هنوز دیر نشده!

انگار مثل هر سال دست و پایم را گم کرده‌ام. دست خودم نیست، بی‌اراده، مدام خودم را با بقیه مقایسه می‌کنم، فلانی چه کار کرد، می‌خواهد چه کار بکند؟ من چه کارهایی کرده‌ام؟! چه قدر او از من جلو زده است؟

و وقتی دیدم کسی خیلی جلو افتاده، دلم می‌خواهد من هم ادایش را در بیاورم. دلم می‌خواهد من هم کاری کنم که شاید یک‌ذره به او نزدیکتر شوم. توقع زیادی از خودم ندارم، باور کن به همان یک ذره‌ای که گفتم راضی‌ام.

ادامه هنوز دیر نشده!

بانوی ایرانی، مجتهد خانه‌دار

هنگامی که در سال ۱۲۶۵ هجری شمسی، در خانواده‌ی حاج سید محمدعلی امین‌التجار اصفهانی، دختری به دنیا آمد، هیچ‌کس گمان نمی‌کرد که روزی مقام و منزلت علمی و عرفانی او به جایی برسد که بزرگانی از علما و عرفا حضور در محضر این دختر را مایه فیض و افاده بدانند و علما و دانشمندان بسیاری از کشورهای اسلامی برای دیدار و گفتگو، به نزد وی بیایند.

حاجیه‌خانم سیده نصرت بیگم امین، که اکنون با نام بانو امین شناخته شده است، فرزند پدری مومن و سخاوتمند و مادری متعبد و خیرخواه بود که پس از سه فرزند پسر، به دنیا آمد.

ادامه بانوی ایرانی، مجتهد خانه‌دار

روزی برای زنان کشورم!

تقویم را که ورق می‌زنی، خیلی از روزها برای خودشان اسمی گرفته‌اند. روز طبیعت، روز ملی‌شدن صنعت نفت، روز پزشک، روز جوان و…

اسم گذاشتن روی روزها فقط بهانه‌ای است تا در آن‌روز توجه بیشتری به آن مناسبت یا فرد داشته باشیم. ملاک و معیار این نام گذاری‌ها، با توجه به نوع مناسبت مختلف است. مثلا شهادت استاد مطهری را بهانه‌ای کرده‌اند برای روز معلم، رفتن به دامان طبیعت برای سیزده‌به‌در را، علت نام‌گذاری روز طبیعت کرده‌اند و…

ادامه روزی برای زنان کشورم!

حجاب‌های خوشمزه!

چند وقتی می‌شد که هر جا می‌رفتم، کافی بود ۷-۸ تا دختر همسن و سال دور هم جمع شده باشیم تا بحث همیشگی راه بیفتد، بحثی که هیچ‌وقت تمامی نداشت و به نتیجه‌ی قطعی هم نمی‌رسید. حتی یادم هست توی یکی از اردوها یک حلقه درست شد تقریبا به اندازه کل سالنی که در اختیار ما بود برای استراحت و همه بچه‌ها هم وارد بحث شدند اما آخر ِسر، باز هم هیچ نتیجه قطعی و ثابتی به دست نیامد.

ادامه حجاب‌های خوشمزه!

باور نمی‌کنم بسوزانیم

مهربانترین!

هر چه با خود فکر می کنم باور نمی کنم بسوزانیم.

قبول دارم بد کرده ام. نا فرمانی کرده ام.

قبول دارم مستحق عذابت هستم، ولی باور نمی کنم بسوزانیم.

نمی توانم ارحم الراحمینی‌ت را با عذابت جمع کنم. آن همه مهربانی و لطف و بخششی که از تو دیده ام، چه طور به خودم بقبولانم عذابت را؟

خدای من،‌خدای مهر و رافت و بخشایش است.

می گذرد!

از خطاهایم، از گناهانم می گذرد.

مهربانترینم، از سر گناهانم بگذر و درهای بهشت قرب‌ خود را به رویم بگشا.

به عظمتت سوگند! این مهر و بزرگواری توست که جسارت طلب بهشت را به من می‌دهد وگرنه کارنامه ام چنان سیاه است که حتی لایق شنیدن بوی بهشتت هم نیستم یا منزل السکینه فی قلوب المومنین

خودت آماده‌ام کن

سالی یک بار خوان رحمتت را می گستری، بار عام می دهی. هر که هر چه می خواهد بیاید و بگیرد…

باورم نمی شود. مهمانی امسالت مثل برق و باد گذشت.

باورم نمی شود شب های قدر امسال هم دارد از راه می رسد.

من هنوز آماده نیستم! خودت آماده ام کن.

بگذار در این چند سحر باقی مانده از ابوحمزه ات مست شوم.

اذنم بده به مناجات سحرگاهی.

