من هر روز منتظر بهاری تازه‌ام

بهار هم آمد. زودتر از آنچه گمان می‌کردیم. بهاری که روزهای آخر سال برای آمدنش ثانیه‌شماری می‌کردیم. بهاری که روزهایش در تقویم همان جایی را اشغال کرده بود که زمستان اما در تقویم دل‌های ما طور دیگری نشسته بود.

در تقویم دل ایرانی ما، هر برگ بهار سبز است. در تقویم دل ما، بهار بوی نو شدن دارد. بوی تازگی، بوی آشتی و بوی عشق.

ادامه من هر روز منتظر بهاری تازه‌ام

‌کیف پول پیرزن، جوراب‌های کلفت پشمی‌اش است!

شلوغی خیابان کلافه‌ات می‌کند … مدام تنه‌ی عابران تو را می‌لرزاند و رشته افکارت پاره می‌شود! … عصبی می‌شوی … زیر لب غرولند میکنی!‌ متعجب می‌شوی و افکارت لابه لای رفت و آمدهای مردم گم می‌شود!

پیاده‌رو به غایت شلوغ است … از دور مردم چون رودی می‌مانند رنگارنگ … پرهیاهو! جدا از جمعیت بسیار عابران پیاده، نیمی از پیاده‌رو در تسخیر دست‌فروشان است … و مردمی که برای خرید روبروی آنها ایستاده‌اند! … از هیاهوی شاید بی‌جهت و ترافیک بوجود آمده عصبی می‌شوی! چهره‌ات را در هم می‌کشی!

ادامه ‌کیف پول پیرزن، جوراب‌های کلفت پشمی‌اش است!

حول الحالِنایم در شلمچه

همه می‌گفتند سال تحویلت کنار خانواده باش، دور هم دعای سال تحویل را بخوانید، خوب نیست لحظه تحویل سال تو جمع خانواده نیستی. تمام این حرف‌ها را قبول داشتم و حتی ته دلم ناراحت بودم که امسال برای بار اول قرار است در جمع گرم، صمیمی و دوست‌داشتنی خانواده کوچکمان نباشم، اما دلم جای دیگری بود. از وقتی که فهمیدم سفر امسال جنوبم تقارن پیدا کرده با سال تحویل و لحظه سال تحویل قرار است کنار شهدای شلمچه باشم، بی‌قراری دلم را حس می‌کردم.

و حالا اینجا شلمچه است؛ دقیقا در آستانه لحظه‌ای بودم که از آرزوهایم بود. صدای تپش‌های قلبم را می‌شنیدم، دل توی دلم نبود، حالم را قابل وصف نمی‌دیدم. کنار تپه خاکی نشسته‌ام و منتظر، به مردم نگاه می‌کنم، به حال و هوایشان، گاهی برای عروس و دامادهایی که تند تند اسمشان خوانده می‌شود و در این لحظه و مکان عزیز زندگی جدیدشان در حال تولد هست دعا می‌کنم، گاهی با خاک بازی می‌کنم، گاهی پیامک‌هایم را اگر آنتن اجازه بدهد جواب می‌دهم اما …

ادامه حول الحالِنایم در شلمچه

پدری که لبخندش هیچ‌وقت بینمان نبود

هرچه فکر میکنم میبینم تمام خاطرات شیرین من از نوروز برمیگردد به روزهای کودکی. اصلا به نظرم نوروز و عید مال بچه‌هاست که زیاد درگیر آداب و رسوم و قوائد آدم بزرگها نیستند…

قصه‌ی لباس نو و تخم‌مرغ رنگی و ماهی قرمز تُنگ و سبزه و عیدی گرفتن و…فقط با بچه‌ها قشنگ است. نوروز بچگی‌های من مثل تمام خاطرات قشنگ دیگرم در زادگاهم گذشت. شیراز شهر بهارنارنج، که قطعا نوروزش و بهارش با همه شهرهای این سرزمین فرق دارد…

ادامه پدری که لبخندش هیچ‌وقت بینمان نبود

این‌روزهای آخر سال!

