتن انقلاب، مردم هم برخی از طاغوتیان و وابستگان به رژیم را هم که دستگیر می کردند به مدرسه رفاه می آوردند، در نتیجه کلاسها به تدریج تبدیل شد به زندان! مثلا آقای هویدا، نصیری، مقدم، رحیمی را آوردند. اسلحههای اسلحهخانهها را هم میآوردند مدرسه رفاه،… به هرحال همه چیز در مدرسهی رفاه جمع شد که قرار بود کمیته استقبال از حضرت امام باشد و این مدرسه به محل استقرار تیم اجرایی انقلاب تبدیل گردید، در حالی که حضرت امام در مدرسه علوی استقرار داشتند.
در همان مدرسه رفاه هم اولین دادگاه انقلاب به ریاست آیت الله خلخالی تشکیل شد و تعدادی از سران رژیم پهلوی که دستشان به خون ملت آغشته بود به جرم جنایت و خیانت به وطن محکوم به اعدام شدند و در پشت بام مدرسه رفاه تیرباران شدند.
بعد از پیروزی انقلاب کم کم بخشهای مختلف به جاهای دیگر منتقل شدند و تا اواسط اسفند مدرسه رفاه فعال بود.»
اولین رسانهی انقلاب
جالب است بدانید که مدرسه رفاه نقش رسانهی انقلاب را هم بر عهده داشته است. «کانال انقلاب»، شبکهای که اخبار انقلاب را روی آنتن میفرستاد، در مدرسه ی رفاه راهاندازی شد و تمام آن تصاویر از مدرسه مخابره میشد. تا جاییکه حتی بعضیها به آن، تلویزیون مدرسه رفاه میگفتند.
فرهاد صبا در این باره میگوید: «درست ۷۲ ساعت قبل از پیروزی انقلاب کارمان را شروع کردیم. هنوز نظامیها از رادیو و تلویزیون خارج نشده بودند. ما هم کار خودمان را میکردیم، با حداقل امکانات. استودیویی نبود. تمام امکانات ما به دو تا دوربین و یک دستگاه فرستنده محدود میشد. برد این فرستنده فقط محدوده میدان ژاله شهدا را پوشش میداد. دوربینها را هم با هزار ترفند، از رادیو و تلویزیون خارج کردیم. برای خودمان استودیو ساختیم. مدرسه را به سه قسمت تفکیک کردیم، البته با استفاده از تختهی سه لا. همه کارها در این سه قسمت انجام میشد.
یادم میآید که اولین تصاویر را روز ۲۱ بهمن یعنی یک روز قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فرستادیم روی آنتن. حکم نخستوزیری مرحوم بازرگان بود که توسط آقای هاشمی رفسنجانی از این کانال قرائت شد. درست یادم نیست چند نفر بودیم. خیلی بودیم. در عین حال از طریق چندین خط تلفن با شهرستانها ارتباط داشتیم و اخبار را لحظه به لحظه دریافت میکردیم. باید اعتراف کنم که اوضاع بهتر از آن چیزی که تصورش را میکردیم پیش میرفت، طوری که حتی خبرنگاران و عکاسها و فیلمبردارانی که با ما کار میکردند، متعجب شده بودند.
ماندنمان در مدرسه رفاه زیاد طول نکشید. بعدازظهر روز ۲۲ بهمن بود که خبر دادند نیروهای نظامی، رادیو و تلویزیون را تخلیه کرده اند و ما هم بلافاصله به ساختمان رادیو و تلویزیون نقل مکان کردیم.»
امام را دیدم و غش کردم
اما با تمام این اتفاقات ریز و درشت، مدرسه ی رفاه بیشتر از همه به این معروف است که محل استقرار امام خمینی بوده، انگار اسم این مدرسه، با این اتفاق با نام امام گره میخورد.
بانو خانم، یکی دیگر از خدمهی مدرسه در دوران اقامت امام در این مدرسه است که خاطره ورود حضرت امام به مدرسه رفاه را این طور تعریف می کند: «روز ۱۲ بهمن منتظر امام بودیم؛ امام قرار بود صبح ساعت ۹، بهشت زهرا باشد و شب به مدرسه رفاه بیاید. آن شب منتظر ورود امام بودم و تازه از آشپزخانه مدرسه به خانه برگشته بودم که آقا جواد تلفن زد و گفت بیا آشپزخانه. راهافتادم به سمت آشپزخانه. در طول راه، احساس کردم فضای کوچه درهم و برهم است؛ نه اینکه شلوغ باشد اما احساس میکردم که اتفاق خاصی میخواهد بیفتد.نزدیک در پشتی مدرسه دیدم چند تا نگهبان ایستادهاند. گفتند بانو خانم شمایی؟ گفتم بله. گفتند به ما گفته شده کلید این در را فقط شما دارید؛ درست است؟ گفتم بله. گفتند در را باز کنید. آقا آمده میخواهیم برای حفظ امنیت، ایشان را از در پشتی داخل خانه کنیم. باورم نمیشد که امام آمده؛ زبانم بند آمده بود. آقایان یکی یکی وارد مدرسه شدند. بعد امام آمد. باورم نمیشد. نمیدانستم چهکار کنم. به سمتش رفتم و عبایش را بوسیدم. دیگر چیزی یادم نمیآید؛ از هوش رفتم. دفعه بعد که چشمم را گشودم، در یکی از کلاسها بودم و خانم رجایی بادم میزد. خانم رجایی گفت خوش به حالت بانو خانم، این همه مدیر و فرهنگی هیچکس هنوز نتوانسته امام را زیارت کند، تو چه سعادتی داشتی، خوش به حالت!»
