راه مه گرفته بود، طوریکه کوههایش از آسمان هم گذشته بود. ابرها درست جلوی چشم بودند. خورشید هم کمی دورتر به آرامی در حرکت بود؛ گویی آسمان پائینتر آمده بود. خودش را دید که از راهی عبور میکرد و کتابی هم در دستش بود. صدای زوزه گرگ میآمد و ناگاه … این خود گرگ بود که حملهور به سوی او میآمد. فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما روی زمین نیفتاد. افتاد روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود. سرش درد گرفت. از سرش خون میآمد.
وحشتزده که از خوب پریده بود، چیزی توی ذهنش مدام تکرار میشد. نگاهش به عکس شهید مطهری افتاد؛ همان عکس لحظه شهادت. ندایی مدام توی سرش حرف میزد.
با سختی راه افتاده بود میان خانههای بین کوره راهها. در اطراف شهر هم تا آنجا که میتوانست، گشت زده و توانسته بود چند نفری را برای شرکت در کلاسهای نهضت سوادآموزی جمع کند؛ ۶ یا ۷ نفر. اسمهاشان را به خوب خاطر داشت: کشور منیرهشو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتورهبان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار سارهسر.
دوباره شمرد، ۶ نفر بودند یا ۷ نفر: کشور منیرهشو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتورهبان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار سارهسر … یادش آمد، ماه منظر خیری.
صدای خواهرش رشته افکارش را پاره کرد … کجایی نسرین جان؟ بعد دو سال از مهاباد دل کندی و آمدی شیراز، خانه خواهرت، آمدی خداحافظی که دلش را خون کنی و بری؟ الآن دو سال از انقلاب میگذره، هنوز یک دل سیر ندیدمت، تا بود که دهاتهای اطراف شیراز بودی، پی جهاد و نهضت و بسیج و آموزش اسلحه و کمکهای اولیه؛ حالا هم که رفتی اونجا حسابی دستمان ازت کوتاه شده، باز اگر همین جا بودی هفتهای، ده روزی شاید میشد نیم ساعت ببینمت…
نگاهش را با لبخند به چشمان خندان اما گلهمند خواهرش دوخت: من برای خداحافظی آمدم، این حرفها چیه؟ …
خنده بروی لبان خواهرش خشکید …
******
دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل، بهانهای بیش نبود. از لابلای حرفها و درد دلهاشون معلوم بود دلتنگ چی هستند … میخواستند همدیگر را ببینند و از خانهها و خانوادهشان حرف بزنند تا خستگی کارهای طاقتفرسایی که توی مهاباد، سنندج، سقز و بانه انجام میدادند، از تنشان خارج بشود.
آنشب هم دور هم جمع شده بودند و نسرین یاد مادرش افتاده بود … من همیشه براش گل میخرم. هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید براش بخرم. جون و نفس من مادرمه. فقط خدا میدونه که چهطوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم. دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اونهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمیشد مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خیلی دوستداشتنی و خوبن. همشون رو دوست دارم … و بعد ناگهان ساکت شد.
از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته و دوباره در خودش فرو رفته بود. صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟
نسرین امشب چت شده؟
چیزی نیست. تبم قطع شده، فقط شاید بخوام بهتون حلوا بدم! و لبخندی بزرگ روی لبانش پهن شد …
پاشید بریم. اینجا هوا خیلی سرده، اگر بمونیم حلوای همهمون رو باید خیر کنند. یخ زدیم. پاشید بریم.
ساعت ده شب بود و مراسم دعای توسل هم تمام. میخواستند سوار ماشین شوند که صدای تکتیرهایی به گوششان رسید. نزدیک ماشین که رسیدند، نسرین گفت: بچهها شهادتینتون را بگید. دلم شور میزنه.
فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب میسوزی، انگار توی کوره هستی. دلشورت هم به خاطر همینه. ما که تب نداریم، شهادتین را هم نمیگیم؛ فقط تو بگو نسرینجان.
فرصت خنده به کسی دست نداد که صدای سفیر گلولهای همه را ساکت کرد … نسرین آهسته و زیر لب شهادتینش را گفت و با خودش فکر کرد اگه بخوره به سرم … برای لحظهای همان خواب به ذهنش آمد و سرش دوباره سوخت …
تیر درست به سر نسرین اصابت کرده بود … همانجا که آرزو داشت و همانطور که استادش، «مطهری» به شهادت رسیده بود…
شهید نسرین افضل
متولد: ۱۳۳۸ شیراز
شهادت: شامگاه ۴ دی ۱۳۶۱ مهاباد
احسنت… قلم زیبایتان چه زیبا زیباترین تابلوی هنری یعنی شهادت را ترسیم نموده… کوتاهی و ایجاز کلامتان عالی است.. اگر به تعداد سال های عمر شهید سعید پرده هایی را می نگاشتید آن هم با همین سیر سرشار از تعلیق جذابیت بیشتری می یافت. اگرچه سخت است و تحقیق و مطالعه فراوانی را می طلبد و البته چینش همراه کشش … بازهم به قلم شما که هنوز عطر شهیدان از آن به مشام می رسد…