کربلا، صحنهی حماسههای عاشقانه است.
پیکار و شمشیر زدنهایش، رجزهایش، خطبههایش، نجواهایش، سخنهایش… همه و همه عاشقانهاند.
از میان این عاشقانهها اما آنچه به چشم میآید جنگیدنها و شمشیر زدنها و به میدان آمدنها و حماسههایی از این دست است.
اما حکایت در خیمه ماندنهای عاشقانه و شمشیرهایی که عاشقانه در غلاف ماندند و سخنهایی که عاشقانه در سینه حبس شدند و رجزهایی که فقط با اشک از چشمها سرازیر شدند، حکایت غریب دیگریست.
باید اوراق دیگری فراهم کرد و کربلا را در مقتل دیگری نوشت.
در مقتلی که روضههایش از سکوتها، در خویش سوختنها، دم بر نیاوردنها و سوختنها باشد.
در مقتلی که ترجمان اشکها و آهها باشد.
کربلا سرزمینِ به خاک ریختهشدن خون عشاق خداست اما روضهی خونهایی که در رگها جاری ماند، خونبارتر است.
کربلا عشاقی هم دارد که رسالتشان نمردن است.
رسالتی به مراتب سختتر از کشتهشدن و جانباختن.
کشیدن این بار، دلهایی بزرگ میخواهد. عاشقهایی میخواهد که گمنامی بر مقامشان افزودهاست.
چه کم لطفند آنهایی که این گمنامی برایشان حجاب میشود تا به خود اجازه دهند از ان حماسههای خاموش تعابیر و تفاسیری دور از شأن داشتهباشند.
کجا باورتان میشود که رباب، بانوی گهواره جنبان کربلا، حرفی با امام زده باشد که باعث شرمندگی و سرافکندگی حضرت شده باشد؟
حکایت این مادر با نوزاد شیرخوارش، حکایت دیگریست.
رباب عاشق است. اما ادب، حکم میکند که سلسله مراتب را رعایت کند.
مدال عاشقی حسین علیهالسلام باید برسینهی زینب کبرا سلامالله علیها چشمنوازتر و خیره کنندهتر باشد.
میخواهی داستان عاشقی زنی که هیچگاه از خیمه بیرون نیامد و جز گهواره جنبانی قصهای از او نقل نشد را در کدام مقتل پیدا کنی؟
این همه پردهنشینی گواه کمیست بر این همه عاشقی؟
همین که به خودش اجازه ندهد نام حسین را عاشقانه فریاد کند؟
همین که بنشیند کنار یک گهواره و زیر گوش یک نوزاد تشنه، ذکر شیرین همه ی عمرش را – حسین حسین را- آهسته و با سوز و اشک زمزمه کند…
علی اصغر، عشق بیزبان رباب به سیدالشهدا بود که ظهر عاشورا همهی کربلا را به آتش کشید.
علی اصغر، همان عشق سوزناک رباب به حسین است که بر سینهی او چنگ میکشید و جگرش را میخراشید.
ظهرعاشورا دیگر، سینهی رباب خشکیده؛ چرا که همهی شیرهی جانش، علی اصغرش، به بلوغ عاشقی رسیده.
حالا قرار است امام، همهی شیرهی جان رباب را روی دست بگیرد و عشق رباب را به رخ عرشیان بکشد.
باید هم این خون به آسمان میرفت و برنمیگشت.
روی زمین هیچکس نیست که ذرهای عشق رباب به امام را بفهمد…
هنوز هیچکس نمیداند، زنی که در عاشورا تنها از تشنگی نوزادش و حماسههای دخترش سخن به میان آمده، چه بار بزرگی از امانت رسول خدا و سیدالشهدا را بردوش کشیدهاست…
باید روزگار، روزگار دیگری شود، منتقم خون خدا بر سر انسان دست بکشد، عقلها کامل شوند تا اگر داستان تو در کتابی نوشته شد ذرهای قابل درک باشد…
این که فراق حسین، چقدر تو را سوزاندهاست را هیچجای تاریخ ننوشتهاند اما نوشتهاند وقتی مدینه بودید همسرت-سید جوانان اهل بهشت- برای تو و دخترت شعرهای عاشقانه میسرود:
به جان خودت قسم! من خانهای را که رباب و سکینه در آن هستند زیاد دوست دارم.
رباب و سکینه را دوست دارم.
هر چه را که دارم به پایشان میریزم.
بگذار به خاطر این عشق ملامتم کنند…
و نوشتهاند که بعد از کربلا تو دیگر زیر هیچ سقفی نرفتی…
………….
لعمرک إنّی لأحبُّ داراً
تکون بها سکینة و الرباب
و أحبّهما و ابذل جلّ(کلّ) مالی
و لیس لعاتب (للائمی) عندی عتاب
خیلی خوب بود، قبلا فقط از آقای پناهیان چنین تعبیرهای درستی رو شنیده بودم.
اما حواستون باشه که منظور، عشق به ولایته…، لطفا مقایسه نکنید با مردم عادی….