کمرش خم شدهبود و آرامآرام گام بر میداشت، گاه سرش را بالا میآورد و زود به پایین پایش خیره میشد و آسفاتهای ترکخورده را نگاه میکرد. در نگاهش غمی موج میزد که برایم خیلی غریب بود.
نمیدانم چرا با او همراه شدم و غافل ازاینکه کجا میرفتم و چهکاری داشتم. متوجه من شدهبود، پرسید پسرم کاری داری؟ گفتم نه حاجی؛ همینطوری دوستداشتم باهاتون آشنا شم، حس میکنم از یه چیزی خیلی حالتون گرفتهس، اگه مزاحمتونم برم؟
حرفی نزد و من هم با او همراه شدم.
قدمهای زیادی را با سکوت طی کردیم و متوجه شدم هراز چندی سری تکان میدهد و کمی پژمردهتر از قبل میشود. پرسیدم گویا چیزی شما را ناراحت میکند؟ نگاهی کرد و اشکش از گوشه چشمش روانشد!!! خیلی حالم گرفتهشد.
با شرمندگی و دستپاچگی معذرتخواهی کردم که ناگاه اشارهای به دختری کرد که حجابش مناسب نبود و گفت: چرا اینطوری میان تو خیابون؟ اینا ناموس منند، اینا آبروی منن، اینا مسلمونن، چرا با این رفتارشون دل امامزمون رو خون میکنن؟
غیرت من اجازه نمیده سکوت کنم اما چهکنم که یکبار بخاطر یه تذکر سیلی خوردم و الان حیا میکنم بهشون چیزی بگم و همینطور حرف میزد و رفت و من رو با بهتی عمیق تنها گذاشت. بهت ازاینکه اینها خواهراندینی منن و من یکعمره بهاین قضیه بیتفاوتم.
مردان خدا کجاها سیر میکنند و من کجام؟
موجز اما کاری.
عالی بود
خدا هدایتمون کنه…