بابا جان سلام
دیشب با هم دعوا کردیم، چون شما داشتی نوشابه میخوردی و من گفتم که شما قند خونت بالاست و نباید بخوری. بعد شما که نمیدانم از کجا عصبانی بودی یکدفعه شعلهور شدی و فریاد کشیدی که من ولت کنم و دست از سرت بردارم.
من رفتم توی اتاقم پای کامپیوتر، ناراحت بودم ازت، اما باز نشستم فکر کردن و خوبیهایت را یاد خودم آوردم، یادم آمد که شما همیشه با من خیلی خوب هستی تازه و تا حالا شاید به تعداد انگشتهای دستم دعوام کرده باشی فقط، در عوض این پسرهای کچل خانه را حسابی نواختی همیشه.