زیبایی‌هایی که گران تمام می‌شوند

دستش را به سختی بالا می‌آورد. درد یک لحظه هم امانش نمی‌دهد. نگاهش را از پشت اشکی که از شدت درد در چشم‌هایش حلقه زده، به نقش گلی که قرار بوده روی دستش خالکوبی شود، می‌دوزد … آه از نهادش بلند می‌شود!

از آن گلی که روز قبل آرایشگر از روی آلبوم نشانش داده بود، تنها رنگ و خون به طرز فجیع مخلوط شده‌ای روی دستش نقش بسته! صدای آرایشگر توی گوشش می‌پیچد: «این که چیزی نیست. اولش همه همین‌طوری می‌شن. چند روز که بگذره همونی می‌شه که می‌خواستی»

ادامه زیبایی‌هایی که گران تمام می‌شوند

پنجه‌های خونین هالیوود

فیلم‌های هالیوودی همیشه جایگاه خاصی را داشتند؛ جایگاهی که در نظر برخی افراد هیچ سینمای دیگری نمی‌تواند به آن برسد؛ جایگاهی که در دنیای سینما حرف اول را می‌زند و هنوز در نظر برخی‌ها هیچ رقیبی برایش پیدا نشده و شاید هم برخی اذعان به این داشته باشند که همچنان بی‌رقیب خواهد بود! یقیناً امروز هالیوود اگر در هر چه بی‌رقیب نباشد، در پیشبرد جوامع به سوی بی‌اخلاقی و رواج فساد و فحشا، بی‌رقیب است!

ادامه پنجه‌های خونین هالیوود

سراب رنگی جامعه آمریکایی

تصورش را بکن، در یک شب ظلمانی و تاریک توی جاده در حال حرکت از کنار مزرعه‌ای هستی و صدای دلنواز حرکت برگ‌های درختان را با باد می‌شنوی. از دور آتشی می‌بینی که رقص شعله‌هایش در آسمان، شکوه زیبایی را آفریده؛ آنچنان که چشم‌ها را مبهوت خودش می‌کند و حتی شاید دوست داشته باشی که ساعت‌ها بایستی و خیره خیره آن را بنگری اما یادت نرود که این رقص شعله‌های آتش تنها از دور زیباست، نزدیکش شوی اگر؛ ممکن است شعله‌هایش تو را ببلعد و نابودت کند …

حکایت جامعه آمریکا، حکایت رقص شعله‌های آتش در باد، در شب تاریک و دیدن آن از دور است. اگر نزدیکش بشوی، همین شعله‌های زیبا تو را می‌بلعند و نابودت می‌کنند. حالا این را که گفتم داشته باش، کمی هم تا اندازه‌ای به ذهن من کمک کن اگر می‌توانی. حقیقتش هر چه فکر می‌کنم؛ نمی‌توانم رابطه بین متمدن‌شدن و فساد را بفهمم.

ادامه سراب رنگی جامعه آمریکایی

بارداری نامشروع، افتخاری برای دختران غربی

نمی دانم برایت قابل تصور هست که ببینی روزی یک چیز زشت و بد حالا هر چه را که از نظر تو زشت و بد باشد به افتخاری بزرگ بدل شده است؟ … مثلا فکرش را بکن دزدی بشود افتخار!!! ملت راه بیفتند و شبانه از دیوار خانه هم بروند بالا و صبح روز بعد هم با افتخار سرشان را بگیرند بالا که دیشب جایتان خالی فلان جا رفته بودیم دزدی!!! قبل از اینکه خنده‌دار باشد، تأسف‌برانگیز است…

ادامه بارداری نامشروع، افتخاری برای دختران غربی

دخترم، بفرما عاشقی!

دیگر حسابش از دستم در رفته. نمی‌دانم این چندمین مغازه است که آمده‌ام. فقط می‌دانم کف پاهایم ذق ذق می‌کند از بس که راه رفته‌ام!

چند روز دیگر تولد دخترک خواهرم است. می‌خواهم برایش کادوی تولد بگیرم. خودش پیشنهاد (بخوانید دستور) عروسک داده. مثل همه دختر بچه‌ها عاشق عروسک و عروسک‌بازی است.