بگذار غیر از فکر و ذکر خوردن سحری، در اندیشه رزق معنوی سحر باشم.

می ترسم امسال هم ماه رحمت و مغفرتت تمام شود و باز دست خالی بمانم.

از باران انوار الهیت بی نصیبم مکن. قلب و دل و دست و پا و جسم و جانم را به نور خودت خدایی کن!

بنورکَ یا منَوّرَ قلوب العارفین

خوبانت را رفیقم کن

اصلا لازم نیست کسی بگوید یا برایم جملات کوتاه و حکمت های لطیف بگویند که مثلا «ببین دوستانش کیانند، تا خودش را بشناسی!» خودم به تجربه فهمیده ام.

خودم فهمیده ام که هر وقت نشست و برخاست و آمد و شدم با کسانی که مدام یاد تو هستند و برای تو کار می کنند، تا وقتی که رفت و آمدم با کسانی است که فکر و ذکرشان دنیا و مافیهاست، چه قدر حالم فرق می کند.

خودم فهمیده ام که خیلی اوقات، این حال خرابم، این بی حوصلگی م برای درد دل با تو، این سنگینی و کسالتم برای مناجاتت، نتیجه همین دوستی ها و با هم بودن هاست.

وقتی مدام درگیر حرف فلان بازیگر و کار فلان فوتبالیست بود، وقتی موضوع صحبت هر دیدار پرسیدن رنگ سال و جدیدترین مد لباس و مارک لوازم آرایش بود… چه انتظار نابه جایی است که بخواهم دلم هنوز شوق حرف زدن با تو و مناجات شبانه را داشته باشد.

مهربانترین رفیق! بیا و خوبان عالمت را بگذار سر راهم!

اصلا بیا و خودت رفقایم را انتخاب کن، بهترین رفقای خودت را رفیق من هم بکن.

نگذار اسیر دوستانی شوم که لحظه به لحظه من را از تو دور می کنند و به جهنم این دوری بسوزم بالهیتک یا اله العالمین!

جریمه ام مکن

باور کن دلم می خواهد خوب باشم.

دلم می خواهد همانی باشم که تو می خواهی، اما نمی شود.

دلم غافل می شود، نفسم شیطنت می کند، دنیا فریبم می دهد، شیطان وسوسه می کند و پایم می لغزد.

می افتم… می افتم… به خطا می افتم.

دستم را بگیر!

به بزرگیت قسم این لغزشها، این خطاها، این سرپیچی از فرمانها، نه از روی کبر و گردن کشی در مقابل بزرگی چون تو، که از سر غفلت از یاد توست.

و قَد عَصیتُک فی اشیاءٍ کثیرةٍ علی غَیرِ وجه المَکابِرَة لک… وَلکِن اِتَّبَعتُ هَوایَ و اَزلَّنِی الشَیطان…

ایمان دارم به « وَ مَن یعمَل مِثقالَ ذَرةٍ شرّاً یرَه» ات اما به رحمت و مغفرتت، به این لغزش‌ها جریمه ام مکن.

دستم را بگیر!

که اگر یاریم نباشد از عاقبتم می ترسم.

می ترسم خطاها و لغزشهایم آفت ایمانم شوند.

دستم را بگیر! بِعزَّتِک یا عِزَّ الْمُسْلِمینَ

به دادم برس!

امروز آمده ام دردم را فریاد کنم. نه فقط درد خودم را، که درد زمانه ی مان را.

بگذار به جای هیبت و جلالت، که حتی نفس کشیدن را از یادم می برد، به دیده ی لطف و رحمتت نگاهت کنم تا راحت تر باشم.

خسته شده ام. باور کن خسته شده ام.

مدام دنبال جمله و کلمه می گردم تا پشت سر هم ردیف کنم، تا ادیبانه برایت درد دل کنم. تا جایی کم و زیاد نشود… اما نمی شود!

خودت که بهتر می دانی، به تنگ آمده ام. نه اینکه بخواهم بگویم از همه چیز، اما از خیلی چیزها. شاید اول و بیشتر از همه از دست خودم. از اینکه دیدن نافرمانیت اینقدر برایم عادی شده است .

ادامه به دادم برس!

بگذار پشتم به تو گرم باشد

حسابش از دستم در رفته است، این‌که چند بار دلم را قرص این و آن کرده‌ام و هیچ کاری از پیش نبرده‌ام.

حسابش از دستم در رفته است، این‌که چند بار بند دلم پاره شده و ترس از بی‌کسی و تنهایی و ضعف، همه‌ی وجودم را گرفته است.

حسابش از دستم در رفته است، مهربانترینم…

بیا و امروز کاری کن!

بیا و مهربانی بی‌نهایتت را یک بار دیگر به رخم بکش.

