اولینبار بود که چادر میپوشید.
قسمتش شده بود
اولین چادرعمرش، چادر سفید احرام بود.
توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را بازکرد تا چادر را سرش بیندازد
یک تکه کاغذ کوچک از لای پارچه افتاد زمین.
کاغذ را باز کرد.
مریم، همخوابگاهیاش، نامه نوشتهبود.
آخرش هم نوشتهبود: چقدر چادر سفید بهت میاد ناقلا! دعا یادت نرهها…
آینهای آنجا نبود، اما مطمئن بود که چادر سفید خیلی بهش میآید. حس کرد مریم مقدسی شده که دارد به سمت معجزه، گام بر میدارد…