بلاگچه
بعضی از آدمها خیلی اتفاقی همدیگر را پیدا میکنند. بعد به نظر هم آشنا میآیند، دوست میشوند بیهیچ مقدمهای، دوست میمانند بدون ملزوماتی. طعم اینطور یافتن آدمها طعم خوبیست که تا سالها در ذائقه آدمی باقی میماند.
سابقه دوستی من و «مریم دلباری» برمیگردد به بهمن ۸۳. همان سالهایی که آنقدر بیکله بودم که تنهایی سفر کنم به شهر دوری مثل بندرعباس. جشنواره داستان بود، از قم بلیط داشتم، زهرا آمد راهآهن قم، با همان مهربانیهای اختصاصی خودش، با کلی خوراکی و کتاب که توی قطار حوصلهام سر نرود، دوست داشتیم زهرا هم میشد بیاید، ولی نشد، آنوقتها ساده بودیم فکر میکردیم همهجا نظم و قانون دارد، زهرا داستان نفرستاده بود و گفته بودند که نمیشود بیاید.
زهرا آمد تا دست تکان دادنهای پشت شیشه و من را مثل بچه کوچک بد قلقی سپرد به هم شهریهای داستاننویسش مثل زهره شریعتی و حمیده رضایی و….
به بندرعباس که رسیدیم موقع اتاق گرفتن در هتل، من -مثل جوجه اردک زشت -تک افتادم و چه خوب که تک افتادم، مریم دلباری از راه رسید و هماتاقم شد. در که زد و آمد تو و سلام داد خودم فهمیدم که یک دوستی خوب الان اتفاق میافتد.
بعد همانشب نشستیم حرف زدن، داستان خواندن برای هم، مریم چه در حرف زدن و چه در داستان نوشتن کلا در فضای آبادان خودش بود، منهم آنروزها روزهای شیدایی و سربه هواییام بود، کلی شوق توی دلم بود که بزرگتر بودن مریم و متانت آشنایی که داشت ترسم را میریخت و زبانِ در غلافم را باز میکرد. خلاصه فک زدیم قد چند سال! فقط.
یادم هست که شبها تا دیر وقت میگفتیم و میگفتیم، دوتا آدم تازه از گرد راه رسیده، بیهیچ خاطره مشترکی، بیهیچ آدم مشترکی، فضای ذهنی مشترکی حتا. بعد میخندیدیم، بلند بلند، آنقدر که مریم مجبور میشد ازآن پرتقالهای درشت بندرعباس بگذارد توی دهنش که خندهاش خفه شود و صداش به اتاقهای بغلی نرود. از شانس همسایههایمان هم، برخلاف خودمان آدمهای محترمی بودند! اتاق این وریمان مصطفی رحماندوست و خانوادهاش و اینطرفی انگار سمیرا اصلانی و منیژه آرمین.
خلاصه بدجوری هم را جسته بودیم، تمام طول جشنواره هم همهجا با هم میگشتیم و از همهچیز سری درمیاوردیم، یادم هست که رضا امیرخانی را هم برای اول بار آنجا دیدیم که از مهمانهای ویژه جشنواره بود و خیلیهای دیگر را هم که آن روزها چندان معروف نبودند ولی حالا هستند. بین خودمان باشد آماری از بعضیهای شان داریم که اگر افشاگری کنیم ویکی لیکس باید بیاید پیشمان لنگ بیاندازد.
یادم هست که قشم، وقتی برای نماز جایی پیدا نکردیم، رفتیم بالای پشت بام رستوران بعد مریم چادرش را پهن زمین کرد و دوتایی نماز خواندیم، بعدش هم چادر پر از خاکش را جمع کرد و تکاند و پوشید، به همین راحتی و سبکی. مزه آن نماز هم توی دلم مانده هنوز.
سه روزی که با هم بودیم روزهای خاص به یادماندنیای شدند. من همانجا علاوه بر دوستی با مریم، با داستانها و قلمش هم مأنوس شدم.داستانهایی که بوی شرجی میدادند، با یک قلم زنانه آبادانی! این اولین دیدار ما بود، دومین دیدار هم مال نوروز ۸۷ است که ما رفتیم آبادان و یک نصف روز مهمان مریم و رضا و دانیالش شدیم و تا کی دیدار سوم جور شود.
حالا مریم همان داستانهایی را که در آن سه شب در گوش من مثل ننه شهرزاد خواند، منتشر کرده، اسم کتابش «بازمانده«است و انتشارات افراز در بهار ۸۹ چاپش کرده . ولی از آنجایی که همه چیز دیر به دست من میرسد، حالا دارم معرفیش میکنم. خواندن این مجموعه داستان خالی از لطف نیست، به ویژه داستان «با من میمانی خانوم؟»ش که من همانجا عاشقش شدم از بسکه شبیه خود مریم بود.
خلاصه که پارتی بازی کنید و کتاب رفیق فابریک من را بخوانید و تا دلتان میخواهد نقد کنید و سرش غر بزنید، حلالِ حلال تان! دفعه بعد سفت و محکم ترش را مینویسد.
مشخص است متن نویس این ستون صاحب قلم است.نوشته هایش اگرچه ساده و روان هستند اما زیبایی و سختی خاص خودش را هم دارد. البته نمیدانم این شاخه ان شاخه پریدنش خاصیت نویسندگی است یا دخترانگی.من که لذت می برم همیشه از نوشته هاش
سلام شادی خانوم
شما مگه خودت وبلاگ نداری؟
من تقریبا هر روز چارقد را دارم رصد می کنم. اما نمی تونم معنا و مفهوم ستون شما را درک کنم وسط نوشته های چارقد که تقریبا همه شان از یک وحدت موضوع برخوردارند.
گفتند چهار دیواری اختیاری ولی به شرطی که خودت باشی و خودت نه توی این سایت که این همه نویسنده دارد و همه می کوشند با هم وحدت موضوع داشته باشند.
خانم محترم لطفا حرف های خصوصی ات از علایق و سلایقت تا کارها و رفتارهایت را ببر توی وبلاگ خودت بنویس. و توی این سایت با اهدافی که بعد از این همه آمدن و رفتن دیگر می توانم به ضرس قاطع بگویم چیست، به شعور خواننده احترام بگذار.
البته اگر چارقدی های محترم حرف هایم را برایت اینجا منتشر کنند.