شلوغی خیابان کلافهات میکند … مدام تنهی عابران تو را میلرزاند و رشته افکارت پاره میشود! … عصبی میشوی … زیر لب غرولند میکنی! متعجب میشوی و افکارت لابه لای رفت و آمدهای مردم گم میشود!
پیادهرو به غایت شلوغ است … از دور مردم چون رودی میمانند رنگارنگ … پرهیاهو! جدا از جمعیت بسیار عابران پیاده، نیمی از پیادهرو در تسخیر دستفروشان است … و مردمی که برای خرید روبروی آنها ایستادهاند! … از هیاهوی شاید بیجهت و ترافیک بوجود آمده عصبی میشوی! چهرهات را در هم میکشی!
کمی که جلوتر بروی صدای جیکجیک جوجههای رنگی سرت را به طرفشان برمیگرداند و حتی در اوج عصبانیت لبخند میزنی! خاطرههای کودکی در لابلای پرهای رنگ شدهی جوجهها برایت تکرار میشود! دلت برای جوجهی زردرنگت تنگ میشود که روزی خوراک گربه شد و تو کودکانه برایش اشک ریختی!
با صدای فروشنده جوجهها نگاتیو خاطراتت در ذهن پاره میشود و تمام فکرت متمرکز میشود به آواز دستفروش:» رنگارنگه … از همه رنگه … ببین چه قشنگه!» … و نیشتری به جعبه جوجهها میزند تا بیشتر حرکت کنند! …
چقدر دلت میخواست مثل آن کودک، تو نیز دو جوجه میخریدی و چند روزی دنیایت را با آنها تقسیم میکردی! …
رفته رفته انبوه جمعیت، افزونتر میشود و گذر از پیادهرو سختتر! … کنار در مسجد پیرزنی در خود مچاله شده، جوراب، لیف و کیسه حمام میفروشد! … لاغر اندام است و ریز جثه! … با یک نگاه حس میکنی چقدر دوستش داری و دلت وصله میخورد به دستان پینه بستهاش! … پیرزن را که میبینی یادت میرود این روزهای آخر سال چقدر گرفتاری و تا چند دقیقه دیگر قرار داری!
… کنارش مینشینی و از آرامشش لبریز میشوی!
– » جورابها چند مادر جان؟»
– » جفتی پانصد تومان «
یک جفت جوراب مردانه برمیداری و دو هزار تومان به او میدهی! چشمانش کم سو است … پول را از نزدیک نگاه میکند و بعد دست در جوراب پشمیاش میکند. بانهایت آرامش یک پانصد تومانی به تو میدهد …. و باز آرام … هزار تومانی را از ساق جوراب در میآورد و تحویلت میدهد! کیف پول پیرزن جورابهای کلفت پشمیاش است! … لبخند میزنی! تشکر میکنی و بلند میشوی!
میدانی گرانتر از دیگران میفروشد اما دلت میخواست همه اجناسش را یکجا از او میخریدی شاید همین لحظه برایش نوروز میشد! … بر شرافتش درود میفرستی! شاید تکدیگری برای او راحتتر و پردرآمد تر بود … اما او نان بازو میخورد … با دست پینهبسته میبافد و میفروشد!
از پیرزن جدا میشوی … اینبار گونهای دیگر به دستفروشان نگاه میکنی … و به جای آه شاید درود بفرستی بر آنان!
فردا باز از آنجا میگذری … بسیاری از دستفروشان نیستند و عدهای هم وسایلشان به دست، راه میروند و میفروشند تا اگر ماموران شهرداری آمدند فورا دور شوند! نگران پیرزن میشوی! … با نگاهت، مضطرب محل همیشگی نشستنش را دنبال میکنی … نیست …
همیشه همینجا … درست در درگاه مسجد مینشست! دلشوره دلت را تکان میدهد … آرامتر قدم برمیداری … پیرزن جلوتر نشسته … در درگاه در دیگر مسجد! و تو میخندی ! … خیالت
آرام میشود که پیرزن خوب است و بساطش به راه!
هنوز خیابان شلوغ است … کلافهای و مدام تنه عابران تو را میلرزاند! … میلرزی و باورت میشود چند نسیمی بیش تا بهار … تا نوروز نمانده است!