از همان کودکی، بچهها با انقلاب آشنا میشوند
آخرین سوالم را از خانم صبا میپرسم:« برای اینکه بچهها بیشتر با امام آشنا بشوند، در کلاس و مدرسه چه کارهایی میکنید. یا اصلا بهطور کلی، برای آشنایی بیشتر نسل جدید با امام باید چه کار کرد؟»
«یک برنامهی نماز داشتیم که توی آن از امام صحبت میکردیم و از مهربانیها و کارهای امام برای بچهها میگفتیم. توی دیکتهها هم سعی میکنیم مطالبی راجع به امام گفته بشود. کتابهایی هم که معرفی میکنیم یا به بچهها هدیه میدهیم گاهی اوقات دربارهی همین موضوع است. یا مثلا بچههای سال سوم رو برای مراسم جشن تکلیف حرم امام میبریم که برایشان خاطره شود.
اگر بخواهیم به طور کلی هم برای شناخت نسل جوان بگویم خب باید راه و اهداف امام رو برای جوانها روشن کرد، البته به یه صورت خوب که خسته کننده نباشد. صحبتهایی که از امام میگذارند کوتاه باشد. نکات جالب از زندگی امام رو برای جوان ها بگویند مثلا از ماجراهای زمان تبعید امام کمتر گفته میشود. یک کار خوب هم این است که کتابها و نوشته های اما را معرفی کنند و به زبانی ساده که برای یک جوان یا نوجوان سنگین نباشد، مطرح کنند.»
صدای زنگ چند دقیقه پیش بلند شد و الان سرو صدای بچهها از بیرون دفتر میآید. وسوسهی دیدن دختربچهها و تجدید خاطرات زمان دبستان، مجبورم میکند از دفتر بروم بیرون.
کار تزئین سالن تقریبا تمام شده است. دیوار اصلی سالن با پارچه های مستطیلی درازی که از سقف آویزان است پوشیده شده: سبز، سفید، قرمز… سبز، سفید، قرمز و در وسطشان یک کتیبه سیاه که یادمان نرود: «که ما هر چه داریم از محرم و صفر است»
تعداد زیادی از بچه ها در گوشه ای از سالن جمع شدهاند. ناخواسته به سمتشان میروم. نگاه همهشان به دو قفس است، یک قفس بزگتر که دوکبوتر در آن قرار گرفته و قفسی کوچکتر که یک کبوتر را زندانی کرده است.
همهمه و پچپچ بچه ها هر چه هست یک موضوع دارد: کبوترها و قفس!
تعدادی از بچه ها هم به سراغ خانمی رفته اند که بعدا می فهمم یکی از مسئولین تربیتی مدرسه است: خانم شاهمحمدی.
بچهها می خواهند هرطور میتوانند خانم شاهمحمدی را راضی کنند که کبوترها را از قفس بیرون بیاورد.
«خانم خب از قفس درشون بیارید، درا رو ببندین که نتونن برن. اون تو جاشون تنگه.» یکی دیگر از بچهها جوابش را می دهد که:«قفس قفسه، کوچیک و بزرگ نداره» و من دارم به این جملهی حکیمانه فکر میکنم که از زبان دخترک شنیدهام، که صدای خانم شاه محمدی بلندتر از صدای بچهها به گوشم میرسد:« بچهها اگه جای اون کبوترا بودید چی کار میکردید؟ چه حسی بهتون دست میداد؟ من فردا ازتون سئوال میکنم این کبوترای تو قفس چه حسی دارن وقتی بال دارن و نمیتونن پرواز کنن؟ حتی دلم میخواد با اون ماهیای تو آکواریوم مقایسهشون کنید!»
و من تازه آکواریوم زیر قفسها را میبینم. انگار بچهها هم توجهی به آکواریوم و ماهیهای درونش ندارند، حتما برایشان عادی شده و با خودم فکر میکنم:« نکند این انقلاب هم برایمان عادی شود!»
اتاق نسترن ۲
خوشبختانه زنگی که صدایش را شنیده بودم، زنگ تعطیلی مدرسه بود و الان، دیگر اتاق امام خالی است و من میتوانم این اتاق را ببینم. از پله ها بالا میروم، طبقهی اول سمت راست یک راهرو است و آخرین کلاس سمت چپ: کلاس دوم: نسترن۲.
هنوز کلاس برای مراسم دههی فجر آماده نشده است. میز معلم و سیزده نیمکت سبز کوچک، با بردی که با تصاویر شاد و گلهای کاغذی رنگارنگ تزئین شده است. و تخته سیاه که رویش نوشته شده: موضوع: ویرگول ، مثال: ما، در دبستان رفاه درس میخوانیم.
خانمی که تا کلاس راهنماییم کرد برایم توضیح میدهد که نیمکتها جمع می شوندو کف کلاس فرش می شود. و بعد با انگشت به ته کلاس اشاره میکند و میگوید:« آنجا جایی است که امام مینشستهاند. آنجا یک پشتی میگذاریم و پتویی زیرش پهن میکنیم. عکس امام را هم میگذاریم رویش.» از پنجره بیرون را نگاه میکنم. هنوز قسمتی از پنجره دوجداره است، شیشه های ضدگلوله برای حفظ جان رهبر انقلاب.
صحبتهایمان تمام شده است. همانطور که آرام آرام به سمت در خروجی مدرسه میروم، به سی سال پیش فکر میکنم، در چنین روزهایی این در و دیوار شاهد چه اتفاقاتی بودهاند. و تازه معنای حرف آقای هاشمی رفسنجانی را میفهمم که گفته بودند:«مدرسه رفاه شناسنامهی انقلاب اسلامی است.»
Posts like this brighten up my day. Thanks for tnaikg the time.