بیا و این دل سستم را به خودت محکم کن، مگذار جز تو بر کسی یا چیزی تکیه کند، که بارها کرد و نتیجه‌ای ندید.

این‌که پشتم به تو گرم باشد… به توی قادر مهربان بی‌انتها

برایم کافی است که خودم را جزو رستگاران بدانم.

به احسان و مهربانیت قسم، دست و دلم را رها مکن، دوستم بدار و مرا نزدیک خودت کن…

یا غایة الطالبین.

رای می‌دهم پس هستم!

شمارش معکوس شروع شده است. هر چه به ۲۲ خرداد نزدیک‌تر می‌شویم، هم حجم تبلیغات بیشتر می‌شود، هم بحث و اظهار نظرهای کارشناسی و غیرکارشناسی. از تلویزیون و رادیو و روزنامه‌ها گرفته تا مهمانی‌ها و اتوبوس و تاکسی و اس‌ام‌اس‌ها و … . همه‌جا بحث‌های داغی در دفاع یا رد کاندیداهای مختلف پیدا می‌شود.

در بین همه‌ی این سروصداها، چیزی که مهم‌تر از همه است، بحث مشارکت حداکثری افراد است. همان‌ طور که بارها و بارها در سخنان مسئولین و به ویژه مقام معظم رهبری دیده شده است، شرکت فعال در انتخابات، غیر از انتخاب رئیس جمهور، به عنوان عالی‌ترین مقام اجرایی کشور، به معنای تائید نظام است.

مریم خانم ۴۴ سال دارد. ساکن قم است و خودش می‌گوید تا کلاس سوم نهضت درس خوانده است. می‌گوید: «در انتخابات شرکت می‌کنم» و وقتی می‌پرسم چرا؟ اول می‌گوید «همین‌جوری» بعد مکثی می‌کند و انگار که بخواهد اصلاح کند، دوباره جواب می‌دهد: «خب وظیفه‌مونه. رئیس جمهورمونه»

ادامه رای می‌دهم پس هستم!

این مدرسه را شناسنامه‌ی انقلاب می‌نامند

نگاهم هنوز به ساختمان سفید و مثلثی شکل مجلس است که آن اوایل بیشتر من را یاد اهرام مصر می‌انداخت. ماشین می‌ایستد: «خیابان شهید گل‌محمدی!»
آدرس دقیق ندارم و فقط می‌دانم جایی که قرار است بروم، داخل این خیابان است. هنوز به میانه‌ی خیابان نرسیده‌ام که دیوارهای بنفش و صورتی توجهم را جلب می‌کند و تابلوی سر در: «دبستان دخترانه‌ی رفاه». همسایه ی دیوار به دیوار «دبستان پسرانه ی علوی» است.
وارد سالن می‌شوم. زنگ کلاس است و خبری از سر و صدای بچه‌ها نیست. وسط سالن چهارپایه‌ی بزرگی است و چند خانم چادری با کمک دو آقا، دارند فضای سالن را برای برنامه‌های دهه‌ی فجر آماده می کنند.
خودم را معرفی می کنم؛ یک نفر من را به سمت دفتر، راهنمایی می‌کند و چند دقیقه‌ی بعد خانم رضابیگ و خانم صبا، از معلمان با سابقه‌ی مدرسه، به استقبالم می‌آیند تا از مدرسه و امام و انقلاب بگویند.

ادامه این مدرسه را شناسنامه‌ی انقلاب می‌نامند

امنیت حقیقی در یک وجب خاک مجازی

با رشد و گسترش تکنولوژی‌های ارتباطی، روزبه‌روز بر تعداد کاربران فضای مجازی افزوده می‌شود و نادرست نیست اگر این فضا را دنیایی به موازات دنیای واقعی بدانیم؛ با شهروندانی که همان کاربران این فضا هستند.

داشتن امنیت، شاید یکی از مهم‌ترین نیازهای انسان است که در جامعه، نهادها و ارگان‌های متعددی تأمین و حفظ آن را برعهده دارند.

5اما در دنیای مجازی، به‌واسطه‌ی گم‌نامی افراد، فرامرزی بودن و پیشرفت سریع تکنولوژی، ایجاد امنیت با دشواری‌های بسیار همراه است و با این که دولت‌ها قوانینی را برای حمایت از امنیت کاربران این فضا وضع نموده‌اند؛ اما در عمل، توفیق چندانی حاصل نشده است. در کشورهایی مانند ایران که هنوز تمامی سیستم‌ها و زیرساخت‌های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، دیجیتالی نشده‌اند و بسیاری از امور و کارها به شیوه‌ی سنتی انجام می‌پذیرد، مهم‌ترین مسأله در زمینه‌ی امنیت کاربران را می‌توان امنیت روانی آنان دانست. که برهم‌خوردن آن می‌تواند در زندگی واقعی کاربران نیز، مشکلاتی را ایجاد نماید.

