شب اول است و قرار است بچهها را دستهجمعی جایی ببرند. یک مینیبوس برای یک ساختمان چند صد نفری تدارک دیدهاند. ولی همان هم پُر نمیشود احتمالا. جلوی آینه میایستم و دنبالهی روسری مشکیام را میاندازم روی شانه. آن طرفتر صدایی بلند است: تو که چشمات خیلی قشنگه …
میخواهم سر برگردانم و بخواهم که به احترام محرم صدای پلیرشان را کم کنند ولی نمیدانم چهطور بگویم. وقتی از اتاقهای دیگرهم کمابیش چنین صداهایی بیرون میزند.
مسئول خوابگاه میان طبقات راه میرود و میپرسد:
-کسی نبود؟ ما رفتیمها.
سه چهار نفری با چادرهای مشکی توی پاگرد ایستادهاند. آنها که دلشان محرم میخواهد. آنها که هنوز حل نشدهاند میان اکثریت خوابگاه.
راه میافتیم بههر حال. همین ما آدمهای کم.
رانندهی مینیبوس اول میزند روی دکمهی ضبط. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد آن را خاموش میکند. توی دلم خوشحال میشوم. بلاخره یکنفر هست که یادش به محرم است.
توی اتوبانهای بالا شهر خبری نیست. همهچیز عادی است انگار. دلم میگیرد. از نبودن پارچههای سیاه. از صدای نوحهای که به گوش نمیرسد و از مردمی که مشکی نپوشیدهاند.
پایین که میرویم اما، کمکم پارچههای السلام علیک یا اباعبدالله خود مینمایاند.
تا مسجدی که قرار است ببرندمان فاصلهی زیادی نیست.
هماهنگ میکنیم که بلافاصله بعد مراسم بیرون بیاییم. هیجان عجیبی در دلم است. خوشحالم که دارم آدمهای شبیه خودم را میبینم. آنها که احتمالا منتظر اینروز بودهاند. خودشان را مهیا کردهاند برای مجلس امام حسین. میرویم تو.
قسمت خانمها تقریبا شلوغ است. همه با چادرهای مشکی ولی با مدلهای بسیار متفاوت. جلابیب تازه مد شده را خیلی میبینم. کنار در ورودی خانمی ایستاده و به مهمانان کیسهی کفش میدهد.
میروم داخل و اولین جای خالی مناسبی که پیدا میکنم مینشینم.
کنارم خانمی است با یکی از همین جلابیبها که دکمهی بالاییش را بسته است و دارد با نفر بغل دستش که خانمی با چادر ساده است بحث میکند:
-نه خانم. این که شما سر کردهای حجاب نیست حتما باید کل بدن پوشیده شود.
-خب بدن که توی چادر پیدا نیست.
-متوجه نشدی. همان یکذره اگر چادر پس برود ایراد شرعی دارد.
-زیر چادر مانتو پوشیدهایم خب!
-مانتو که اصلا و ابدا. یکچیز غربی است که استکبار وارد کرده و کلا حجاب ندارد. هیچ نوعش…
زن چنان با اطمینانی حرف میزند که بغل دستیاش به شک میافتد. زیر لب زمزمه میکند که چادر ساده برایش راحتتر است و خوب میتواند جمع و جورش کند ولی اگر این حجاب نباشد چه؟
با خودم فکر میکنم این خانم اگر به بچههای خوابگاه برسد چه میکند؟ کافر میداندشان آیا؟
دخترهایی که اگر یک سانت مانتویشان به کمر فیت نشود میاندازندش دور!
باز دوباره دلم میگیرد. چرا جمعهای ما چادریها اینقدر دافعه دارد برای مردم؟
خسته شدهام. احساس میکنم همهمان افراطی شدهایم. راه درست یادمان رفته ومدام کج و راست میرویم. مگر نه اینکه اسلام دین میانهروی است؟
اصلا نمیفهمم مراسم چگونه میگذرد. همهاش در فکرم.
با همان مینیبوس قبلی بر میگردیم. راننده نمیدانم از کجا سیدی نوحه گیر آورده و صدا را تا ته زیاد کرده. همین هم غنیمت است بههر حال. چون وقتی به خواب گاه برسم میدانم که دوباره صدای «تو که چشمات…» بلند است.
اصلا لباس مشکلی پوشیدن دلیل عزادار بودنه؟
قبل اینکه بریم برا امام حسین عزاداری کنیم باید حق الناس رو بجا بیاریم بعد بریم برسیم به حق الله
با مشکی پوشیدن نه امام حسین زنده میشه و نه مردم هدایت میشن
مشکل از جای دیگه ایه