اپیزود اوّل:

همیشه این هفته آخر سال تو دلم یه جوری میشه. ناخودآگاه به سالی که پشت سرم بود و سالی که میاد نگاه می‌کنم. امسال تو این‌روزای آخری همین حالی بودم. به پارسال که نگاه می‌کردم می‌دیدم خیلی کارای خوبی کردم، مطالعم بیشتر شده، چندتا دوست جدید پیدا کردم با بچه‌های ۴قدی و با سردبیری که ادب و رفتارش برام خیلی جالب بود آشنا شدم و در کنار این کارا بازهم درس خوندم، ولی در عوض فعالیت‌های دانشجویی‌م که عاشقشونم یه‌کم کمرنگ شد.

ادامه این‌روزهای آخر سال!

چارقد برای چارقد

قسمت ششم از بهارانه‌ی هیئت تحریریه‌ی چارقد

نمی‌دانم وقتی می‌شنوید نوروز، به یاد چه می‌افتید و چه تصویری در ذهن‌تان تداعی می‌شود؟ خاطرات کودکی خودتان یا خاطرات دوست‌داشتنی بزرگ‌ترهایتان. هر دوره‌ای به اندازه خودش زیبایی دارد، همه ما تصاویر زیبایی از نوروز و سفره هفت‌سین و عیدی و خوراکی‌های خوشمزه عید در صندوقچه ذهنمان داریم.. اما بعضی وقت‌ها آدم هوس دیدن چیزهایی را می‌کند که از قدیم میشنود و یا حتی در کتابها می‌خواند.

ادامه چارقد برای چارقد

سال نوی یک شادی!

من سال نوی خودمان را خیلی دوست دارم. چون لازم نیست آمدنش را در مغازه‌ها و زلم زیمبوی خیابانها حس کنی. در هر کشوری باشی ( هر کشوری که زمستانش زم-ستان و تابستانش تاب-ستان است ) می‌توانی از روزها قبل طبیعت را ببینی که خبر آمدن جشنت را می‌دهند.

این آفتابی که می‌تابد، این پرنده‌هایی که چه‌چه می‌زنند و آن گلهای کوچکی که این‌طرف و آن‌طرف می‌رویند همه تو را به یاد تمام شدن زمستان سخت و آمدن بهار و عید و کودکی پر از عیدی و مسافران نوروزی و بازدید عزیزانت می‌اندازند.

اینجا در شمال فرانسه هوا هنوز سرد است اما همان آفتابهای هر ازچندگاهی مردم را واداشته که باغچه‌هایشان را شخم بزنند و گل‌های رنگ‌ووارنگ بکارند و درختان را تشویق کرده که جوانه‌ها و شکوفه‌ بزنند و با آنها پرندگان را عاشق کنند و آنها هم برایمان از بهار بخوانند.

ادامه سال نوی یک شادی!

دلِ جدید در نمی‌آید


من:

یکی از فواید نیمه اولی‌بودن این است که وقتی سال نو شد می‌توانی با خیال راحت یک سال به سنت اضافه کنی و منتظر رسیدن روز تولدت هم نباشی. سه چهار ماه این‌ور و آن‌ور توفیری ندارد به هر حال.

وقتی به نود فکر می کنم احساس عجیبی دارم. انگار زمان دویده باشد و نفهمیده باشم. انگار یک‌هویی خیلی گذشته باشد. عدد نود برای سال بودن خیلی بزرگ است. دهه‌ی هشتاد ِ طولانی. سال هزار و سیصد و هشتاد راهنمایی بودم. برگه‌ی امتحان علومم هنوز هست. چه‌قدر دلم برای خانم حجازی تنگ شده. و حالا؟ اوف. مسلما دلم برای استاد راه‌نمایم تنگ نشده!

