روسری؛ سوغات کانادا

بعد از مدت ها برگشته بود ایران. دوستانش آمده بودند ببینندش. خوش و بش ها که تمام شد یکی از بچه ها گفت: خب حالا وقتشه که عکساتو بیاری ببینیم. بالاخره یه سندی باید نشون بدی که معلوم بشه این چند وقته کانادا بودی.

آلبوم را گذاشت وسط. بچه ها شیرجه رفتند طرفش. کنار خیلی از اماکن دیدنی و فضاهای سبز آنجا عکس گرفته بود. همه جا هم یک روسری زیر گلویش، گره زده بود.

یکی از بچه ها پقی زد زیر خنده و گفت: تو که اینجا از حجاب و روسری و این چیزا بیزار بودی و همش می نالیدی. چطور شد؟

شانه هایش را بالا انداخت و گفت: خودمم نمی دونم.

یهو دیدم تمایلم به روسری پوشیدن بیشتر از نپوشیدنه. یعنی راستشو بخواین هر جایی که روسری پوشیدم، آرامشم بیشتر بود. احساس امنیت بیشتری می کردم.