شهر بوی خوب خدا را گرفته است … بوی ملکوت … .
امروز هوای شهرم طور دیگری بود، هوای خانه مان، هوای دل من … بوی عشق می داد و مهربانی و ندایی با من زمزمه می کرد … .
اذان ظهر که از گلدسته های مسجد کنار خانه مان گوشم را نوازش می داد، عطری با خودش آورد که هنوز هم می توانم حسش کنم …
این روزها سجاده ام، مُهرم، تسبیحم، کتاب دعایم، مقنعه ی سفید نمازم و چادرم وقتی بر سر می اندازمش، حس خوبی به من می دهد؛
همه شان مرا به دعوت می کنند به عشق بازی با خدایی که مرا میهمان خانه اش خواسته است … مرا با کوله باری از گناه و شرمندگی … ؛ همه شان مرا دعوت می کنند که قالی زندگیم را این روزها آنگونه ببافم که در آخر خریدارش شوند، به خوبی … .
اللهمَّ قََرِِِّبنی فیهِ اِلی مَرضاتِکَ وَ جَنِّبنی فیهِ مِن سَخَطِکَ وَ نَقِماتِکَ وَ وَفّّقنی فیهِ لِقرائةِ ایاتِکَ بِرَحمَتِکَ یا اَرحَمَ الراحِمین … .
خدایا! نزدیک کن مرا در این ماه به سوی خوشنودیت
و برکنارم دار در آن، از خشم و انتقامت
و توفیق ده مرا در آن، برای خواندن آیات قرآن؛ به رحمت خودت؛ ای مهربان ترین مهربانان!
الهی …
جسم ناتوانم را می شناسی … این تن نحیف و ناتوان چگونه تاب بیاورد عذاب عظیم تو را، که این جسم به اندک آتشی از آتش های گداخته دنیایی، بی تاب می شود… .
الهی …
خشنودیت را می طلبم، هر چند دستانم تهی است که جز تو، کسی را ندارم که با آب بخشش و بزرگواری اش، غبار از آیینه دلم بزداید و بر بال شکسته فطرتم مرهم عفوی بگذارد؟ … .
الهی …
بخشایشت را می طلبم که رهایم سازی از چنگ و کام مرداب سیاه اعمالم، که پردهٔ زیبای گذشت و چشم پوشی ات را بر زشتی اعمالم کشی، اعمالی که با گناه و نافرمانی تو در خلوت قلبم را سیاه کرده اند … .
الهی …
دستانم خالی است، تهی از هر توشه ای که مرا از معبر عدالتت گریز دهد … کویر تشنه دلم را ببین … مگذار که این تشنگی را با سراب های این دنیایی عطشناک تر سازم … این کویر را تشنه محبتت خودت بخواه و چشمان خسته ام را فقط برای دیدار خودت بخواه … مبادا که این چشم ها فریفته هوس شوند و این دست ها آلودهٔ گناه و نافرمانی تو … .
الهی …
این دل را فقط برای خودت بخواه که شیطانی درون و بیرون فریبش ندهد، به منجلاب گناه و تباهی نکشاندش، آلودهٔ تعفن معصیت و عصیان نسازدش و کوله بارش را از نافرمانی لبریز نسازد که او از همان روز نخست سجده بر آدم، کینه مرا و ما را در دل گرفته است … .
الهی …
کاش می دانستم بر قامت این دعاها و مناجات ها، چه می پوشانی … گام های خسته ام را دریاب که در بیراهه ها سرگردان مانده اند … دلم را دریاب که در میان این همه ابلیس های زمینی گرفتار آمده است و راه نجات می جوید … مرا لطف امید تو زنده می دارد که ریسمان پوسیدهٔ دنیا، مرا به تباهی می برد، نه آن سعادتی که تو برایم خواسته ای …
الهی …
این دست ها را بخواه که تنها برای تو قنوت بگیرند و تنها به سوی تو گشوده باشند؛ این پاها را بخواه که تنها در راه تو گام بردارند و مسیر رسیدن به تو را بپیمایند؛ این چشم ها را بخواه که تنها برای تو ببینند و شناخت بیشتر تو، نه برای هوس دلی که فریب خوردهٔ شیطان بیرون و درون است؛ این گوش ها را بخواه که تنها برای تو بشنود و در راه رضایت و اطاعت تو بشنوند، نه رضایت دلی که جایگه شیطان شده است و خانه زادش، ابلیس؛ این قلب را بخواه که تنها برای عشق تو بتپتد، نه عشق های این دنیایی، آنگاه که با هوس آلوده می شوند …، آنگاه که با تیرهای مسموم نگاه های هوس آلود، آلوده می شوند و قبلم را نشانه می روند که مرا از تو جدا سازند … .
الهی …
کلمات آسمانی کتاب عشقت را رشته نوری کن، افکنده بر دلم که مرا به هر آن سو که تو می خواهی، ببرند؛ نه هر آن سو که دلم می خواهد … .