از نقش دختری خسته شده‌ام

دوست داشتم نوه داشته‌باشم. نه بعدها. همین حالا. نوه‌ی دختری. (مادربزرگ ایرانی هستم دیگر. نوه‌ی دختری خواستنی‌تر است!)

یک عروسک کوچولو که مادرش می‌رود سر کار. هر صبح بچه را می‌برد مهد. ظهر، من می‌روم دنبالش. (به دامادم گفته‌ام: سرویس چرا مادرجان؟ مگر من مرده‌ام؟ پول‌های‌تان را جمع کنید خانه بخرید عوضش).

نوه کوچولو از در مهد می‌آید بیرون. کیف‌ش را می‌گیرم. مقنعه‌اش را صاف می‌کنم. می‌آورمش خانه‌ی خودم. برای‌ش غذا می‌کشم. با هزار اطوار مجبورش می‌کنم بخورد (اگر به من رفته باشد که آدم را جان به لب می‌کند سر غذاخوردن :دی).

بعد خودم می‌روم دراز می‌کشم. بچه هم هر کار دلش خواست بکند. هر از چندگاهی چک‌ش می‌کنم فقط. اول با اسباب‌بازی‌هایی که از خانه آورده بازی می‌کند. صدای برنامه کودک را تا ته زیاد می‌کند. بعد که فهمید خواب من سنگین شده، می‌رود سر جواهرات قدیمی. آلبوم‌ها. خرت و پرت‌های روی دراور. کند و کاو زندگی مادربزرگ‌ها یک لذتی دارد. وصف‌نشدنی. چیزی به‌اش نمی‌گویم.

بعدازظهر هم مادرش از سرکار می‌آید. می‌خواهد بچه را بردارد زود برود. می‌کشمش تو. بنشین یک چای بخورخستگی‌ت در برود. از صبح تا حالا داری جان می‌کنی.

چه می شود کرد مامان؟ زندگی با یه قرون دو زار که نمی‌گردد.

بیا ببینمت عسلی. مامان مرا که اذیت نکردی؟…

نه

خانمی شده برای خودش. آمد کمکم مایه‌ی پیراشکی آماده کردیم .سیب‌زمینی رنده کرد. حسابی خوش گذراندیم…

این چیه دستت؟ باز رفتی سر وسایل مامانی؟ صد دفعه بهت نگفتم به وسایل دیگران دست نزن؟…

ول‌کن بچه را مامان‌جان. چه ارزشی دارد مگه؟…

نه مامان. یاد گرفته سر وسایل باباش هم می‌رود…

(مادرهای سخت‌گیر تربیتی و مادربزرگ‌های آبدیده‌ی آسان‌گیر).

بعد پیراشکی‌ها را می‌گذارم توی قابلمه می‌دهم دست ِ مادر نوه. با پاکت شوید خشکی که خودم خشکانده‌ام و شیشه‌ی ترشی محلی که خودم انداخته‌ام و آقای داماد خیلی دوست دارند. بعد سفارش کنم ظهر جمعه یادشان نرود.

مادر ِ نوه دست دخترش را می‌گیرد و می‌رود. من می‌مانم و انتظار فردا که دوباره عروسک کوچولو بیاید پیش‌م…

*
از نقش دختری خسته شده‌ام.(مادر بودن هم درد سر زیاد دارد). داوطلبانه مادر بزرگ می‌شوم. کسی یک دختر کوچولوی شیرین سراغ ندارد؟