آرزو ۱۹ساله است، دو سالی می‌شود که از اهالی این دنیای مجازی شده است: «راستش را بخواهید اصلا آرامش ندارم. می‌ترسم؛ از همه‌، از تمامی آدم‌های این‌جا و هرچیز که به‌ آنها مربوط می‌شود. بعد از این مدتی که این‌جا بوده ام الان به نظرم هر فرد امنیت خود را باید خود ایجاد کند؛ وگرنه از طرف دیگران به هیچ احدالناسی نمی‌شود اعتماد کرد».

مهدی شش-هفت سال است که با اینترنت آشنا بوده و ساعات زیادی را در این فضا سپری کرده است. او هم می‌گوید: «اینترنت هیچ‌وقت امنیت صددرصد ندارد. اصلا فضای نت امن نیست. البته این امنیت نسبی است؛ مثلا برای افرادی مثل ما که زیاد در دنیا مهم نیستیم امنیت هست، البته نه امنیت کامل».

ایمان هم شش سال است که وبلاگ‌نویسی می‌کند. وقتی می‌پرسم: «در این فضا احساس امنیت و آرامش می‌کنید؟» پاسخ می‌دهد: «به هیچ‌وجه! حتی با شخصیت مجازی! این‌جا دیگر هیچ تفاوتی با دنیای حقیقی ندارد، الا این‌که با هیچ کسی هیچ رابطه‌ی حقیقی‌ای نداشته باشیم. و مهم‌تر از همه این‌که سطح امنیت روانی در اینترنت از امنیت روانی در جامعه شدیدا آسیب‌پذیرتر و شکننده‌تر است؛ یعنی در محیط اینترنت خیلی زودتر از فضای خارج، اعصاب انسان به هم ریخته و قاط می‌زند»!

ادامه امنیت حقیقی در یک وجب خاک مجازی

دیگر نگران نباشید… تضمین می‌کنیم!

1من و کلاس کنکور!؟ چه جسارتا!

همه چیز از آن روز لعنتی شروع شد، همه چیز. همان روز که مریم را دعوت کرد و او نپذیرفت. اصرار کرد و باز هم نپذیرفت. و آخر سر از دهان مریم در رفت که کلاس دارد؛ کلاس کنکور. و بالاخره خیلی اتفاقی بعد از چند ماه، کشف کرد چرا همیشه مریم درصدهایش بالاتر از اوست.

تمام راه ِ رسیدن به خانه، به کلاس کنکور فکر کرده بود و درصدهای بالایی که از تست‌های دبیران خواهد گرفت. تعجب بچه‌ها از این پیشرفت ناگهانی. و قند بود که در دلش آب می‌شد. چرا تا به حال به کلاس‌های کنکور فکر نکرده بود؟

مرضیه سال دوم دانشگاه است؛ به خاطر رتبه‌ی خوبش در کنکور، دارد دو رشته را هم‌زمان می‌خواند: فلسفه و فقه و حقوق. کلاس کنکور نرفته است؛ و می‌گوید: «بچه‌هایی که می‌رفتن هم نمی‌گفتن؛ کسی صداشو در نمیاره. وقتی نتیجه ها اعلام شد، اسم دو تا از بچه‌ها توی لیستی بود که قلم چی از رتبه‌های برترش میده. تازه اون موقع بود که فهمیدیم اینا کلاس میرفته‌ن.»

محدثه پیش دانشگاهی است. او هم می‌گوید: «نمی‌دونم چند تا از بچه‌هامون کلاس میرن؛ اما فکر کنم چند تایی برن. آخه تو مدرسه‌ی ما اونایی هم که میرن نمی‌گن. چون اگه قبول نشن که ضایعس اگرم قبول شن بقیه می‌گن هنر نکردن؛ کلاس می‌رفتن!»

ادامه دیگر نگران نباشید… تضمین می‌کنیم!

من مریم رو دوست ندارم!

دلم براشون تنگ شده، برا همه شون! برا درس «ز» و سوزن و مادری که کنار بچه هاش مشغول خیاطی نشسته بود. برا درس «ک» و کشک… برا آشی که مادر و اکرم داشتن می پختن… برا اکرم(!)،برای مادری کهدر بارانبا هر سختی بود خودشرو به خونه رسوند و بیشتر از اون دلم تنگ شده برا کبری، برا کوکب خانوم… که زن کدبانویی بود! نشنیده بگیرید، ولی دلم برا حسنک و چوپان دروغگو هم تنگ شده!

ادامه من مریم رو دوست ندارم!