من:
یکی از فواید نیمه اولیبودن این است که وقتی سال نو شد میتوانی با خیال راحت یک سال به سنت اضافه کنی و منتظر رسیدن روز تولدت هم نباشی. سه چهار ماه اینور و آنور توفیری ندارد به هر حال.
وقتی به نود فکر می کنم احساس عجیبی دارم. انگار زمان دویده باشد و نفهمیده باشم. انگار یکهویی خیلی گذشته باشد. عدد نود برای سال بودن خیلی بزرگ است. دههی هشتاد ِ طولانی. سال هزار و سیصد و هشتاد راهنمایی بودم. برگهی امتحان علومم هنوز هست. چهقدر دلم برای خانم حجازی تنگ شده. و حالا؟ اوف. مسلما دلم برای استاد راهنمایم تنگ نشده!
نود. وقتی منهای شصت و هفت شود؟ زیاد است. دههی شصت کلا خیلی دور به نظر میرسد. حالاست که میتوانم بگویم عمری بر من گذشته و به سختی میتوانم دربارهی آنچه گذشته جواب پس بدهم. هیچ تضمینی هم برای ادامه نیست. (اساسا علاقهی خاصی به فکر ِ مردن دارم :دی)
تو:
اسمش واکنش روانی است. توی هر کس یکطور است. شاید دلایل دیگری هم داشته باشد ولی عمدهاش همین است. حماقت اوریجینال با خود را به خریت زدن فرق دارد. من یکی خوب این را میفهمم. هر چند از شانزده سالگیام خیلی گذشته و باید از فکرهایی که آن زمانها دربارهی فریبا میکردم شرمم شود_ راستی فریبا کجاست؟ _ .
واکنش روانی در مقابل یک نوع معلولیت. مثل آدمی که یک دست یا پایش قطع شده. چه فرق دارد مگر؟ وقتی یک تکه از دلت را هم کندی و انداختی دور، معلولی. جایش که دل ِ جدید در نمیآید. حالا هی بشین غصه بخور. به خدا شکایت کن که این حقت نبود. توی رانندگی میگویند یک لحظه غفلت. این هم همان است. به خدا چه؟ چشم خودت کور! (والا)
همه:
خب دیگر واقعا بس است. این پرت و پلاهای آخر دیگر شاهکار بود. (اگر یکدفعه دیگر این جمله را پاک کردم و از نو نوشتم خودم را خفه میکنم! ببین آخر کاری چه بازیای در آوردهاند این کلمهها). به رسم ادب حلالیت میطلبم از همه. تک تک دوستان. همهی کسانی که وقتی گذاشته اند و اینجا را خواندهاند. حلالیت میطلبم و التماس دعای بسیار دارم.
لحظههای تان از شادی سرشار.
والسلام علی من التبع الهدی.