حاجی احرام دگر بند، ببین یار کجاست؟

به سردبیر گفتم می‌خواهم بروم زیارت، گفت بدون خداحافظی نمی‌شود، آن‌هم یک خداحافظی دسته‌جمعی و اینترنتی. حالا من آمده‌ام خداحافظی، خیلی دلم می‌خواهد از حس و حال این روزهایم بنویسم. از دوندگی‌ها، از برنامه‌های نوشته شده و انجام نشده، از دلشوره‌ها، از کلمه‌هایی که هی تند تند تایپ می‌کنم و بلافاصله پاکشان می‌کنم، از حسی که تا حالا تجربه‌اش نکرده‌ام و از تک بیتی‌هایی که این‌روزها خودآگاه و ناخودآگاه بر زبانم جاری می‌شوند و خیلی چیزهای دیگر.

دوست دارم هی بگویم و بنویسم تا کمی درونم از انواع حس‌های گوناگون خالی شود ولی نمی‌شود. وقتی می‌آیم که بگویم، خالی خالی هستم. انگار از اول هم چیزی برای گفتن نداشتم.

این‌روزها خیالات و تصوراتم بیشتر به کودکی بازیگوش می‌ماند که با هیچ ترفندی، تحت اختیار مادرش در نمی‌آید. هی خودش را و مرا به کوچه‌های مدینه می‌کشاند، یک جای نامعلومی می‌ایستد و به گنبد سبز پیامبر نگاه می‌کند و اشک در چشمانش حلقه می‌زند. بعد یکهو انگار پرواز کرده باشد می‌رود جلوی کعبه می‌ایستد و هی گریه می‌کند و می‌خواهد دعا کند ولی نمی‌داند چه بگوید، این همه برای دعاکردن و برای اینکه چه بگوید تمرین کرده بود اما… فایده‌یی ندارد، زبانش لال می‌شود گویی.

دستش را می‌گیرم و برش می‌گردانم کنار خودم. همین‌جا، توی عالم خودمان. صورتم خیس خیس است، احساس سبکی می‌کنم. انگار رفتم یک زیارت درست و حسابی کردم و برگشتم. همین‌طور که لباس‌های احرامم را توی ساکم جابه جا می‌کنم، زیر لب می‌خوانم:

کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود
حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست

تک بیتی که این‌روزها خودآگاه و ناخودآگاه بر زبانم جاری می‌شود.

خدا نگه‌دار.