دستش را به سختی بالا میآورد. درد یک لحظه هم امانش نمیدهد. نگاهش را از پشت اشکی که از شدت درد در چشمهایش حلقه زده، به نقش گلی که قرار بوده روی دستش خالکوبی شود، میدوزد … آه از نهادش بلند میشود!
از آن گلی که روز قبل آرایشگر از روی آلبوم نشانش داده بود، تنها رنگ و خون به طرز فجیع مخلوط شدهای روی دستش نقش بسته! صدای آرایشگر توی گوشش میپیچد: «این که چیزی نیست. اولش همه همینطوری میشن. چند روز که بگذره همونی میشه که میخواستی»