ادامه دخترم، بفرما عاشقی!

تب‌ رفتن

راه مه گرفته بود، طوری‌که کوه‌هایش از آسمان هم گذشته بود. ابرها درست جلوی چشم بودند. خورشید هم کمی دورتر به آرامی در حرکت بود؛ گویی آسمان پائین‌تر آمده بود. خودش را دید که از راهی عبور می‌کرد و کتابی هم در دستش بود. صدای زوزه گرگ می‌آمد و ناگاه … این خود گرگ بود که حمله‌ور به سوی او می‌آمد. فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما روی زمین نیفتاد. افتاد روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود. سرش درد گرفت. از سرش خون می‌آمد.

ادامه تب‌ رفتن

ایستادگی مادرانه

به چهره‌هایشان که نگاه می‌کردی، چیزی به اسم خستگی نمی‌دیدی؛ حتی اگر اجزای صورتشان ردّپایی از خستگی را در خود نهفته داشتند … اما روحیه‌های شادابشان نشان از عدم خستگی داشت. اگر آن لحظه بهشان می‌گفت بیا برویم، آن نقطه شهر درگیری است و نیاز به کمک، درنگ نمی‌کردند؛ گاه حتی برای آب خوردن هم صبر نمی‌کردند و راه می‌افتادند، در حالی‌که لب‌هایشان از تشنگی ترک خورده بود… شهر و میهن، فرزندشان بود که مادرانه ایستادند تا از آن در مقابل هجوم بی‌رحمانه دشمن دفاع کنند، بی‌آنکه به خود بیندیشند …

ادامه ایستادگی مادرانه

رقص پروانه در آتش

سینما رکس آن روز خیلی شلوغ بود. تابستان فرا رسید و روزهای گرم آبادان که امان آدم را می‌برد. آن روز بچه‌ها تصمیم گرفتند بروند سینما. هم از گرما کمی راحت می‌شدند، هم در کنار هم فیلمی می‌دیدند و هم … هم دیگری نداشت؟ داشت؟ … خودشان هم نمی‌دانستند، اما چیزی ته دلشان قلقلکشان می‌داد … بروند؟ … نروند؟ … آخرش هم بروند بر نروند، فائق آمد … و رفتند … نیره بود و نادره، نیلوفر، ناهید و برادرشان ناصر …

ادامه رقص پروانه در آتش

افقی نامتناهی برای آفاق

تو را نمی‌دانم؛ اما من بمباران‌های هوایی را یادم هست. خیلی هم خوب یادم هست. صدای آژیر که بلند می‌شد، آقای گوینده می‌گفت: علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید، اعلام وضعیت قرمز است و معنا و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد! محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید …

آن روز آفاق توی میدان حر یقیناً این صدا را نشنید. شاید هم شنید، اما تا خودش را به پناهگاه برساند …

اما به یقین روزی که خداوند آفاق را آفرید، شهادت را برایش رقم زد … سرنوشتی که برای فاطمه دخترش هم رقم خورده بود …

ادامه افقی نامتناهی برای آفاق

مزاری در وسعت بیکران خلیج فارس

سال ۱۳۴۰ در پیشوای ورامین چشم به جهان گشود. از همان اوان کودکی یاد گرفته بود که مردانه زندگی کند. شجاعت و حق‌طلبی از ویژگی‌های بارزش بود. شجاع و حق‌طلب بود. آنهایی که می‌شناختندش، دوست داشتند همانند او زندگی کنند. خوب صحبت می‌کرد. زندگیش همواره مملو از تلاش و کوشش بود. نا امیدی در وجودش راه نداشت و توکل به خدا بزرگ‌ترین حسنش به شمار می‌رفت.

« هرچه خدا بخواهد» تکیه کلامش بود و اعتقادش. صبور بود مقاوم، مهربان و دلسوز و حق‌طلب … هیچ‌وقت خودش را بر دیگران ترجیح نمی‌داد و همیشه غم دیگران دل رحیمش را به درد می آورد و رنجش دیگران، رنجش می‌داد.