ادامه دلِ جدید در نمی‌آید

سرّ‌ حلقه‌ها

حلقه‌های زنجیر را دیده‌ای که چطور به‌هم وصل شده‌اند؟

نمی‌دانم تشبیه حلقه‌های زنجیر تشبیه درستی هست یا نه؟ فقط می‌دانم هر کدام از این اتفاق‌ها دانه دانه به هم متصل بودند و هستند. حالا اگر این تشبیه درست هم باشد، یک فرق مهم دارد با آن چیزی که من می‌خواهم بگویم و آن‌هم اینکه حلقه‌های زنجیر وقتی به هم متصل می‌شوند، در انتها به جایی ختم می‌شوند و تو می‌توانی ختم آن را ببینی که به زنجیر کوتاهی یا بلندی مبدل شده‌اند …

ادامه سرّ‌ حلقه‌ها

سلامُ علی بهار

خب همان‌گونه که مستحضر هستید و هستیم بهار خیلی خوبی و حسن دارد.عاشق‌ها بهار را دوست دارند. شاعرها بهار را دوست دارند. بچه‌ها بهار را دوست دارند. سبزه‌ها بهار را دوست دارند. شاخ خشک درختان بهار را دوست
دارد. مغازه‌دارها بهار را دوست دارند.

من هم بهار را دوست دارم بیشتر به‌خاطر خانه‌مان که رنگ تمیزی به خودش می‌گیرد. به‌خاطر ظرف‌هایی که خاک خورده‌اند و آسم گرفته‌اند. به خاطر روغن‌هایی که به دیوار آشپزخانه ماسیده‌اند؛ به‌خاطر زیر تخت که موریانه‌ها شهر بازی راه انداخته‌اند. به‌خاطر فریزر که کشوهایش شده‌اند شهر بی سکنه! به‌خاطر یخچال. به‌خاطر تارعنکبوت‌ها که بساز و بفروشی راه انداخته‌اند کنج دیوارها.

ادامه سلامُ علی بهار

شده‌ام مثل یک اسکروچ

نشسته‌ام تنها و از سر بیکاری دارم پول‌های صندوقچه‌ام را می‌شمارم. یک تراول صد تومنی؛ اه چندتا چک پول ۵۰ تومنی؛ سکه‌ای طلا و ربع سکه‌ای هدیه .. و جایزه‌ای که مادرم برایم هدیه خریده.

هیچ‌چیز دیگری آرامم نمی‌کند. نشسته‌ام و دارم هرچه پس‌انداز کرده‌ام می‌شمارم؛ دلخوشی است دیگر!

ادامه شده‌ام مثل یک اسکروچ

کدام عید و نوروز؟ کدام جشن و سرور؟

امسال برای سفره هفت‌سین، ماهی قرمز نمی‌گیرم. هر چیز قرمزی من را یاد رنگ سرخ پرچم بحرین می‌اندازد؛ رنگ سرخی که حاصل خون برادران و خواهران من در این کشور است که جلابخش خیابان‌های منامه شده؛ خیابان‌هایی که تاب تحمل شعارهای آزادی و عدالتخواهانه را نداشتند؛ مانند کوچه‌های نامنظم مکه و طائف که تاب روشنگری رسول‌الله را نداشتند و بر روی بهانه خلقت خاکستر ریختند و سنگش زدند.

چه فرقی می‌کند که در خیابان‌های منامه باشی یا کوچه‌های مکه. چه تفاوتی است میان ابوسفیان در سال‌های پیش از هجرت و پادشاه بحرین رد سال ۲۰۱۱ زمانی که هر دو تحمل شنیدن فریاد الله اکبر را ندارند و عدالتخواهان را رجم می‌کنند؛ حالا گیرم ابوسفیان با سنگ و آل‌خلیفه با مسلسل‌های اهدایی خادم الحرمین! راستی، ابوسفیان هم پرده‌دار کعبه بود…

ادامه کدام عید و نوروز؟ کدام جشن و سرور؟