ادامه مزاری در وسعت بیکران خلیج فارس

هنرِ بودن؛ هنرِ رفتن

ششم تیر ۱۳۴۶ بود. فاطمه و اسحق چشم انتظار به دنیا آمدن کودکشان بودند. فرزندشان که دنیا آمد نامش را فریده گذاشتند؛ کودکی که با تولد خودش برکت و شادی را برای خانواده‌اش به ارمغان آورد.

فریده از همان دوران ابتدایی هوش و ایمانی فوق‌العاده داشت، طوری‌که توجه همه را جلب می‌کرد. دختری درس‌خوان و زرنگ بود که برای تحصیل هر مدرسه‌ای را نمی‌پذیرفت و در انتخاب دوست هم بسیار دقت می‌کرد.

ادامه هنرِ بودن؛ هنرِ رفتن

داستان یک ترور

عشرت آن روز مهمان داشت. پسر خواهر شوهرش (علی‌اکبر خدادادی) که هجده سال بیشتر نداشت، به اتفاق همسرش (فاطمه عشریه) برای اولین‌بار از روستای «آندرایه» به تهران آمده بودند. فقط دو ماه از ازدواج آنان می‌گذشت. او که عازم خدمت سربازی بود، برای خداحافظی به دیدار خانواده دایی‌اش آمده بود.

معصومة شش ساله‌ی عشرت، برای گرفتن وضو به حیاط خانه رفته بود که ناگهان کسی شروع به کوبیدن در خانه کرده بود. او آن‌قدر محکم به در خانه می‌کوبید که معصومه شش ساله برای لحظاتی در جا خشکش زده بود! عشرت از چند روز قبل حس کرده بود که حادثه‌ای در شرف وقوع است و دائم به همسرش توصیه می‌کرد مراقب باشد و بگذارد که درِ خانه را او باز کند.

ادامه داستان یک ترور

از ژاله تا فردوس!

شریف امامی، نخست‌وزیر شده است و تظاهرات عظیم مردم تهران در روز عید فطر خود را نمایان کرده است. مردم تهران در چهار نقطه شهر با راهپیمایی و تظاهرات به سمت جایگاه‌های پیش‌بینی شده نماز عید فطر حرکت می‌کنند. تپه‌های قیطریه در شمال، نازی‌‌آباد در جنوب، بیابان‌های محمد علی جناح در غرب و میدان ژاله در شرق، چهار مقصد راهپیمایان تهرانی است.

بیشترین توجهات به شمال است؛ جایی که خیل عظیم راهپیمایان از خیابان کوروش کبیر (جاده شمیران) خود را به تپه‌های قیطریه رسانده‌اند. بیش از چهل هزار تن نماز عید را به امامت آیت‌‌الله دکتر محمد مفتح اقامه کرده‌اند.

ادامه از ژاله تا فردوس!

دغدغه‌های دختران دیروز، دختران امروز

گاه‌گاهی به قول خودش می‌آمد و مطالب این به قول ما نشریه‌ای‌ها، ستون را می‌خواند. بعضی مطالب از نظرش خوب و بعضی هم چندان به دلش نمی‌چسبید؛ نه مطلبش‌ ها … نه. می‌گفت بعضی جاها قلمت آن نرمی و روانی را که باید داشته باشد، ندارد.

توی دلم خدا را شکر می‌کردم. خوب بود برایم که به مطالب ایرادی نمی‌گرفت. این، یعنی هنوز ارزش‌ها توی دلش زنده است و نفس می‌کشد.

ادامه دغدغه‌های دختران دیروز، دختران امروز

دختری که جواب توهین را با سیلی داد

هجدهم اسفند ۱۳۴۰ بود، حال و هوای تهران آن روزها، حال و هوای خاصی بود برای خودش … خانواده رودباری منتظر فرزندی بود که خودشان هم نمی‌دانستند چه آینده پر سعادتی در انتظار اوست …

دنیا که آمد، نامش را صدیقه گذاشتند … نوجوانی بیش نبود که با تشویق برادرش در کتابخانه مسجد امام حسن عسگری (ع) نارمک شروع به فعالیت کرد. در دوران تحصیل نیز دانش‌آموز کوشا و موفقی بود؛ اما روح ناآرامش همواره در پی چیزی ورای خواست‌ها و آرزوهای یک دختر معمولی بود …

ادامه دختری که جواب توهین را با سیلی داد